در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

448

فکر می کنم جسورانه ترین کاری که تو زندگیم انجام دادم و دارم می دم همین تدریس به مربیها باشه. مربیهایی که تو شرایط عادی پر از باد و غرورن و خدا رو بنده نیستن تو شرایطی قرار می گیرن که باید آروم و بی صدا و مطیع در مقابل من بشینن و به توصیه هام گوش کنن.
حس خیلی خوبی داره و خیلی به آدم اعتماد به نفس می ده اما به اندازه ی حس خوبش بهم استرس هم میده. اینکه نکنه موفق نشن و یا نتیجه نگیرن! امیدورام هیچ وقت اینطور نشه. دوتا تجربه ی قبلیم که خیلی خوب بود و کاملا مثبت بود. امیدورام به یاری خدا این یکی هم نتیجه بده. خداکنه خودش خوب همکاری کنه و طبق برنامه پیش بره.

447

الان از بیکاری اومدم بنویسم. قبلاها چقدر اسفندا شلوغ بود. اصلا فرصت نفس کشیدن نداشتیم. تا لحظه ی آخر سرمون شلوغ بود. اما  الان یکی دو ساله که خلوته. اینقدرم همه چی گرون شده که مردم از سفر می گذرن.
در نتیجه الان من نشستم و دارم تایپ می کنم. البته کار من جوری شده که توش نوسان زیاده. یه روز می بینی تا ظهر اینقدر سرم شلوغه که فرصت نفس کشیدن ندارم یه روزایی هم مثل امروز.
امروز هفده اسفند لعنتی بود. از هفته پیش که یه یادداشت گذاشتم برای امروز که یادم بمونه برام یادآوری شد. تولد اون نکبت مزخرف. چقدر از این روز خاطره دارم. اصلا اسفند که میشه و حال و هوای قبل از عید خیلی چیزا رو یادم میاره. چقدر انتظار کشیدم. هنوزم که هنوزه خیلی وقتا خودمو رو اون نیمکتهای چوبی می بینم که منتظر نشستم. یه لحظه دیدن کافی بود تا یه هفته انرژی داشته باشم. و ندیدنش یه هفته حالمو خراب می کرد... خداییش نمی تونم ازش بگذرم. اون همه چیزو می دونست...
یادمه از کلی قبلش منتظر تقویم سال جدید می موندم که آموزشگاه چاپ می کرد. می چسبوندمش پشت در اتاقم و یه حس خوب بهم می داد.
همش انتظار... انتظار... انتظار...
یادم نمیره یه دفعه ش از ذوق سر خیابون بعد از آموزشگاه نزدیک بود برم زیر ماشین. یا روزی که رفتم پیش مر.یم و تو هوای ارد.یبهش.ت و رو چمنهای فضای باز اداره شون انگار که قطعی شده باشه لحظه شماری می کردیم و مطمئن بودم. ح.امد گفته بود که فلانی همش اسم منو میاره و ازم تعریف میکنه و من تو دلم قند آب شد... الان چشام اشکی شده که می نویسم که چقدر یه دختر می تونه ساده باشه که به این چیزا دل خوش کنه. نمی دونم اما هنوزم که هنوزه به نظرم نشونه های کمی نبودن. اونقدرا بودن که بشه روش حساب کرد. این دیگه شانس و اقبال من بود که همه چی یه جور دیگه رقم بخوره و به قول شه.لا که دستاشو تو هوا تکون داد و گفت یهو از اونوری می چرخه...
آره یهو ازاونوری چرخید همه چی... حتی مه.دی... حتی ها.دی...
همه چی...
تو این روزای آخر سال خیلی دلم گرفته... کجا هستن اونایی که منو به این روز انداختن؟ کجا هست اون استاد نامرد و خانواده ی نامرد ترش... خواهرش... داداشش... پدر و مادرش... به خدا یادآوریشم زجرم میده و حماقتهام آزارم می ده. اما اون روزا اونقدر قدرتمندن که مدام تو وجودم در رفت و آمدن.
اصلا حال و هوای عید منو بدجور می بره به اون روزا. هر سال منتظر سال جدید باشی و خبرهای خوبش. دیشب داشتم می خوندم یه جایی که اتفاقهای بد زندگی ما رو قوی تر نمی کنن. فقط ما رو بی رحم می کنن. آره من بعد از اون اتفاقا بی رحم شدم. من همیشه می تونستم ببخشم. می تونستم بگذرم اما بعد از مدتی وقتی فهمیدم چی به سرم اومده دیگه نتونستم...

446

بعد از پنجشنبه دیگه ازش خبری نشد تا پریشب. یعنی همونم خبر نداد اما اتفاقی حسابمو چک کردم دیدم پول رو ریخته به حسابم. نگاه کردم دیدم پنج هزار تومن بیشتر ریخته. واقعا نمی دونه این کارش کار قشنگی نیست. اگه همون چند سال پیش که این کارو کرد و به حا.مد گفتم بهش بگه که دلخور شدم و مابقی پولشو گذاشتم تو پاکت بهش برگردونه بهش گفته بود قائدتا نباید دوباره این کارو می کرد.
همون موقع شب تو تختم حواله زدم و پولو بهش برگردوندم. تو وات.ساپ بهش پیام دادم. اما نمی دونم چرا نرسید؟ دیروز عصر بهش مسج دادم. بلافاصله جواب داد که من که نمی تونم جبران زحماتتون رو بکنم. و زبون تشکر ندارم و این حرفا. بهش گفتم خواهش می کنم هیچ وقت دیگه پول زیادی نریزید چون ناراحت میشم.
همین دیگه اینم آخر قصه ی بیست و دو سه روز اعصاب خوردی الکی...

445

لعنت به ذات هر چی آدم ده.اتیه.
پنجشنبه خیلی دفتر خلوت بود. نزدیکای ظهر رفتم فروشگاه خرید کردم و چون دستم سنگین بود گفتم ظهر با تاکسی می رم خونه. چون با تاکسی رفتم و پنجشنبه هم بود خیلی زود رسیدم.
گوشیمو زدم به شارژ و وای فای رو روشن کردم. دیدم کلی چیز میز اومد رو گوشیم و مسج هم داشتم ولی اول نماز خوندم و ناهار خوردم بعد اومدم سراغشون. در کمال تعجب دیدم به به! سر و کله ی ها.دی خان بالاخره بعد از بیست روز پیدا شده! مسج داده بود که من الان اینجام و آدرس بدید بیام یا اگر محل کارتون نیستید میذارم آموزشگاه ,وقتی اومدید بگیریدش.
برای اینکه بهش یادآوری کنم که چیزای دیگه مهم نیست و فقط پولو بده براش مسج دادم که ممنونم قابلی نداره. راستش من تا ساعت دو دفتر هستم و الانم مدتیه هنرجو ندارم آموزشگاه نمیام. بلافاصله زد: خوب به هر حال پول بل.یط هست و یه مض.رابم هست با نمدهای جدید. ای بابا چقدر شما طعارفی هستید( دقیقا با ط نوشته بود!) حداقل یه شماره کارت بدید تا پول رو واریز کنم. منم سریع شماره کارتمو فرستادم و تاکید کردم که چقدر بریزه چون رو بل.یطش مبلغ بیشتری خورده بود.
خوب همین دیگه! نکنه منتظر ادامه ش هستید؟! ادامه نداره. الان شنبه ساعت ده صبحه. نه دیگه مسج داده و نه پولو ریخته.

تا دیروز آدم حسابش نمی کردم. حالابرام شاخ شده...

444

اینم از این روزا. هیچ خبری نیست. بعضی وقتا فکر می کنم که عملا منتظر مرگم. هیچی خوشحالم نمی کنه. برای عید اینترنتی مانتو سفارش دادم. اصلا مطمئن نیستم میاد یا نه و اگرم بیاد خوبه یا نه. به هر حال ریسک بود. اینو گفتم که بگم خیلی کارا رو طبق عادت انجام میدم. هیچی بهم ذوق و شوق نمیده. دلم برای بچگیم و قدیما که خیلی وقته ازش فاصله گرفتم تنگ شده.هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری بشه. اینجوری بشیم. اینجوری بشم...
دیروز تو راه برگشت به  این فکر می کردم که مثل یه برگ خشک شدم. اسیر باد و طوفان. همیشه خلاف جهت حرکت کردم. جوون بودم. جون داشتم. فکر می کردم درسته. فکر می کردم اون چیزایی که تو فکر و ذهنمه و بر اساس اون تربیتم شکل گرفته همش درسته. شایدم درسته ولی تو اقلیتم. خلاصه اینکه اینش عجیبه که تا الان زندگیم هیچ اتفاقی نیفتاده که بگم مطابق با درونیات ذهنیم بوده. همش مغایر. همش دقیقا برعکس. خوب آدم دیوونه میشه. می بُره. خسته میشه. کلافه میشه. تا وقتی خلاف جهت بادم که زور باد خیلی زیاده و تاب مقاومت ندارم. وقتیم فکر می کنم که ممکنه اشتباه کرده باشم و می خوام یه کم تغییر رویه بدم و منعطف شم جهت باد عوض میشه. بازم زمینم می زنه. همه ی اون دنیایی که حرفش خلاف حرف من بوده می چرخه تا بازم بشه خلاف من! خیلی عجیبه. کلا رو هوام.
باورم نمیشه عاقبت زندگیم شد این...