در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

654

به نظرم حکمت بعضی از خوابها اینه که مثل داروی ترک اع.تیاد عمل می کنن... باعث میشن آروم آروم بتونیم تلخی حقیقتهای بیداری رو بپذیریم... 

شاید جز این نتونم تو شرایط فعلی دلیلی براش تصور کنم...


بعدازظهر خواب دیدم با داداش کوچیکه م رفته بودیم خونه ی شیخ تو ولایتشون... در زدیم و رفتیم داخل... خودش تنها بود... حجاب نداشتم... موهامو بافته بودم و شلوار جین و تی شرت تنم بود... یه کم که نشستیم مادرش اومد... چادر سرش بود و یه بغل نون تازه و گرم همراهش بود... به محض ورودش جلوش بلند شدم و با وجودی که نمی دونستم چه برخوردی می کنه رفتم جلو، اما خیلی گرم اغوشش رو باز کرد، بغلش کردم و سلام و احوالپرسی کردیم...

کمی که گذشت تو خونه راه افتادم... خونه ی جمع و جور و کوچیکی بود اما وقتی راه افتادم مقابلم راهروی طویلی دیدم پر از اتاق، که از هر گوشه ش یه خانم بیرون میومد و خیلی گرم و صمیمی سلام و احوالپرسی می کرد... این خانوما خواهراش بودن... حتی یکیشون که جوانتر از بقیه بود انگار که مدتهاست منو میشناسه اومد جلو و اسمم رو صدا کرد و شروع کرد یه چیزی رو برام تعریف کرد... دیگه یادم نیست داداشم همراهم اومده باشه اونجاها... اولش شک داشتم که این آدما برخوردشون با من چطور خواهد بود اما اونقدر عادی و گرم و صمیمی برخورد کردن که حس کردم مدتهاست می شناسمشون...


قبلا خیلی به خوابهام حس داشتم ولی الان نه دیگه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد