در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

662

بدترین کابوس عمرم رو دیدم...

هنوزم باورم نمیشه یه خواب تا این اندازه بتونه رو ادم اثر بذاره...


دیشب شب ارومی داشتم... اتفاقا آخر شب می.ترا پیام دادم بهم که استرس داره بابت امتحان روز چهارشنبه ش و کلی هم اونو اروم کردم... و حال خودمم خوب بود...

اما...

وقتی بیدار شدم ضربان قلبم خیلی شدید بود... دست و پام داشت بی حس میشد... فکر می کردم خیلی وقت نیست خوابیدم اما تو همون حال ساعتم زنگ خورد که یعنی وقت اذان صبحه...

نمی دونستم باید چیکار کنم... به زور بلند شدم...

گریه می کردم... من؟! آره... چشمام خیس خیس بود... دور خودم می چرخیدم... پنجره رو باز کردم... گفتم خدایا باید چیکار کنم من؟... الان کجا برم؟ من باید کاری بکنم؟ برم خونه ش؟ نکنه من باید جلو این اتفاق رو بگیرم؟ خدایا چرا من این خوابو دیدم؟ خدایا خودت بگو چیکار کنم؟ به ذهنم رسید یهو... بدو بدو صدقه گذاشتم کنار... آروم نشدم... هنوزم نشدم... 

اکثرا اینجوریه که وقتی از کابوس می پری متوجه میشی خواب بوده همه چی... اما من...


خواب دیدم بعد از یه روزِ کلاسمون بود... یه چیزایی هم از جزئیات اونروز و کسانی که بودن دیدم اما اینا مهم نیست...

تو صحنه بعدش دیدم که شیخ (دورازجون دورازجون دورازجون زبونم لال) خودکشی کرده... نمی دونم چطور این خبر رو شنیدم اما همون لحظه انگار یه پرده بزرگ جلو چشمم باز شد و من تو اون حال دیدمش... 

دیدمش که بی جون رو تخت افتاده... و بعد ساختمون اموزشگاه رو دیدم که اروم می چرخید... 

بعد دیدم مقابل میدونِ ... جلو ورودی دانشگاه چادر زده بودن... مثل چادرهایی که برای محرم میزنن... یه عالمه آدم نشسته بودن تو چادرا و حتی رو زمین و همه گریه می کردن... من نمی خواستم گریه کنم... نمی دونم چرا... اولش مقاومت می کردم... بعدش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم... حتی بابامو دیدم که رو زمین نشسته بودن و گریه می کردن... عکسهای بزرگی از شیخ به در و دیوار و وسط بلوار اویزون بود... پناه بر خدا پناه برخدا... عزای اون بود... از بلندگوها دکلمه شعرهاش پخش میشد... همه گریه می کردن... بچه های کلاس هم بودن... اون واقعا رفته بود...


اما... من از کابوس پریدم ولی حس می کردم این اتفاق افتاده یا داره میفته... و من باید یه کاری بکنم... چیکار کنم؟ راه میرفتم و دور خودم می چرخیدم... چشمام خیس بود... بدنم حس نداشت... نشستم پای سجاده... همش می گفتم خدایا نکنه بعدها خودمو سرزنش کنم که چرا کاری نکردم! اما تو بگو چیکار کنم؟ به خدا هر کاری بگی می کنم... دوبار استخاره کردم که پیام بدم حالشو بپرسم یا نه؟ هر دوبار خوب اومد... تصمیم گرفته بودم دیگه هیچ وقت این کارو نکنم... اما دیگه هیچی برام مهم نبود...  مهم نبود کی چه فکری می کنه... ساعت  حدود چهار و نیم صبح بود که پیام دادم... 

اروم نمی شدم... بعد از نماز خودمو انداختم رو تخت... اگه این اتفاق افتاده باشه چی؟ اگه هیچ وقت جواب نده چی؟...

بدنم کاملا بی حس بود... چشمام رفت... حس کردم که رفت... نخوابیدم... بی هوش شدم... همون یه ربع بیست دقیقه ای که بیدار بودم اونقدر فشار تحمل کردم که از حال رفتم...

تا مجدد به هوش اومدم... گوشیمو نگاه کردم... جواب نداده بود هنوز... اون همیشه زود بیدار میشه... میبینم که صبحهای زود تو گروه پیام میذاره... ولی حتی سین هم نکرده بود!...

باید میرفتم آزمایش خون بدم برای چکاپ... 

تو ازمایشگاه هم چک کردم گوشیمو... اونقدر ضعف داشتم که حتی تو ماه رمضونم همچین ضعفی رو تجربه نکرده بودم... 

تا سوزن وارد رگم شد خون زد بیرون... بعدش هم تا مدتی پنبه رو با فشار نگه داشتم اما تا دستمو برداشتم تا اقاهه چسب رو بچسبونه باز خون زد بیرون... اقاهه گفت استینت فشار میاره به دستت؟ چرا خون بند نمیاد! گفتم نه...

چسب رو چسبوند... بدو بدو اومدم بیرون... بعد فهمیدم فشار زیاد نمیذاره خون بند بیاد... خوراکی خریدم و رفتم دفتر... اولین کاری که کردم نت رو وصل کردم... جواب داده بود... سلام صب بخیر سین جان، اره خوبم نکنه خواب دیدی؟ (خنده) فقط گفتم خداروشکر، کابوس بود...


اروم نشدم... فقط خیالم راحت شد که زنده ست... چرا من؟... اونم وقتی این روزا رو دارم آروم سپری می کنم بعد از اون طوفان سهمگین... من که قبول کردم و دیگه کسی نیست که حال منو ببینه و باور نکنه که من حقیقت رو پذیرفتم... این چی بود آخه...

بی حسی بدنم مونده هنوز... 

قرار بود امروز عصر فایل بفرستم براش... فرستادم... با گفتن بخش اول فامیلم و جان در ادامه ش نکته ی درس رو گفت و گفت بخون الان بفرست... گفتم نمی تونم الان... گفت چرا... گفتم بدنم بی حسه به خاطر اون کابوس... گفت هر وقت تونستی بفرست... منم شب مجدد می شنومش و بهتر گوش می کنم... حساس نباش اینقدر... مثبت باش...


اما اون که نمی دونه من چی دیدم... بهشم نمیگم... اصلا نمی تونم بگم... 

خدایا بازم شکر بابت همه چی... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد