در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

698

بی مقدمه اومدم

بعد از مدتها

شب بیست و یکم ماه رمضونه و خدا توفیق داد یه بار دیگه این شب رو باشم...

امروز دوم اردیبهشت بود و من چهل و‌ دو‌ ساله شدم...

از دم دمای غروب بدجوری حالم گرفته شده بود...

ذکر مصیبت نمیگم... از این مدت و اونچه که بر سرم رفت بگذریم... سکوت کردم و سکوت... پیش همه... حتی خودم...

اما امشب ترکیدم یهو...

داشتم جوشن کبیر میشنیدم... حس کردم شونه هام درد گرفتن... سنگین شدن... هر چی این مدت سکوت کرده بودم و به روی خودم نیاورده بودم مثل یه کوه نشست رو شونه هام... مرور شد برام سال گذشته... و روزها و‌ لحظه هایی که باورم نمیشه هنوز پشت سر گذاشتمشون... یاد یه اتفاقا و حرفایی میفتادم و می گفتم سین! چطور گذروندی؟ انگار یادم رفته بود و امشب یادم اومد... تحمل تکرار حتی یه لحظه شم ندارم...

اما امشب برخلاف همه ی سالهای گذشته ی زندگیم هیچکس و هیچ چیز نمی خوام ازت جز خودت... 

خدایا مرا به تدبیر خودت از تدبیر خودم بی نیاز کن...

یا هادی المضلین... 

گم کرده راهم... حالا که خانه از غیر پرداختی جز خودت را دیگر حتی برای لحظه ای راه مده...