در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

566

انگار ادم جدیدیه که میشه عاشقش شد...

با محبت... با ملاحظه... مهربون... پر از توجه...

ماشین دیر اومد و با استرس خیلی زیاد رفتم... بر خلاف انتظارم مریم هم اونجا بود! از چاپلوسی هاش خوشم نمیاد... از اینکه از هر چیزیش تعریف می کنه و بی پروا به زبون میاره... به نظرم پسندیده نیست. به نظرم حتی براش خوشایند هم نیست... تمام مدتی که ازش تعریف می کرد سرم پایین بود و حتی نگاهشون هم نمی کردم...

یه لحظه بین کلاس یه نگاهی بهم انداخت که همون لحظه گفتم خانم سین اینم از اوناییه که باید قابش کنی تو ذهنت... دیگه یه مرد بزرگ می بینمش... 

حسم بهش خوبه... این نگاهاش که دیوونه  م می کنه... قبل از رفتن داشتم با می.ترا در موردش حرف می زدم و همش می گفت خانم سین من بد بینم و نمی تونم خوب برداشت کنم و منم می گفتم حق داری...

دور هم نشسته بودیم و کلاس گروهی بود... نمی تونستم گروهی بخونم... رو کرد به من که بخون تا صدای زیباتو بشنویم... گفتم نه... قرعه کشی کرد... استرس داشتم و رگه های سردردم شروع شد... رفتم تو کلاس بغلی گرم کردم... وقتی برگشتم به کیمیا گفتم من نمی تونم جلو بقیه بخونم! همون لحظه رفت بیرون و کیمیا گفت بدو برو بهش بگو...رفتم پشت سرش و بهش گفتم من استرس دارم نمی تونم بخونم! گفت می تونی و رفت تو کلاس!

ناامید رفتم پشت سرش... وارد کلاس که شد دستاشو زد به هم و گفت بچه ها همه بیرون....

عشق کردم با این کارش! خوندم و خوب هم خوندم... 

اولش بهم گفت اینجوری که ردیفو پیش میبرم راضی هستی؟ مشکلی نداری؟ خوب پیش میریم؟

اون و نظر خواهی؟! اون و توجه به نظر یکی دیگه!

شاید اون موقع نفهمیدم ولی خونه که رسیدم آی این کارش حالمو خوب کرد که نگو...

گفت خیلی اف.شاری رو خوب می خونی دیگه...

اخرشم که منتظر ماشین بودم چند بار رفت و اومد... تا من رفتم... با وجودی که بچه ها تو کلاس بودن...

برای می.ترا گفتم... گفت کم کم دارم شک می کنم...

565

به شدت دلم می خواد در موردش با کسی حرف بزنم. کسی که به حرفام تا تهش گوش کنه و آرومم کنه... حتی بهم امیدواری بده و رفتارشو برام خوب توجیه کنه... اونجوری که دلم میخواد...

هیچکسو ندارم... هیچکس... فقط میتراست که اونم راهی که پیش پام می ذاره از من بر نمیاد...

اما دلم حرف زدن می خواد...

خودش خوبه... مهربون شده... با شخصیت شده... حالمو پرسید... از آلزایمر!... با شوخی...گفت کارایی که گفتمو کردی؟ انجام دادی؟ از کار پرسید... همراه شد باهام... گفت درک می کنم... می فهمم چی میگی...

بازم گفت که من برم سرکلاس بی توجه به ش.بن.م...

این کاراشو دوست دارم... وقتی بیشتر برام وقت میذاره... وقتی باهام تمرین می کنه... 

همین که حس کنم متفاوتم برام لذت بخشه...

دوستش دارم... به هیچی هم فکر نمی کنم... به تفاوتها و اون همه سد اجتماعی و عرفی که سر راهمه... فقط به حسی که بهش دارم فکر می کنم... کاش اونم همینجور بود...

564

سرکار همش ردیف تو گوشمه و مدام گوش می کنم ولی نتیجه گرفتن خیلی سخته و حالا زوده...

سختیای زندگی و مخصوصا این مدت اخیر باعث شده دیگه هیچی رو با عجله نخوام و صبورتر از قبل بشم...

ولی درمورد اون دلم به شدت بی منطق شده... همه ی منطقی رو که تو این چند ماهه اخیر با بدختی به دست اوردم از دست دادم... کم و بیش دلم می خواد همون جور که خودش دوباره به زبون اورد کلاسم رو بیاد...

از طرفی هم می گم نه... انگار دلم می خواد این انتظار همینجوری بمونه و ته دلم یه دلخوشی کوچولو داشته باشم.

یا اینکه اصلا نیاد و هیچی زنده نشه برام...

بعد تو ذهنم میاد که اگه بیاد خیلی روابطمون نزدیک میشه... در نظر بقیه خوشایند نیست ولی برای خودم چرا... می تونم یه جور دیگه باهاش ارتباط داشته باشم... از یه جایگاه دیگه... می تونم بهش نزدیک تر بشم... حتی می تونم دستاشو بگیرم بی اینکه هیچ شبهه ای ایجاد کنه... لازمه ی کاره... آره میشه... می تونمم بی خیال این فرصت بشم... نمی دونم این نزدیک شدن بهم آسیب میزنه یا نه... بهش نیاز دارم... شاید بهترین فرصتی که تو این مدت منتظرش بودم باشه... برای کسی با حس من و با شرایط من... ولی می ترسم پیش برم تو ذهن خودم...

اصلا ممکنه نیاد... این چه فکریه الان تو سرم افتاده... 

همه میگن از بعد از فوت عمه جون تو حالت خوب نشده هنوز... آره اونم هست که صداش هنوز تو گوشمه و لبخندش پیش نظرم ولی فقط اون نیست... همه جوره بدم... دارم می دوم ولی به کجا و برای چه هدفی نمیدونم! ولی نمی ایستم... خسته میشم ولی می دوم... همین کلاس رفتنم، یه راه چندساله ی طولانیه... ولی با شدت دارم می دوم... اون... یکی از محالاته که البته می تونه ممکن هم بشه. ولی همه ی احساسمو داره می کشه سمت خودش...

وقتی که بد بود داغون بودم... تشنه ی یه توجه کوچولو بودم... الان که خوب شده این اندازه برام کمه... برای منِ یه عمر تشنه کمه... بیشتر می خوام... می خوام برای اون هم همینجوری باشه... پر از حس... ولی می دونم که نیست... باز میرم سراغ محالات... که ممکنه... که شاید اینبار بعد از یه عمر محالی برای من ممکن بشه...

563

اونقدر خوب شده که واقعا نمیدونم چه فکری باید بکنم!...

خوب... مهربون... باشخصیت... انگار این آدم یکی دیگه ست... نه اونی که تا چند ماه قبل می شناختم...

خدایا خیلی دلم گرفته و تنگ شده... چقدر سخته این روزا...

... دیررسیدم و به خاطر من کلاسو شروع نکرده بود... گرمم بود و هی درو باز و بسته می کرد و آخرسر گفت فدایی بیاد دریچه کولرو درست کنه... اخرش رفت تو تراس و رو به من که باز خودمو باد می زدم گفت  اینجوری درست نمیشی فایده نداره! می خوای از جلسه دیگه بریم رو تراس کلاس برگزار کنیم؟!... موقع کلاس در حالی که واقعا بد می خوندم و خودم بهش معترف بودم بر خلاف برخوردش با بقیه خیلی اروم و با لبخند می گفت نه بد نیست آوازش خیلی سخته! و گفت بازم بمون که مجدد بیای بخونی که حالت بهتر باشه... و نشست کنارم رو صندلی... خیلی نزدیک بهم که دلم رفت... و گفت دفترتو بده برات بنویسم... این نکته از اموزه های خودمه که می خوام برات بگم...  و نوشت و حتی خواست بره خودکار رنگی بیاره که گفتم نمی خواد... گفتم نمی رسم برای ردیف و وقت کم میارم و گفت نه خودتو عذاب نده نمیخوام اذیت شی... فقط گوش کن... و یادش بود سالهای سابقه کارمو و به زبون آورد...


من دلم با خودم نیست... آ خدا... دلم رفته... خیلی خسته م...

562

حال منقلبم کم کم داشت خوب میشد... هر چند اون یک هفته به خاطر نیاز شدید روحی خیلی بهش فکر کردم... نیاز به داشتن کسی که فقط باهام همراهی و همدلی کنه...

همه ی انگیزه م شده بود پنجشبه که جلسه اول کلاس ر... رو برم... صبحش خبر فوت عمه جون رو دادن...

روزای سختی داریم همه مون... خدا به همه صبر و تحمل بده... 

کلاس خوب بود ولی من خوب نبودم...

کاش میشد روش حساب کرد... کاش میشد اینبار قصه سرانجام دیگه ای داشته باشه...  خیلی تنهام... خیلی...

خوب شده ولی برای من نیست... این درد کمیه؟