-
653
شنبه 16 اسفند 1399 13:21
شنبه پیام دادم حالشو پرسیدم.... تصمیم گرفتم و می خوام سرشم بمونم که عادی رفتار کنم... وقتی از کسی می شنوی حالش خوش نیست عادیش اینه که احوالپرسی کنی... جواب داد که بهتر هستم و در جواب شعری که براش نوشتم زدش به شوخی و خنده!... دوشنبه لینک یه کنسرت رو از یو.ت.یوب تو اینستا برام فرستاد... تشکر کردم ولی هر کاری می کردم...
-
652
جمعه 8 اسفند 1399 22:12
پیش خودم گفتم چرا آخر سال؟... اگه بذارم آخر سال بعدش می خوره به تعطیلات عید و این فاصله افتادن باعث میشه فکر و خیال بهم هجوم بیاره و بازم مثل پارسال نتونم موفق شم... چه روزی بهتر از پنجشنبه... عیده... اونم چه عیدی... تصمیممو گرفتم... خدا رو قسم دادم به علی... حرف زدم باهاشون... هر دو رو قسم دادم... که کمکم کنن... گفتم...
-
651
جمعه 1 اسفند 1399 22:11
زمان چیز عجیبیه.... تو شرایطی قرار گرفتم که نمی دونم چقدر گذشته! یه خلا بی پایان... شبی پیش خودم فکر می کردم تمام! چه پایان نازیبا و دردناکی... همه ی اون هفته لحظه ی رفتنم رو تصور کردم... بعدش... اون... اون دختر... هزار جور فکر کردم... یه هفته لرزیدم... به همه گفتم دیگه حرفی نزنید... دیگه چیزی نمی گم... هعی... اصلا...
-
650
جمعه 17 بهمن 1399 22:23
پنجشنبه رفتم... یک ساعت و نیم منتظر موندم... رو تراس... هر کی میومد می خوند و می رفت... همه رو رد می کرد... همه رو... صداها رو می شنیدم که یکی یکی می خوندن و می رفتن... بعد از کلی وقت اومد تو اتاقی که من منتظر بودم... هوا تاریک شده بود... با شیطنت و خنده احوالپرسی کرد و گفت یه ربع دیگه صبر کن، تمومن دیگه همه......
-
649
سهشنبه 14 بهمن 1399 23:31
چند روز گذشت تا از اون شوک بیام بیرون... بعدش دست و پا زدن شروع شد تو یه فضای پر از ابهام... معلق بودم بین زمین و آسمونی که هر لحظه به یه سمتش کشیده میشدم... از این داستان کوچیک رمانتیک لذت نبردم... چون هیچی رو باور ندارم... میشد عاشقونه ی قشنگی باشه ولی من... نمی تونم باور کنم... امشب حدود ساعت هفت شب یه پیام دیگه......
-
648
چهارشنبه 8 بهمن 1399 11:09
به اتفاقهای عجیب دارم عادت می کنم... چقدر بده... هیچی معلوم نیست... هیچی رو نمی فهمم و با این وجود دارم کنار میام با همه چی... دیروز حدود دوازه و نیم ظهر بود که گوشیم زنگ خورد...دیدم اسم شیخ افتاده رو گوشیم! تعجب کردم! جواب دادم... خیلی ملایم و آروم حرف میزد... بعد از سلام و احوالپرسی گفت سرکاری؟ گفتم نه امروز آف...
-
647
دوشنبه 6 بهمن 1399 09:11
دیروز صبح بعد از مدتهای مدید که یادم نیست چقدره قدرت و توان دستهام خیلی خیلی خوب شده بود. وقتی تمرین مضراب می کردم دستام خیلی روون بود و حس خیلی خوبی داشتم... چه سعادتی دارن کسانی که بدون مشکل ساز میزنن... اینو نوشتم که یادم بمونه بعضی روزا هم می تونه خوب باشه. هر چند می دونم، ولی برای یاداوری خودم نوشتم... دیروز...
-
646
جمعه 3 بهمن 1399 22:38
تمام هفته گروه رو چک نکردم و فقط نوت.یف.یکیشن می دیدم و آخرشم تبریک نگفتم... علی رغم اینکه زیاد پیام گذاشت... نمی دونم چرا اینجوری شده بودم... دلم نمی خواست سر بزنم... روز دوشنبه که کلاس انلاین برای بچه های غیرحضوری بود بود ساعت رو اعلام کرد و از کسانی که تولدش رو تبریک گفته بودن تشکر کرد و موقع شروع نوشت: آغاز...
-
645
دوشنبه 29 دی 1399 12:24
* دوست داشتم اون کادو آخرین کاری باشه که براش انجام میدم... نمی تونم بگم چقدر حیرون و متحیرم از کارای این چند وقتش... شب تولدش مر.یم تو گروه تبریک گفت و به دنبالش فقط دو نفر دیگه تبریک گفتن. این یعنی همه پیام خصوصی بهش دادن ولی من نه تو گروه تبریگ گفتم و نه خصوصی. دلیل این کارمم نمی دونم. فقط می تونم بگم دلم نخواست. *...
-
644
جمعه 26 دی 1399 14:42
خداروشکر که چهارشنبه گذشت... خیلی روز سنگینی بود برام... تا تموم شد کلی آب شدم... من همچین نیتی نداشتم ولی اینقدر م.یترا بهم گفت که پیش خودم گفتم نکنه نمی تونم درست و غلط رو تشخیص بدم و انجام ندادن این کار زشت باشه! امروز یعنی بیست و ششم دیماه تولد شیخه... من نمی دونستم روز دقیقش رو تا پارسال که خودش بین صحبتاش بهم...
-
643
جمعه 19 دی 1399 21:47
نمی دونم اون خواب یا بهتر بگم کابوس رو چطور باید تعبیر کنم... اما همون روز دم دمای رفتنمون امید اومد... وقتی اومد هندزفری تو گوشم بود و موقعی متوجهش شدم که چند متریم رسیده بود!... فقط تو چند لحظه کوتاه کل خواب شب قبل تو ذهنم مرور شد و همه ی بدنم یخ کرد و فرو ریخت... هرکاری که کردم و هر چیزی که گفتم بدون فکر و برنامه...
-
642
چهارشنبه 17 دی 1399 12:25
* آرومتر شدم... مثل کسی که می دونه دیگه نه باید تلاشی کنه و نه کاری از دستش برمیاد... اینجور آرامش رو دوست ندارم... خیلی با خودم فکر می کنم ماجرای امید رو به داداشم بگم یا نه... نمی دونم چه عکس العملی نشون میده... می ترسم بگم و یهو کاری بکنه که اوضاع از اینی که هست بدتر شه و باز می ترسم نگم و امید کاری بکنه که...
-
641
شنبه 13 دی 1399 09:49
خیلی زود یه بیت دیگه خوندم و آماده کردم... یعنی فقط دو شب طول کشید... سه شنبه پیام دادم که بفرستم؟ بعد از مدتی جواب داد که خیلی خسته م بفرست فردا می شنوم... گفتم استراحت کنید همون فردا می فرستم... فرداش فرستادم... ویس می داد و همش می خندید که بی حالی چرا؟ چرا اینجوری می خونی؟ نوشتم دیگه بیشتر از این جون ندارم... بازم...
-
640
دوشنبه 8 دی 1399 00:21
الی حرفای جالبی زد... از همه ی چیزایی که ذهنم درگیرش بود گفت... من استخاره کردم و تماس گرفتم... اینکه اگر چیزی از این طریق دستگیرم میشه خوب بیاد و من تماس بگیرم... از امی.د گفت و اینکه زنی کنارشه که فقط کنارشه ولی چیزی بینشون نیست... انگار فقط زنشه... وقتی ازش پرسیدم که با توجه به چیزایی که شنیدم میگم نکنه برام دعا...
-
639
پنجشنبه 4 دی 1399 23:36
آخر وقت بود... می خواستن دفترو تمیز کنن... بهش گفتم بریم بیرون... رفتیم تو کافه ی خالی کنار دفتر... قبلش ازم قول گرفت که بعد از شنیدن حرفاش همون آدم قبل باشم... یه چیزی بهم می گفت حرفایی که خواهم شنید از جنس حرفایی نیست که یه عمر ازش شنیدم... هنوز هضمش نکردم... اصلا دوست ندارم به یاد بیارمشون... حرفای امید دو بخش...
-
638
پنجشنبه 4 دی 1399 21:48
همیشه بدتر از بد هم وجود داره... معنیش این نیست که وقتی برگردی به گذشته بدیهای گذشته رنگ باختن... اونا سرجاشونن... چون در مکان و زمان خودشون بد بودن... اما بعضی وقتا چیزایی پیش میاد که معنای بد رو برات عوض می کنه... رنگ و لعاب جدیدی بهش میده... خوب آخه تجربه ش نکردیم تا حالا... نمی دونم می تونم بنویسمش و از پس نوشتنش...
-
637
دوشنبه 24 آذر 1399 11:45
بعضی روزا یه جورین... وقتی کلیت اتفاقهای اونروز رو مرور می کنی چیز خاصی نمی بینی... یه روزین مثل بقیه روزا ولی برای خود آدم خیلی فرق دارن... حتی منجر میشن به اینکه تصمیمی رو بگیری که تا اون روز برات انجامش غیرممکن به نظر می رسید... به هیچ عنوان قضاوت و احساسات خودم رو تو نوشتن دخالت نمیدم... فقط می نویسم... شنبه صبح...
-
636
دوشنبه 17 آذر 1399 12:38
طبق گفته خودش می خواستم حالا نه هر شب اما قبل از شنبه یه بار دیگه براش ویس بفرستم. پنجشنبه مشغول خوندن و ضبط کردن بودم که دیدم تو گروه پیام گذاشت که عموش فوت کرده و یه شعر هم براش گفته بود که گذاشت تو گروه. با این شرایط دیگه درست نبود ویس بفرستم. تسلیت گفتم و جواب داد. فردا شبش بهش پیام دادم حالشو پرسیدم که سین نکرد...
-
635
دوشنبه 10 آذر 1399 10:00
قرار بود مثل هفته قبل شنبه کلاس آنلاین باشه. به همون شیوه ی مثلا صوتی و تصویری... یه بار هم هفته قبلش تو ویسهاش فامیلمو کاملِ کامل گفت به اضافه ی جانِ همیشگی... صبح شنبه تو گروه پیام داد که کلاس ساعت چهار شروع میشه و همه آنلاین باشن. ولی خصوصی به خودم پیام داد که سه و بیست دقیقه آن باش. همون روز رییس زنگ زد که امروز...
-
634
چهارشنبه 5 آذر 1399 10:41
خلاصه می نویسم... تو این مدت کلاس حضوری نداشتیم. شاید یکی از دلایل ننوشتنم همین باشه چون اینجا فقط این بخش از مشکلات و مسائل زندگیمو می نویسم. اینجوری کلاسمون خوب پیش نمیره. کلاس حضوری چیز دیگه ست. همون موقع می خونی و ایرادتو بهت میگه و همونجا رفعش می کنی. ولی اینجوری که فقط بخوایم ویس بفرستیم بارها رو نکته اشتباهمون...
-
633
پنجشنبه 15 آبان 1399 23:31
یه روز دیگه ها.له رفته بود در خونه ش.بنم اینا که شیرینیهاشو تحویل بگیره. می گفت مثل سری قبل کسی خونه شون نبود جز خودش! می گفت آدم بی نهایت محتاط و مشکوکیه و یهو بین حرفاش ساکت میشه و سکوت می کنه و خیره میشه بهت. معلومه داره فکر می کنه که بی سیاست حرفی نزنه و کاری نکنه... گفت شیرینیهاش عالی بود ولی خیلی کم شده بود......
-
632
جمعه 9 آبان 1399 22:50
چهارشنبه صبح ها.له گفت شب قبلش رفته در خونه ش.بنم براش ظرف ببره برای شیرینی های عروسی و همونجا هم بهش گفته منو می شناسه. گفت اگر خودم با چشمای خودم عکس العملش رو ندیده بودم باورم نمیشد تا این حد رو تو حساس باشه! گفت وقتی اسمتو شنید انگار برق گرفته ها یه قدم پرید عقب و با صدای جیغ مانندی گفت: خانم سین؟!!! ها.له گفت به...
-
631
جمعه 2 آبان 1399 23:12
از روز اولی که سه.گا.ه رو شروع کردم نگران جلسه ای بودم که می خوام مخالف رو بخونم... خیلی تمرین کردم این هفته... ولی حال خودم خوب نبود... سرکار هم دلخوریی پیش اومد که دیگه از توانم خارج بود بخوام باهاش بجنگم... همون روز ده دقیقه مونده به اخر وقت وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون... نه قهر بود نه دعوا... فقط یه لحظه حس کردم...
-
630
پنجشنبه 24 مهر 1399 21:39
هفته خوبی نبود... یه جوری بود... حس می کنم داریم تو دنیای وحشتناکی زندگی می کنیم... دنیایی که روز به روز خالی تر میشه... وزنه های محکمش میرن... میخهایی که چادر دنیا رو باهاش کوبوندن داره کنده میشه... داریم معلق میشیم تو فضا و همه ی دستاوردهای زندگی بشری داره میره... دنیا داره تهی میشه... و ما در بدترین برهه ی تاریخ...
-
629
جمعه 18 مهر 1399 23:07
یه روزایی خیلی عجیبن... پر از حسهای متضاد... اونقدر این تضاد شدیده که آخر روز وقتی میشینی پای حساب و کتاب اون روزت حس می کنی روزهاست حساب کتاب نکردی!... باورت نمیشه یه روز بتونه اینقدر سنگین باشه که این همه حال رو تو خودش جا بده... علی رغم گفته هفته قبلش که قرار بود کلاس پنجشنبه به مناسبت اربعین تعطیل باشه روز...
-
628
یکشنبه 13 مهر 1399 21:35
یادم میاد دیروز صبح چقدر تو راه با خدا حرف زدم... حرف زدم که آرومم کنه... که دیگه چیزی نبینم... نشنوم... نگه... نکنه... برای همین بعد از دو هفته که هر بار ای.نستا رو باز می کردم و دلهره داشتم، دیروز نداشتم... اما وقتی باز کردم پیامشو دیدم!... دیگه انتظار نداشتم... من از خدا خواسته بودم... خاطرات بدی برام مرور میشه......
-
627
شنبه 12 مهر 1399 00:16
دنیای جالبیه... شیرینی پز عروسی ها.له میشه دوست عزیزمون ش.بنم!!! قبل از پنجشنبه متوجه شدم که این هفته سفر هست و نمیاد... نبود و خبری هم نبود... یکی از آرومترین روزها... خوندم و گفت خیلی این هفته تمرین کرده بودی؟ گفتم خیلی... گفت خوبه... گفتم هفته آینده کلاس تعطیله؟ پرسید چه خبره؟ گفتم ار.بعین. گفت بله حتما.... همه چی...
-
626
جمعه 4 مهر 1399 00:46
امروز روز خوبی بود... خیلی تمرین کرده بود... خیلی زیاد... نزدیکای ظهر داشتم تمرینهای اخر رو انجام میدادم که دیدم پیام داد! یه فایل فرستاد... ردیف دستگاه بعدی! منظورش این بود که درس بعدیت اینه... به روی خودم نیاوردم که فهمیدم فقط تشکر کردم... نوشت ایشالا بعدش میریم سه.گ.اه... و بعدش یه فایل یک و نیم ساعته فرستاد که...
-
625
چهارشنبه 2 مهر 1399 21:51
دیشب خواب عجیبی دیدم... تو یه مرکز خرید بودیم با مر.یم... هم با مر.یم بودم هم همزمان یه فضا و مکان دیگه رو می دیدم... می دیدم که تو خونه ی قدیمی مون هستم... همون خونه ای که من عاشقش بودم... قبل از اون اتفاقا... بعد از یه مهمونی بزرگ بود... تو اشپزخونه من و مامان مشغول جمع و جور کردن بودیم... همه ی ظرفا رو گذاشتیم تو...
-
624
یکشنبه 30 شهریور 1399 01:21
پنجشنبه خیلی بدی بود... خیلی بد... شاید اگر اتفاقای امروز( شنبه) نبود اصلا نمی نوشتمش... یه شب تو هفته ش.بنم بهم پیام داد... از اون مدل پیامها که انگار برای همه ارسال میکنن... ولی مشخص بود که اینطور نیست و پشتش یه چیز دیگه ست... که قطعا برمیگرده به اتفاق اون هفته... نوشته بود که برای حفظ سلامتی خودتون و استاد لطفا در...