در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

633

یه روز دیگه ها.له رفته بود در خونه ش.بنم اینا که شیرینیهاشو تحویل بگیره. می گفت مثل سری قبل کسی خونه شون نبود جز خودش! می گفت آدم بی نهایت محتاط و مشکوکیه و یهو بین حرفاش ساکت میشه و سکوت می کنه و خیره میشه بهت. معلومه داره فکر می کنه که بی سیاست حرفی نزنه و کاری نکنه...

گفت شیرینیهاش عالی بود ولی خیلی کم شده بود...


بین هفته یه روز شیخ تو گروه پیام داد که این هفته به دلیل اوج گرفتن بیماری کلاس حضوری نیست و جمعه همه ویس بفرستن... 

خبر دیگه ای نبود... 


دیروز مفصل با میتر.ا حرف زدم و تصمیم جدیدی گرفتم. توکل به خدا. پیش میرم ببینم چی میشه. ولی خیلی محتاط. یه جمله ای بین حرفای میترا شنیدم که منو به فکر برد و پیش خودم گفتم نکنه کوتاهی از منه؟...

دیروز یه مطلب جالب برای شیخ تو ای.نستا فرستادم که صبح دید و لایک کرد...

حالم یه جوری بود... خیلی دلم می خواست یه چیزی بشه... یه چیزی بهم برسه که برام دلیل راه باشه...

امروز بعد از ماهها پنجشنبه کلاس نداشتم... روز آرومی بود... استرس کلاس رفتن نداشتم... تو هفته زیاد تمرین کردم ولی چون بالا می خوندم یه کم به حنجره م فشار اومده بود و دوشب گذشته یه کم گرفتگی صدا داشتم... ولی همین که نمی خواستم حضوری برم و اون بانوی محترم رو تحمل کنم شادی زیر پوستی خوشایندی داشتم... 

صبح بیدار شدم... ورزش کردم... یه دور ردیف ش.ور رو شنیدم... ناهار پختم و یه آلبوم شنیدم و حین شنیدنش به آرومی مضراب زدم... خوب بود... نمی دونم چی پیش بیاد... شاید بازم کلاس حضوری برگزار نشه اما بعد از مدتها این تعطیلی چسبید...


بعد از ظهر خوابیدم... خواب جالبی دیدم... شاید همون چیزی که دنبالش بودم رو دیدم... شاید...


...با بچه های کلاس تو یه ماشین بودیم... یادم نیست کیا بودن... فقط ش.بنم رو یادمه... شیخ راننده بود... یه لباس با دامن بلند تنم بود... مثل لباس قدیمیا که روش کمر می بندن... تو خیابونا می گشتیم که رسیدیم حوالی خیابون ما... شیخ خیابون رو رد کرد و وارد کوچه مون شد و دقیقا جلو خونه ما پاشو کوبید رو ترمز و وایساد... هنوز میخکوب شدن ماشین رو حس می کنم... بعد از همه پرسید حالا کجا بریم؟ بچه ها شروع کردن به حرف زدن و پچ پچ کردن... می دونستم جلو خونه ی ما وایساده ولی به این فکر نمی کردم که اون می دونه اینجا خونه ماست... یهو تو خواب صحنه اونروز کلاس یادم اومد که ازم پرسید خونه تون کجاست و وقتی حدودی گفتم س.میه آدرس دقیق خونه مون رو داد... به خودم گفتم وای خانم سین! اون می دونه اینجا خونه ی شماست! همون لحظه از رو صندلی راننده برگشت عقب و منو نگاه کرد و خندید... دیگه مطمئن شدم می دونه کجا وایساده... یهو به خودم اومدم و گفتم خوب بیایید بالا خونه ما... من شروع کردم تعارف کردن که تو همون لحظه اهالی خانواده مون تو ماشین جایگزین بچه های کلاس شدن... مامان و بابا و داییم تو ماشین بودن... شیخ اومده بود عقب نشسته بود و بابا یا داییم شده بود راننده ولی ش.بنم همچنان حضور داشت... من تعارف می کردم و حس می کردم شیخ دلش می خواد بیاد خونه ما ولی شبنم اصلا دوست نداشت و این از سکوت و نگاه خاصش مشخص بود... همه چیز رو در سکوت رصد می کرد... من تعارف می کردم ولی از اهالی خانواده هیچکس تعارف نمی کرد! این وضع برام عجیب بود! به مامانم اشاره کردم که شمام یه چیزی بگید ولی هیچکس تعارف سفت و سختی نکرد... ماشین به راه افتاد... ش.بنم خوشحال بود که نیومدن و شیخ ناراحت... حرفی نمیزد... آروم نشسته بود... پیش رفتیم و چند تا خیابون از خونه دور شدیم... می دونستم که خیلی بد شده... شروع کردم اصرار کردن! همش می گفتم آخه تا اینجا اومدید ولی داخل نیومدید... برگردیم... ولی از خانواده کسی به حرف من گوش نکرد... تا رسیدیم به دور برگردون یه خیابون... یهویی راننده که یادم نیست بابام بودن یا داییم برگشتن سمت خونه... و اینو یادمه که بعدش بهم گفتن دیگه بیشتر از این درست نبود تو بگی و ما کاری نکنیم، یه همچین چیزی... برگشتیم و حالا من همش نگران خونه بودم که تمیز و مرتب نیست و به خودم گفتم تا رسیدیم من سریع میرم بالا جمع و جور می کنم... شیخ حرفی نمی زد ولی خوشحال بود... اما ش.بنم ناراحت بود... وقتی رفتیم بالا خونه مون از الانش خیلی بزرگتر شده بود و کلی از فامیل هم تو خونه بودن... مهمونا نشستن تو هال و من بدو بدو با پودر و برس رفتم که دستشویی رو بشورم! همشم دلخور بودم که چرا کسی کمکم نمی کنه... رفتم تو دستشویی که به طرز بی قواره ای بزرگ شده بود و مونده بودم چطور می تونم به سرعت بشورمش که صدای مامان بیدارم کرد...


خواب عجیبی بود! از یه سری زوائد بی مفهوم و خنده دارش که بگذریم به نظرم خواب بی خودی نبود... چیزایی توش بود که می تونه جواب سوالام باشه... نمی دونم باید چه جوری بهش نگاه کنم... حسم به این خواب خوب بود...

632

چهارشنبه صبح ها.له گفت شب قبلش رفته در خونه ش.بنم براش ظرف ببره برای شیرینی های عروسی و همونجا هم بهش گفته منو می شناسه. گفت اگر خودم با چشمای خودم عکس العملش رو ندیده بودم باورم نمیشد تا این حد رو تو حساس باشه! گفت وقتی اسمتو شنید انگار برق گرفته ها یه قدم پرید عقب و با صدای جیغ مانندی گفت: خانم سین؟!!!

ها.له گفت به روی خودم نیاوردم ولی تا اخرش که پیشش بودم حالش خوب نبود...


پنجشنبه ارومی بود... کاش همیشه اینجوری بود و اینقدر حاشیه ایجاد نمیشد... وقتی رسیدم مثل همیشه صدای ش.بنم میومد... در نیمه باز بود... در زدم رفتم داخل و بعد از سلام علیک گذرایی رفتم تو اتاق و در رو بستم...

خیلی طول نکشید که شیخ صدام کرد... دعوایی در کار نبود... وقتی نشستم شیخ رو به من گفت خانم سین یکی از بچه های شنبه پیام داده که استاد میشه من امروز بیام برای اصلاح اواز؟ بهش میگم یعنی به جای شنبه امروز بیای؟ میگه نه امروز بیام شنبه هم بیام... پرسید نمی فهمم حرفشو! یعنی می خواد دو جلسه بیاد؟ نمی فهمم! چی بگم بهش؟ 

هممون به هم نگاه کردیم و ش.بنم گفت بگید هر کی ساعت خودش میاد ساعت خالی نداریم... (کلا دعوا داره!)

من گفتم بگید رفع اشکال بین هفته اونم نه حضوری با وُیس...

انگشتشو به علامت تایید گرفت سمت من و در حالی که جواب هنرجو رو تایپ می کرد بلند هم تکرار کرد: وُیس بفرست...


ش.بنم بلند شد و رفت تو اتاقش...

همون لحظه حدس زدم نخواسته اتفاق هفته قبل تکرار شه... پیش خودش گفته اگه نرم اینا میرن تو اتاق... و خوب اونجوری هیچ کنترلی رو اوضاع نداره... رفت که هم بتونه بشنوه هم هر وقت خواست به هر بهانه ای بتونه بیاد بیرون...

خوندم... خوب بود... گفت هفته اینده کل س.هگ.اه رو مرور کن... 

این یعنی پایان یه دستگاه دیگه...

نفر بعد هم اومد... وقتی خواستم برم تا دم در اومد... هی من می گفتم بفرمایید اونم هی دست به سینه و با لبخند می گفت خواهش می کنم و بازم میومد... حالت خنده داری داشت... و بازم میومد...


کاش هر هفته اینقدر اروم بود... بابت یه چیزایی خیلی گیجم... درست نمی فهممشون... طغیان یک هفته و ارامش هفته ی بعد شیخ... این زن داره چیکار می کنه من نمی دونم... هیچ وقت حس خوبی بهش نداشتم و ندارم... چرا من باید حتما تو این بازی باشم؟ علتش چیه؟ برای کسی منفعتی داره؟


631

از روز اولی که سه.گا.ه رو شروع کردم نگران جلسه ای بودم که می خوام مخالف رو بخونم... خیلی تمرین کردم این هفته... ولی حال خودم خوب نبود... سرکار هم دلخوریی پیش اومد که دیگه از توانم خارج بود بخوام باهاش بجنگم... همون روز ده دقیقه مونده به اخر وقت وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون... نه قهر بود نه دعوا... فقط یه لحظه حس کردم دیگه نمی تونم بشینم... دیگه نمی تونم تحمل کنم اون حجم از دورویی رو... حتی حوصله نداشتم برای کسی توضیح بدم... روز بعد هم رفتم سرکار... 

این هفته پیامی ندادم... اونم همینطور... فقط یه شب تو گروه چند تا فایل فرستاد... یکیش یه تکنوازی س.نت.ور بود(ساز من) و یکیش یه آواز ا.ب.وعط.ا و یکیش مخا.لف.س.هگاه(درسهای من)... به خودم نگرفتم... ولی همه رو شنیدم... جوابی هم ندادم... 



مثل خیلی از هفته های قبل صبح دیروز اصلا دلم نمی خواست برم هرچند آماده بودم... تو راه راننده اس.نپ حمی.را و ه.ایده گذاشته بود... نمی دونم چرا گریه م گرفته بود... وقتی رسیدم صدای خوندن ش.بنم میومد... در بسته بود... در زدم... در باز شد ولی خودشو پشت در پنهان کرده بود... با چرخش در منم چرخیدم و دیدمش... با حالت بامزه ای سرش رو تکون داد... جواب دادم و سریع رفتم تو اتاق... بین راه به ش.بنم هم نگاهی کردم و سلام کردم... روسریش افتاده بود...

من طبق روال هفته های قبل مشغول شنیدن درس خودم شدم... اما صداشون خیلی بلند بود... داشتن اوج دستگاه رو می خوندن و من هر کاری می کردم که نشنوم نمیشد... بازم داشت دعواش می کرد... اون می خوند و شیخ همش می گفت نه... گوش کن... درست بخون... نه... ببین من چی میگم... گوش میکنی اصلا؟ حواست هست؟ و و و ....

امیدوار بودم بیرون که میرم دیگه ادامه نداشته باشه اما...

شیخ صدام کرد و رفتم بیرون... نشستم و یک ساعت تمام دعوا شنیدم... خوشایند نبود... بدتر از همیشه... حس بدی میگیرم جلسه هایی که اینجوریه... 

نگاهم یه لحظه افتاد به ش.بنم که روسریشو در حضور من جلو کشیده بود و سرش پایین بود... منم دیگه نگاهش نکردم... معذبم وقتی داره اینجوری می کوبدش نگاش کنم... بین حرفها و سرزنشهای شیخ چیزایی شنیدم که یقینم رو نسبت به حسم به ش.بنم قوی و قوی تر کرد... 

 هفته ی قبل وقتی ش.بنم بهم پیام داد و پرسید خودت خواستی ردیف بخونی؟ حدس زدم که در مورد خودش اینطور نبوده که شیخ بهش گفته باشه بخون و خودش خواسته... اونم فقط به این خاطر که من داشتم ردیف می خوندم... حالا بین حرفای شیخ می شنیدم که بهش می گفت شما جایگاه استاد یادتون رفته... نمی دونید کجا و پیش کی دارید میایید... بابا من می دونم به کی بگم چی بخونه و چیکار کنه چرا هی پیام میدید استاد میشه من فلان آواز رو نخونم؟ میشه فلان آواز رو بخونم؟ میشه اصلا آواز نخونم به جاش ردیف بخونم؟ (خوب این حرف فقط و فقط به شبنم بر می گشت چون تنها کسی بود که خبر داشت من دارم ردیف می خونم)

یا علنا با اسم صداش کرد و گفت خدایی اون هفته تا حالا چیکار کردی؟ من فقط یه نکته بهت گفتم، اصلا رو اون نکته کار کردی؟ برای حرف من احترام قائلی؟ من اگه نکته ای می گم چکیده ی چند سال تجربه مه... شما فقط می خواید بخونید... اصلا گوش نمی کنید من چی می گم اگه فقط دوست دارید بخونید برید برای شوهرتون یا دوست پسرتون بخونید؟ ( اینم باز به من بر نمی گشت)

یا مثلا گفت من اینقدر فلاکت و بدبختی کشیدم که این پول هم نباشه اصلا برام مهم نیست (بیشتر منظورش این بود که به ش.بنم بفهمونه اگه این جا رو دادی برای کلاسهام منتی سرم نیست)

یا مستقیم بهش گفت اصلا تو پنجشنبه های منو خراب میکنی... حالم بد میشه اصلا... تا آخرش حالم خوب نیست...


خیلی حرفا زد... بینش س.می.ه اومد و من در رو باز کردم... اونم مستقیم رفت تو اتاق اونوری... (یادم نمیره که مخصوصا وقتایی که ش.بنم نیست همین س.میه تا وارد میشه میشینه سرکلاس من اما الان رفت تو اتاق!.... حسم می گه ش.بنم ازش خواسته این کار رو بکنه...)


یه جا هم بهش گفت فلانی فکر نکنی یادم رفته ها! قرار بود دو تا بیت قبل رو مجدد بخونی بعد بیت جدید رو که نخوندی و از جدیده شروع کردی! می خوای منو گول بزنی! خوشت میاد زود تمومش کنی و بگی تمومش کردم؟


شیخ گفت و گفت و گفت... و آخرش گفت به جایی رسوندی منو که به خودم می گم دیگه چیزی نمیگم بهشون... فقط تعریف می کنم شما هم خوشتون بیاد ولی اخرش هیچی نشید... آره دیگه همین کارو می کنم... 


یه لحظه وسط دعواها این فکر خام به سرم زد که چند هفته ش.بنم از سرکلاس من جٌم نخورد با این وضعی که پیش اومده قطعا این جلسه نمی مونه و میره... و شایدم تا این حد شدت بخشیدن به دعوا...! نه... ولی اتفاق جالبتری افتاد... یهویی شیخ بلند شد  گفت پاشو پاشو خانم سین بریم تو اتاق... از جام تکون نخوردم! مطمئن نبودم درست شنیدم یا نه! کمی مکث کردم و گفتم بیام؟ گفت آره... مطلقا شب.نم رو نگاه نکردم... فکر کنم حال اون خیلی خراب شد...

از وقتی این بیماری اومده ما دیگه کلاسمون تو اتاق برگزار نمیشه!!! پشت سر شیخ رفتم سمت اتاق... س.میه نشسته بود... شیخ بهش گفت لطفا بیرون باش...

رفتم آخر اتاق و شیخ اومد و در رو بست... 

شد یکی دیگه... همچنان می خواست جذبه خودشو حفظ کنه ولی دیگه از اون ترمیناتوری که ش.بنم رو با خاک یکسان کرد خبری نبود... در بالکن رو باز گذاشت...

رو کرد به من و گفت: بد گفتم؟ اشتباه می گم؟ گفتم نه... ولی... ولی اینقدر اعصاب خودتونو خورد نکنید... (دلم می خواست بگم اعصاب بقیه رو هم خورد نکن تو رو خدا!) بازم شروع کرد حرف زدن... حالا بیرون رو تصور می کردم که این مدلی منو برده تو اتاق و صدای خوندنم نمیاد! خیلی حرف زد... مفصله... یه جاش گفت تو و ش.بنم و س.میه استعداد اواز دارید... می تونید خواننده بشید... گفت باور کن پشت سر هنرجو هم خوبشو می گم چند شب پیش با چند تا از بچه ها (چهار تا از اقایون کلاس که یکیشونم مج.تبی بود) بیرون بودیم، جات خالی بود، حرفش شد تعریفتو کردم گفتم تو یه دستگاه رو تموم کردی و دومی رو هم داری تموم می کنی... خوب اخه شماها می تونید... دیگه قرص نیست که بدم بندازید بالا... تلاش خودتونم مهمه... نمی دونم چرا بعضیا گوش نمی کنن...

فکر کنم یه ربع هم تو کلاس حرف زد بعد گفت گرمی یا می خوای گرم کنی؟  هنوز جواب نداده گفت یه کم گرم کن... من برم بیرون یا باشم؟ ( انگار نه انگار این ادم قبلش اونجوری بود... حتی می خندید و شوخی می کرد)

دو سه دقیقه ای رفت و برگشت... خوندم... خوب بود... راضی بود... خوندنم خوب بود ولی بسکه خسته بودم و اون وقت بعدازظهر هنوز ناهار نخورده بودم مغزم کا ر نمی کرد... گوشه هایی که پرسید رو چند تاییشو اشتباه گفتم... 

آخرش خواستم برم بیرون گفتم آرومتر باشید... خندید و گفت یعنی آرومم آرومتر باشم... نمی دونستم در مورد ش.بنم چی بگم که خودش گفت می دونی شب.نم در مورد کلاس و تمرین مثل بچه ها می مونه... هر از گاهی لازمه اینجوری باهاش برخورد کنم... نه استرسی داره برای کلاس نه جدی می گیره... کاملا بی خیاله! اینجوری نبودا! نمی دونم چرا اینجوری شده!... خندید و گفت حالا باشه مفصل با هم حرف می زنیم...

(پیش خودم فکر کردم یه چیزایی فهمیده ولی نه اصل ماجرا رو... شناخته این آدم رو که مثل آدم بزرگا رفتار نمی کنه ولی علتشو نمی دونه... من چیکار می تونم بکنم؟ اصلا باید حرفی بزنم یا نه؟ قطعا دفعه آخر نخواهد بود ماجراهای اینچنینی... من باید چیکار کنم... اون شاید اصلا فکرشم نمی کنه که چقدر ش.بنم درگیرشه و چقدر گرفتار حاشیه شده... نمی دونم واقعا...)

اومدم بیرون... شلوغ شده بود... نوبت کلاسا به هم ریخته بود و همه منتظر بودن... به فاصله و با ماسک نشسته بودن... دم در از ش.بنم خداحافظی کردم و فقط برای عادی سازی حال دستشو که هفته پیش گفت درد می کنه پرسیدم... تشکر کرد و اومدم...


یکی دو ساعت بعد شب.نم پیام داد... طبیعی بود از اتفاقی که افتاده به راحتی نگذره... آخه هفته های قبل هه چیزو زیر نظر داشت و کنترل می کرد اما با این حرکت شیخ کنترل اوضاع از دستش خارج شده بود! پرسید تو هم دعوا خوردی؟ حتما راجع به من گفته که این به درد آواز خوندن نمی خوره و دارم به زور تحملش می کنم... جواب دادم آره ادامه داشت ولی دیگه چیزی در مورد شما نگفتن...

می تونستم بگم هر چی می گه به خاطر خودشه و حرف رو ادامه بدم ولی اولا تمایلی نداشتم ادامه دار بشه و در ثانی نمی خواستم فکر کنه هر وقت ما تنها می شیم در مورد اون حرف می زنیم...

روز سختی بود ولی اصلا دلم برای ش.بنم نسوخت... راستش دیگه چشمه دلسوزی تو وجودم داره می خشکه... مخصوصا در مورد ادمایی که خواسته یا ناخواسته اذیتم می کنن... ش.بنم بارها حالم رو بد کرده... با بدبینیهاش... با کنجکاویهاش... با حضور ناخوشایندش سرکلاسم... با کنترل کردنهاش... با حس مالکیتی که نسبت به شیخ داره و هر کسی رو که به نوعی بهش نزدیک شه می خواد از سر راه برداره...


 خدا به خیر بگذرونه... الهی به امید تو...