در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

341

* خوب به کل انگیزه  اصلی ایجاد این وبلاگ از بین رفته. حالا اینجا شده فقط یه دفتر خاطرات روزانه خصوصی که همونم بعضی وقتا نمیتونم راحت توش بنویسم.
دیشب دو تا از کلاسام کنسل شد. مریم که خودش خبر داد ولی اون یکی رو وقتی بهم خبر دادن فکر کردم یه چیز عادی باشه! نمی دونستم جریان از چه قراره! وقتی رفتم کا.ت بهم گفت که زن هنرجوم تا حالا نمی دونسته که شوهرش داره با مربی زن کار می کنه و انگار قراره بیاد آموزشگاه و اگه بیاد و منو ببینه سر و صدا راه میندازه! از قرار خود آقاهه روی گفتن به منو نداشته و حتی خواسته بوده از منشی که اگه زنش اومد مانع ورودش به کلاس بشه که منشی گفته بوده اصلا همچین چیزی درست نیست و خانوم سین بیچاره هم گناه داره که بخواد با همچین مسئله ای روبرو شه. خلاصه قرار شد کلاسش با من کنسل شه و بره پیش حی. اصلا از این قضیه خوشحال نیستم چون خیلی براش زحمت کشیده بودم و فقط دو-سه جلسه دیگه کارش تموم بود.
در هر حال هر چی خیره پیش میاد...

* بعدازظهر نخوابیدم و آخر شب خیلی خسته بودم. دوازده گذشته بود که میم تو وا.یب.ر پیام داد که ازت خبری نیست و این حرفا. حق داشت مدتی بود با هم تماسی نداشتیم. ولی واقعا نمی تونستم اون موقع جوابشو بدم. چون می دونستم حالا حالاها حرف میزنه و منم واقعا خسته بودم. فقط شانس آوردم که تیک سین رو برداشته بودم و نمی دید پیامشو خوندم. موقع نماز که بیدار شدم جوابشو داد و ماجرای همین آقاهه رو هم گفتم بهش. گفتم بگم بهش تا مشکلات کار یه زن دستش بیاد...

* از اون دو تا که شماره گرفتن خبری نیست. واقعا شماره میگیرن که باهاش کلکسیون درست کنن!

* دیشب با آمن.ه چت می کردم از حامد و داداشش گفت و از پررو بازیهای همیشگیشون. اونقدر درد کشیدم که بی خود و بی جهت انتظار داشتم اون به هواداری من باهاشون برخورد کنه. حتی مثل احمقا همینم به زبون آوردم اما بعدش بهش گفتم عصبانی بودم و حرفمو جدی نگیر.

* الان همش یه چیزایی مبهمی از خواب دیشبم میاد جلو چشمم اما اصلا یادم نیست چی بود...

340

چی بنویسم... خودمم موندم. اگه بخوام خوب و بد زندگیمو بذارم کنار هم شک ندارم که خوبیها و نقاط قوتش می چربه به بدیهاش. از این بابت هر چی هم خداروشکر کنم بازم کمه.
به همین جا که می رسم ساکت میشم و میگم پس شکایت نکن.
کاش یه کم آروم می شدم...

339

این یکی دو هفته خیلی جالب بود! جالب از این جهت که تو این سن و سال تازه مورد توجه قرار می گیرم!
دو دفعه ست که دارم با مامان میرم بیرون و خواستگار پیدا میشه. اون از اون هفته توی درمانگاه و اینم از پنجشنبه...
پنجشنبه عصر با مامان رفتیم خرید. چیز خاصی لازم نداشتم فقط مدتی بود بیرون نرفته بودم و با هم رفتیم. همیشه وقتی وارد این مرکز خرید میشم اولین جایی که میرم یه مغازه کیف فروشیه. با مامان داشتیم وارد مغازه میشدیم که یهو دیدم خودم تنهام و مامان نیستن. بیرون رو نگاه کردم دیدم مامان دارن با یه پسره که سر و وضع مرتبی داشت و پالتو بلند مشکی تنش بود حرف میزدن. حدس زدم جریان چیه... شماره خونه رو گرفته بود و گفته بود میگم مامانم باهاتون تماس بگیرن.
یه سال از من کوچیکتره و منم اصلا جدی نگرفتمش. یه کمی هم عجیب بود! آخه کسی هم که بخواد این کارو بکنه حداقل باید مدتی طرفو زیر نظر بگیره! ما تازه وارد مرکز خرید شده بودیم که این پسره جلو اومد! به هر حال اینم در نوع خودش جالب بود!

به این فکر می کردم که اونی که طلسمم کرده یا مُرده یا طلسمشو برداشته و بی خیال شده! بعدم به این فکر می کردم که اگه هیچ وقت هیچی نبود الان شرایط من چه جوری بود؟...

338

دیشب به فر.ی گفتم بره به ف.ب ح یه سری بزنه که گفت از پارسال دیگه پستهاش پابلیک نیست. به خاطر خوابی که دیدم گفتم. چند دقیقه گذشت که مارال بعد از مدتها تو وا.یبر پیام داد. فکر می کردم دیگه باید بچه ش به دنیا اومده باشه که گفت نه هنوز.
تند و تند داشت برام عکس می فرستاد. عکسها مال تک تک صفحه های یکی از نامه هایی بود که اوائل ازدواجش براش فرستاده بودم و تازه به ماجرای ح اشاره هایی کرده بودم. ارد.یبهشت 88 بود و قبل از عقد امیر. می گفت داشته کمدشو مرتب می کرده نامه رو پیدا کرده و حالا داشت جریانو ازم می پرسید. جالبه که در عرض یه هفته این همه مجبورم یاد ح بیفتم!
مارال می گفت از کسایی هستی که موقع زایمانم حتما حتما براش دعا می کنم. اینو که گفت واقعا گریه م گرفت...

337

هفته پیش که خواب حامد و داداش احمقشو دیدم (یادم نیست اینجا هم نوشتم یا نه!) درسته ذهنم یه کم مشغول شد اما دیگه یادم رفت...
خوابم تعبیر شد! چند دقیقه پیش حامد بهم زنگ زد. نمی دونم بهانه بود مثل گذشته ها یا اینبار واقعا قصدش همونطوری که گفت احوالپرسی بود. می گفت چرا روزایی که من نیستم کلاس برداشتی؟! یا می گفت کی میای ببینمت یا کی میای شروع کنی و این حرفا. البته مفرد نمی گفتا مثلا من باب احترام افعلاشو جمع می بست. حتی خبر اومدن یه ساز جدیدم داد و خواست برم پیشش.
کسی می دونه من چقدر حالم از اینا به هم می خوره؟!
یعنی واقعا یه درصدم فکر می کنه که من به قصد روزای کلاس اونا کلاس بر نداشتم!
وقتی داشتم باهاش حرف میزدم هرچند سعی می کردم عادی باشم و بگم و بخندم اما انگار اون حسهای خفته ی نا خوشایند درونم بیدار شده بود و می لرزیدم.
هعیییی... روز قیامتی بیاد و بین من و شما داوری بشه...