-
593
جمعه 24 آبان 1398 17:45
مامان بزرگ هم رفت.... عیدی گرفتم از خدا...
-
592
جمعه 24 آبان 1398 12:18
اتفاقی شد که با نگار تو اتاق بغلی تنها شدیم که صدامونو گرم کنیم. پرسید چند سالتونه و وقتی ازش خواستم حدس بزنه مثل بقیه اونم اشتباه کرد. پنج-شش سال کمتر گفت... خودش ده سال از من کوچیکتره!... " اونی که هستم به نظر نمیام اونی که به نظر میام نیستم " خوب بود همه چی ولی حوصله نوشتن دیروز رو ندارم...
-
591
سهشنبه 21 آبان 1398 13:18
- سلام روزتون بخیر. خوب هستید؟ بهتر شدید؟ حل شد؟ . سلام سین عزیز (فامیل بدون خانم) آره خداروشکر فعلا که کنترل شده. ولی خب این دارو همه بدنم رو خشک کرده. در کل بهترم. خیلی ممنون از احوالپرسیتون و خوشحال شدم. - خدارو شکر که بهترید خوشحالم که رفع شده خیلی به خودتون برسید خواهش می کنم نگران بودم اگرم کاری از دستم بر میاد...
-
590
جمعه 17 آبان 1398 10:24
به خاطر کوک درسم که با صدام جور نبود این هفته خیلی سخت بود برام. باید بالاتر می گرفتم اما نه یه اکتاو و همین کارو سخت می کرد برام. با هر سختی بود خوندمش و رفتم. زود رسیدم ولی در نزدم و چند دقیقه ای دم در منتظر موندم بعد در زدم. نفر اول بودم. نشستم کمی تا بقیه هم اومدن. عجیب این بود که تا مریم رسید اومد باهام دست داد و...
-
589
جمعه 10 آبان 1398 14:17
هفته خوبی نبود... اکثرا مامان خونه نبودن و خونه داییم اینا بودن. منم بیشتر سعی می کردم پیش بابام باشم. سرکار که خیلی تحت فشار بودم.... خیلی خیلی زیاد... تو خونه هم تمرین می کردم ولی اصلا با ارامش نبود. مثل چند هفته ی اخیر اولای هفته مشتاق رفتنم وسطاش کمی بی احساس میشم و از روز چهارشنبه دیگه اصلا دلم نمی خواد برم! کلاس...
-
588
جمعه 3 آبان 1398 14:45
همیشه بدتر از بد هم وجود داره.... همیشه وقتی مشغول شکوه و ناله هستی مصیبتی سرت میاد که می فهمی بدتری هم هست.... دلم خوش بود به تعریفش و یک روز تعطیلی هفته گ ذشته که تمام وقت ردیف کار کنم و با دست پر برم.... صبح شنبه بساطمو پهن کرده بودم کف اتاق و مشغول شنیدن و تحلیل بودم که صدای گریه های مامان.... به همین راحتی داییم...
-
587
پنجشنبه 25 مهر 1398 23:36
روز خوبی بود.... خوشحالم که دوهفته ست حالم خوبه.... (البته فقط سرکلاس! از کار نگم که داغون داغونم...) این هفته خیلی سخت بود. تکلیفی که بهمون داده بود خیلی وقت گرفت و خیلی بابتش اذیت شدم. اما هر جوری بود توانمو گذاشتم که انجامش بدم. درسمم خیلی سخت بود. یه دشتی پر حس و حال و سخت! تو راه پله ها صدای قران میومد.... جوری...
-
586
شنبه 20 مهر 1398 10:56
تمام هفته رو سه گاه گوش کردم... درسمون بود... پنجشنبه هم تا قبل از رفتن داشتم فقط سه گاه می شنیدم. ولی دلم نمی خواست برم. وقتی رسیدم هنوز خودش نیومده بود. با بچه ها یه کم نشستیم تا سر و کله ش پیدا شد! تو قیافه بود مثلا که یعنی حالش خوب نیست ولی می فهمیدم الکیه... تمام هفته تصمیمم بر این بود که روندی رو که می خوام...
-
585
چهارشنبه 17 مهر 1398 09:16
نمی دونم چرا آخرای هفته که میشه دلم نمی خواد پنجشنبه بیاد و برم کلاس. تمرین کردم اما دوست ندارم برم. شاید به این خاطره که نمی دونم چی پیش میاد. یعنی اینقدر همه چی اونجا غیر منتظره ست که از پیشامدها می ترسم. شاید اگه همه چی عادی بود و جو اونجا هم اینجوری نبود راحت بودم... الان که داشتم می نوشتم یادم اومد که دیشب باز...
-
584
شنبه 13 مهر 1398 10:22
چهارشنبه یه مشکل حاد سرکار پیش اومد. بابتش دست و پاش بخصوص دست چپش به کل بی حس شد. بی حسیش تا پنجشنبه شب به شدت ادامه داشت... با این حال بد و با تصمیمی که دختر طی هفته گرفته بود دیگه توان هیچ کاری نداشت... نشست سرکلاس و فقط نوشت و نوشت... گهگاه می دید که مرد وقتی حواسش نیست زیر نظر داردش ولی اونم براش مهم نبود... یه...
-
583
جمعه 5 مهر 1398 22:13
روز خیلی خیلی خیلی بدی بود.... نمی تونم توصیفش کنم اونقدر که اذیت شدم... بارها حتی بین کلاس به سرم زد ول کنم بیام بیرون و دیگه بر نگردم اما نمی دونم چرا این کارو نکردم.... نمی خوام کاری کنم که بعدش پشیمون شم و راه برگشتی نباشه.... دلیل خیلی چیزا رو نمی فهمم.... دیگه دلمم نمی خواد بفهمم. داره اذیتم می کنه خیلی زیاد......
-
582
سهشنبه 2 مهر 1398 11:45
فایلهای مربوط به درسهامون رو برامون فرستاد. یکیش نبود. خودمم هر چی سرچ کردم پیدا نکردم. شنبه عصر بهش پیام دادم که لطفا فلان فایل رو برام بفرستید. گفت چشم تا فردا می فرستم. فردا شب باز چک کردم دیدم نفرستاده. دیروز عصر مجدد پیام دادم که لطفا فلان فایل رو بفرستید. اینو فرستادم و گوشیمو خاموش کردم و رفتم حمام. وقتی برگشتم...
-
581
جمعه 29 شهریور 1398 14:58
از دو سه روز پیش می خواستم بنویسم فرصت نشد... فکر گذشته بدجوری تو سرم افتاده بود. مخصوصا که نمی دونم چرا اما شروع کردم به خوندن ارشیو وبلاگ قدیمیم. خیلی چیزا برام زنده شد و خیلی اتفاقهای ریز که از ذهنم رفته بود با قوت برگشت و دیدم چقدر مهم بودن!... دلم به شدت پر میکشید برای همون روزای پر از درد. نمی دونم چه جوری بگم....
-
580
شنبه 23 شهریور 1398 12:30
انگار که یکی در حقم دعا کرده باشه و اجابت شده باشه... انگار که کسی دستاشو برده باشه بالا و به خدا گفته باشه خدایا خیلی گرفتاره، حالش خوب نیست، بدجوری اسیر شده، خودت رهاش کن از این همه فکر و خیال... الان حالم اونجوریه... این پنجشنبه کلاس نبود ولی دلتنگ هم نبودم... همیشه با هر سختی بود دوست داشتم برم تا حداقل ببینمش......
-
579
سهشنبه 19 شهریور 1398 19:29
یهو یادم اومد که پریشب تا صبح خوابشو می دیدم چیز خاصی نبود... هرچند دقیق یادم نیست... اما در ارتباط با کلاس بود... خیلی هم یادم نمونده چی به چی بود. خوشحالم این هفته کلاس ندارم... دارم اروم اروم برنامه هامو پیش می برم... الهی به امید تو...
-
578
شنبه 16 شهریور 1398 14:31
خیلی سخت بود برام این تصمیم اونم در شرایطی که همه چی داره خوب پیش میره... اونقدر سخت که حالم چند روزه بده... ولی تصمیم گرفتم انجامش بدم و ای کاش خدا کمکم کنه... می سپارم به خودش... من دیگه توان اینو ندارم که ذهنی بجنگم با خودم... پنجشنبه همه چی خوب بود... تا رسیدم و نشستم شروع کرد از من در مورد درس سوال پرسیدن و منم...
-
577
پنجشنبه 14 شهریور 1398 10:08
از این وضع خسته شدم... به هیچ وجه دلم نمی خواد ادامه ش بدم... این انتظار دائمی دیگه رمقی برام نذاشته... درسته حس خوبیه، درسته انگیزه میده بهم، درسته رنگ داده به روزای زندگیم اما فرسوده م کرده... خسته شدم... نمی خوام چند سال دیگه از عمرم رو هدر بدم به امید کسی که شرایطش فوق العاده خاصه و احتمال رسیدن بهش با توجه به این...
-
576
جمعه 8 شهریور 1398 13:33
با اولین نگاهش گفتم این هفته مو ساخت با همین نگاه... و دومین بار انگار قلبم آروم شد... حرفی میزد و بعد بی اینکه من متوجهش باشم دنبال نتیجه ی حرفش تو چهره من بود و یهویی متوجه میشدم... همه چی خوب بود... خوب بودم... خوب بود... علی رغم جهنم فاجعه بار این روزای دفتر خوب بودم... خوب خوندم... یه تحریرم رو که گفت افرین اصلا...
-
575
سهشنبه 5 شهریور 1398 18:49
امروز مسئول رستوران از ها.له خواستگاری کرد... البته مثلا نامحسوس! بهش گفته بوده یکی از بچه ها یک ماهی میشه ازم خواسته باهات حرف بزنم... خلاصه حدس میزنه که برای خودش می خواد و میگه بهش بگید نه و چه خوب شد که شما گفتید نه خودش چون تو یه محیط هستیم و سخته هر روز با هم رو در رو شیم... می گفت دهنش خشک شده بود وقتی حرف...
-
574
شنبه 2 شهریور 1398 13:10
همه چی خوب پیش میره.... انگار عادی شده که بعد از کلاس حتما یه ربع-بیست دقیقه ای حرف بزنیم... وقتی این بارم تکرار شد بیشتر برام عجیب بود! خوبه... دوست دارم... درسته فقط از دستش میگه ولی مابینش چیزای دیگه هم میگه... این جلسه اولش بعد از سلام و احوالپرسی گفت خانم سین نمی خوای از ایران بری؟ گفتم نه برای چی؟ گفت...
-
573
یکشنبه 27 مرداد 1398 14:17
یه روز فوق العاده بود! روزی که کلی تعریف کرد ازم و بخت هم باهام یار بود که سوالهایی رو که ازم می پرسید بلد بودم... اوجش معنی یه بیت شعر بود که گفت بگو و وقتی معنی کردم بی نهایت به فکر رفت و همش می گفت چه تعبیر جالبی! چقدر خوب معنی کردی! شاید واقعا منظور شاعر این بوده! چقدر خوب! من تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم!...
-
572
چهارشنبه 23 مرداد 1398 12:44
در عرض چهار شب خواب سوم!!! برای خودم عجیبه ولی همش دارم گذشته رو مرور میکنم و میگم نباید اصلا توجهی کنم به این خوابها و همینم هست. چون حتی نت میذارم که یادم باشه بنویسمش. خواب دیدم رفته بودم آموزشگاه و دیدم تو گروه عکس یه دختر جوون رو گذاشته. پیش خودم گفتم خوب دور از انتظار نبود خواسته طرف رو معرفی کنه. بعد که رسیدم...
-
571
دوشنبه 21 مرداد 1398 18:43
جالبه که زندگی پر از تکراره... فقط ای کاش یادمون نره و ما پا به پای تکرارها بازیچه نشیم... بعدازظهر که پست قبل رو نوشتم خوابیدم... بازم خوابشو دیدم... تو سال گذشته بعد از دو سه باری که پشت سرهم خوابشو دیدم دیگه خواب ندیده بودم و برامم عجیب بود! اما بازم تکرار شد... خواب دیدم اومده بود خونه مون.... صحنه ای که یادمه من...
-
570
دوشنبه 21 مرداد 1398 14:43
پریشب خواب دیدم... خواب دیدم دفتر آموزشگاه بودیم اما مامورا اومده بودن اونجا رو ببندن. علتش این بود که اونجا مجوز فعالیت نداشت یا مثلا مختلط بود یا هر چیز دیگه نمی دونم. اما همه اونجا بودیم و سرگردون. خودشو یادم نمیاد مستقیم دیده باشم. چون یه جاییش یادمه رفتم خداحافظی کنم که برم که بهم گفتن خودشو بردن. راستش خوابه...
-
569
شنبه 19 مرداد 1398 12:40
باز حالم بده حوصله ندارم نظم بدم پریشون می نویسم.... فشارم پایین بود... خیلی پایین... برعکس صبحش که خیلی خوب بودم... شعرو درست خوندم و گفت غلطه... بدم اومد... بعد که گفت معنی کن گفتم نمی دونم... خندید... گفتم تا تلافی نکنه دست بر نمی داره... ولی جبران کرد... گفت کوک نیستی خانم سین! و چون جلو بقیه گفت سازشو دست گرفت و...
-
568
چهارشنبه 16 مرداد 1398 14:31
دیگه دارم به این حال متغیرم عادت میکنم... اینکه هر روز یه جور باشم و یه حال داشته باشم... همین الان یاد تشخیص چند سال پیش دکترم افتادم... سا.یک.لو تا.یمی... امروز صبح به شدت تو فکر ح بودم و اتفاقات اون سالها... می گفتم خدایا کاش میشد حالا که مدتها گذشته یه جوری حقیقت قضیه رو بهم بگی... هنوز دارم می سوزم... هنوز حالم...
-
567
چهارشنبه 2 مرداد 1398 13:37
سرکار یه چیزی شنیدم که بی نهایت حالمو بد کرده و بی انگیزه تر از قبل شدم... دیروز ظهر هم خونه که رسیدم الکی الکی با اح.س.ان دعوام شد و تو روم وایساد و حالمو بدتر کرد... اون قدر بد که شب نمی دونستم باید چیکار کنم! یه جوری مستاصل و درمونده و بدحال بودم که کمتر پیش میاد... این هفته خیلی خیلی درسامو گوش کردم... چند تا گوشه...
-
566
شنبه 29 تیر 1398 12:20
انگار ادم جدیدیه که میشه عاشقش شد... با محبت... با ملاحظه... مهربون... پر از توجه... ماشین دیر اومد و با استرس خیلی زیاد رفتم... بر خلاف انتظارم مریم هم اونجا بود! از چاپلوسی هاش خوشم نمیاد... از اینکه از هر چیزیش تعریف می کنه و بی پروا به زبون میاره... به نظرم پسندیده نیست. به نظرم حتی براش خوشایند هم نیست... تمام...
-
565
یکشنبه 23 تیر 1398 09:39
به شدت دلم می خواد در موردش با کسی حرف بزنم. کسی که به حرفام تا تهش گوش کنه و آرومم کنه... حتی بهم امیدواری بده و رفتارشو برام خوب توجیه کنه... اونجوری که دلم میخواد... هیچکسو ندارم... هیچکس... فقط میتراست که اونم راهی که پیش پام می ذاره از من بر نمیاد... اما دلم حرف زدن می خواد... خودش خوبه... مهربون شده... با شخصیت...
-
564
چهارشنبه 19 تیر 1398 13:02
سرکار همش ردیف تو گوشمه و مدام گوش می کنم ولی نتیجه گرفتن خیلی سخته و حالا زوده... سختیای زندگی و مخصوصا این مدت اخیر باعث شده دیگه هیچی رو با عجله نخوام و صبورتر از قبل بشم... ولی درمورد اون دلم به شدت بی منطق شده... همه ی منطقی رو که تو این چند ماهه اخیر با بدختی به دست اوردم از دست دادم... کم و بیش دلم می خواد همون...