در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

356


شاید این آخرین پست امسال باشه. امسال نسبت به سالهای گذشته تا حدی آرومتر بود اما نمیتونم در کل بگم که سال خوبی بود. ناشکری نمی کنم خدا خودش می دونه منظورم چیه...
یه چیزایی خیلی بدتر شد. چیزایی که هیچ وقت مشکل نبودن و اتفاقا از نقاط قوت زندگیم بودن از بین رفتن. یه جوری هم از بین رفتن که نمیشه درستش کرد. یعنی حتی حرف زدن در موردش هم بدترش می کنه. حیف که بعضی از دوست داشتنها رو نمیشه ابراز کرد و یه چیزایی توش خدشه وارد می کنه و قابل جبران هم نیست.
اما دیگه اینقدر چیزایی که باید براشون افسوس بخورم زیاده که حوصله شو ندارم. یعنی اگه بخوام این کارو بکنم وقت کم میارم.
چند شب پیش به اندازه این چندسالی که گریه نکردم اشک ریختم. جوری که یه روز کامل صورتم و زیر چشمهام ورم داشت. اما خیلی چیزا بهم ثابت شد و از یکی دیگه از دلبستگیهای زندگیمم بُریدم.
امروز آخرین روز کاری سال 93 هست. اینقدر این چندروز کار داشتم که واقعا تحلیل رفتم. خیلی خسته شدم. کلا خسته م. جدیدا چیزی هم نمی خوام و نسبت به خیلی چیزا بی تفاوت شدم. خدایا مثل همیشه توکل به خودت...


کسی که اینجا نمیاد. اما سال نو مبارک

355

یهو بی مقدمه  همین الان که وضو گرفتم و می خوام نماز بونم یاد حال و هوای این یکسال گذشته م افتادم و چیزایی که تو ذهنم بود. یه دنیای جدید... یه زندگی جدید... حتی یه شهر جدید...
چه خیالاتی بود برای خودش!

354

از این همه صبوری خودم حالم به هم می خوره.
از این همه مقاومت و بی خیال شدن چیزایی که پیش اومده و تلاش برای عادی سازیشون بدم میاد...
بدم میاد که همش به خودم فشار میارم برای شروع مجددها...

353

بعضی چیزای کوچیک و کم اهمیت یهو در نظر آدم بزرگ میشن. شایدم چون تو موقعیتهایی قرار می گیریم که خیلی به چشممون میان. از وقتی این سا.ز جدیدو گرفتم و تو اتاقم جابجا کردنش برام سخته پی بردم چقدر جام کمه. چیزی که درست شدنی هم نیست. من هیچ وقت توقع و انتظار زیادی نداشتم از زندگی. مخصوصا اون بخشیش که مربوط میشه به توقع از خانواده. چون هیچ وقت هیچی کم نمی ذارن برام. اما واقعا الان مشکل پیدا کردم. به عنوان یه آدم بزرگ که سنش کم هم نیست اون آزادی و راحتی رو که مد نظرمه ندارم. کاریشم نمیشه کرد. فعلا شرایط اینجوریه. یه وقتی که بچه بودم تو خونه ای زندگی می کردم که چهارتا اتاق خواب بزرگ داشت. بچه بودم و اصلا نیازی بهش نداشتم. اما الان واقعا فضای محدودی دارم و کارایی که دوست دارم فضای زیادی می خوان.

چند شب پیش باز م انگار دلش می خواست حرف بزنه. تو وایبر پیام میداد و من سرگرم مرور گامها بودم و کف اتاق پهن بودم و همه ی اتاقم به هم ریخته بود. مامان هم کم و بیش باهام حرف میزدن. می گفت خبری ازت نیست و کی میای اص. برای اینکه دست از سرم برداره گفتم سال جدید. الان آخر ساله و سرم خیلی شلوغه. چیزی گفت که بازم به حسن نیتش شک کردم. نمی دونم شکم تا چه حد درست باشه ولی اینکه ازم خواست این همه مدرک از هنرجوهام بگیرم و براش بفرستم چیزی بود که منو به فکر وا داشت. اینکه ممکنه بخواد اینا رو به اسم خودش تموم کنه. البته شاید. من بهش نه نگفتم اما همچین کاری نمی کنم که این همه سند و مدرک از هنرجوهام بخوام. اینجوری برای اونا هم خوشایند نیست و می پرسن چرا این چیزا رو از ما می خواهید! خلاصه اینکه با این چیزایی که این چند ساله برام پیش اومده واقعا کافیه یکی یه ذره پاشو پس و پیش بذاره. به کل دورشو خط میکشم. جوری که واقعا از چشمم میفته.

این هفته کات. یه چیزای در مورد حامد گفت که باورش واقعا برام سخت بود. هرچند برای بار هزارم میگم خوب که اون اتفاق نیفتاد اما بیشتر از اون می گم چرا الان؟! الان اگه از بدیهاشون بشنوم به چه کارم میاد! اون وقتی که من داشتم تو ذهنم ازشون بت می ساختم هیچکس و هیچ چیز حقیقت وجودشونو بهم نشون نداد! نه تنها نشون نداد که همش هم خوبیهاشونو می دیدم و می شنیدم. الان دیگه چه فایده که بشنوم اینقدر پست و حقیرن! چیزایی که گفت واقعا باور کردنی نبود و اونم کسی نیست که از گذشته من خبری داشته باشه که بگم رو منظور حرفی زده. سن و سالشم به اون منشی عوضی قبلی نمی خوره که به واقع مرض داشت! چه می دونم والا!

ضمنا تازه فهمیدم که این هنرجو آخریه هنرجوی حامده. اینکه اومده پیش من با وجودی که روزای کلاسش با حامد چهارشنبه ست و حی هم همون چهارشنبه آموزشگاهه احتمالا بر می گرده به لجبازی حامد با حی. اینش مهم نیست. مهم اینه که از وقتی فهمیدم دیگه حسم بهش خوب نیست. حس می کنم دارم با یه جاسوس کار می کنم. در ضمن اگه اونجوری هم که باید نتیجه نگیره میشه علم یزید!

352

هیچی. هیچی برای گفتن ندارم. سازم آماده بود اما به خاطر اینکه جعبه نداشت و به خاطر بزرگیش نتونستم بیارمش خونه. اما دارم گامها رو می خونم. گل.ز می گفت خیلی سخته! خیلییییییی! اما برام مهم نیست. من نه می خوام اجرا برم نه عجله ای دارم. اصلا نشد هم نشد! ولی دوست دارم بیاد و باهاش زدن رو تجربه کنم.
پریشب باز ویتامین زدم. الان یه کم بهترم.
قضیه ها.دی رو هم تموم کردم. واقعا بهش حق دادم و ازش گذشتم. این قضیه مال چند سال پیشه. من که آخرشم نمی خواستم به جای خاصی برسم. فقط می خواستم یه کم حال الانمو خوب کنم. به هر حال گذشت. حدود یک ماه ذهنم درگیر بود.

اونشب که بعد از دوسال و نیم ح رو دیدم حالم خوب نبود اصلا. نه به خاطر اینکه حسی داشتم به خاطر اینکه یاد مصیبتهایی که کشیدم افتادم و همه چی برام زنده شد اما اون راحت و آروم نشسته بود. دیگه برام نیست دیگرون راجع بهم چی فکر می کنن. من که اصلا ازش نمی گذرم. واقعا نمی گذرم.