در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

463

* تو اتوبوس که نشسته بودم یه دختره رو دیدم که پیاده داشت راه میرفت و یه کتاب بزرگ دستش بود که لبه هاش برگشته بود. یاد حا.مد افتادم و اینکه هر بار از کتابام تعریف می کرد و می گفت کسی باور نمی کنه این کتاب چند ساله دست شماست. شما ببری مغازه جای کتاب نو ازت بر می داره. یا در مورد کلاسورم که می گفت مثل روز اولشه... و این حرفها رو خدا می دونه چند بار شنیدم... همین به ذهنم آورد که این آدم کسی نبود که کند ذهن باشه. خوب ذهن آدم رو می خوند... یادمه هر بار حال خوبی نداشتم بی اینکه بپرسه متوجه میشد و همه جوره سعی می کرد حال منو خوب کنه... حتما اولش حرفای متفرقه می زد تا یخم بشکنه و با فضا آشتی کنم... اونوقت باور کنم که هیچی نمی دونست؟!....

* حسابی به سرم زده که برم یه جای دیگه... همش تو ذهنمه که کاش یه موقعیت کاری خوب تو ک.یش برام پیش میومد و می رفتم... نمیشه ولی اگه میشد چقدر عالی بود...

* امسال میخوام یه هتل خوب برم... پارسال خیلی پشیمون شدم... اونم وقتی با هزار تا مصیبت تونستیم بابا رو راضی کنیم که بیان همرامون. اصلا خوب نبود و همش دلم می خواست برگردم... امسال دیگه به پولش فکر نمی کنم. همون پارسالم مهم نبود. اما حماقت کردم. امسال یه کار جالب کردم. طی سال هر چی پاداش و چیزای متفرقه گیرم اومد ریختم تو یه کارتم و بهش دست نزدم. الان رقم خوبی شده. از اول گذاشتمش برای سفر. کاش میشد همه می رفتیم به یاد گذشته های خیلی خیلی دور...

* هفته ی پیش خیلی هفته بدی بود... برای اولین بار به رئیس گفتم یا من یا فلانی... احساس خطر کرد چون هیچوقت تا حالا اینجوری نشده بودم. بگذریم... اصلا دلم نمی خواد توضیح بدم... فقط بگم که می دونم اگه کار به انتخاب بکشه منو ول نمی کنه...