در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

656

روزا دارن می گذرن و سخت می گذرن... بی حسم... بی انگیزه... بی روح... 

حتی قادر نیستم بنویسم این مدت چی بهم گذشت... تنها کاری که کردم تمرین بود... نذاشتم وقفه ای توش پیش بیاد... نمی خواستم و نمی خوام روند یادگیریم تحت تاثیر هیچی قرار بگیره... تو این مدت که شده حدودا یکماه هیچ کلاسی برگزار نشد... حتی غیرحضوری... غیر از پیام تبریک سال نو هیچ پیامی رد و بدل نکردیم... حس می کردم باید اینطور باشه... دیروز اعلام کرد که از این هفته کلاسها حضوری برگزار میشه و گفت این مدت نیاز شدید داشته به نشنیدن... 

فقط یکبار تو تعطیلات نوروز، دقیقا شب هفتم عید مجددا خواب مادرشو دیدم... چیز خاصی نبود... هیچیش یادم نیست فقط می دونم زنی رو که تو خواب دیدم مادرش بود... بیدار که شدم خودم خنده م گرفته بود... همونجور که نشسته بودم تو تخت خطاب بهش گفتم مادر جان نگران چیزی نباش... دیگه کاریش ندارم... خیالت راحت باشه... مطمئن باش... نمی دونم چرا خواب مادرش رو می بینم!

من.صی می خواست ا.واز شروع کنه شماره شیخ رو بهش دادم... بهش پیام داده بود که منو خانم سین معرفی کرده... اونم جواب داده بود اگر از طرف خانم سین هستی اطاعت امر می کنم و در خدمتم... به خواهر فر.ی هم شماره دادم نمی دونم تونست باهاش هماهنگ کنه یا نه... خودم پیگیری نکردم دیگه... 


از ام.ید خبری نیست... عجیبه و خیلی هم عجیبه! اما دلم می خواد دیگه تا آخر عمرم هیچ وقت نبینمش...


عید بی برکتی بود... بر خلاف پارسال توی تعطیلات حتی یه قطره بارونم نیومد... هنوز شهر از طوفان و بارون گِلی آخر اسفند کثیفه... 


بدتر از بدن این روزا و دیگه هیچی برام مهم نیست...

یاد ندارم تو زندگیم اینجوری شده باشم و این حال رو تجربه کرده باشم...


حس می کنم این هفته که برم کلاس دیگه منو نمی شناسه... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد