در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

377

هوای پایانه...
روز خوبی بود... فقط خیلی خسته شدم که اونم... هیچی بگذریم... یه دوست آشنا ولی غریب... روز خوبی بود... هوای پایانه آدمو هوایی می کنه... هوایی تو... یه دل می گفتم همین الان برم... یه دل می گفتم نه دیگه هیچ وقت... با دیدن اون اتاق پنجدری یاد کلاس افتادم و بعد گفتم هیچ... کلا هیچ... اون منگی سفر تو سرم پیچید... سیستم تهویه و گیجی و سکون و رخوت... هندزفری و سرگیجه... جاده و ابر و آفتاب... دلم تنگ شد... حتی به من.صی هم گفتم... حالت یله و آزادشو دوست داشتم... کلا از مرد اتوکشیده خیلی خوشم نمیاد... خوشم میومد وقتی یه پاشو میذاشت جلو و تنه شو می کشید عقب و با ژست خاصی سیگار می کشید... خوشم میومد و فکر می کردم مال منه... فکر می کردم هدیه ست برای من بعد از اون همه سختی... اما نبود... از دلم رفت... الان فقط بعضی وقتا یادم میاد... یادم میاد و فقط می گم کاش همه چی یه جور دیگه بود... کاش اینبار اینجوری نمیشد... کاش بعضی وقتا میشد یه صورت ببینی و بعد همه چیزشو خودت بسازی... اونوقت بشه بهتر از اونی که تصور می کردی... نه اینکه خوب ببینی و بعد همه چی خراب شه...

376

حس خوبی ندارم. از بعد اونشب بسکه ذوق داشتم دیگه ننشستم پاش. به این خیال که همه چی درست شده. اما دیشب دیدم که چیزی تغییر نکرده و بدترم شده. اصلا حس خوبی نبود. دلم بدجوری گرفت. اما بازم گفتم مثل همیشه که می بینی و هیچ. خودم وقتی می بینم کسی ناامید میشه ناراحت میشم و دلم میخواد این اتفاق نیفته اما خودم حقیقتا به این مرحله رسیدم. خیلی دلم گرفت. خیلی زیاد. اما یه کم ادامه دادم و مثل همیشه که میبینم واقعا نمیشه ولش کردم.

فردا قراره من.صی بیاد. هیچ وقت فکر نمی کردم یکی از تو وبلاگ و ف.ب و و.ای.بر و این چیزا در بیاد و بتونم ببینمش. اما این اتفاق داره میفته. حس می کنم روز خوبی باشه. امیدوارم به هر دومون خوش بگذره. فردا رو مرخصی گرفتم. میرم ترمینال دنبالش. یاد اونروزایی که خودم می رفتم قطعا برام زنده میشه. راستش یه وقتایی دلم برای م تنگ میشه. هر چند دیگه نمیخوامش. یعنی میدونم نیست و شدنی نیست و نباید هم باشه. اما یاد اونروزا یادم نمیره. یهو دلم می خواد کنارش راه برم و اون سیگار بکشه و با قدمهای بلندش همراهیم کنه. یه جایی که هیچکس منو نشناسه...

امشب جعبه قدیمی رو می برم پس بدم. روزی که خودشو خریدم اونقدر پر از اشتیاق بودم که به ذهنمم نمی رسید یه روزی آرزوی فروششو داشته باشم. الان دلم میخواد همه رو بفروشم و همه چیز از ذهنم پاک بشه. همه چیز. و دیگه هیچ چیز این دنیای پر زرق و برق برام جذاب و خوشایند نباشه. کاش میشد. کاش اصلا اونروز اول قدمهام می شکست و پا به اونجا نمی ذاشتم. هیچ چیز اون دنیا برام موندنی نبود. همش فقط روحمو خراش داد و زخمی کرد. اون از حامد اون از داداشش اون از هادی اون از رفتن می.ری اون از زدن اون از اون منشی بی همه چیز نامرد اون از حی. و کار بی نتیجه ش برای من که منجر شد به یه اتفاق بی نتیجه دیگه. دیدن م و کلی فکر و خیال الکی دیگه. این کار برای من شده کارخونه خاطره سازی. خاطره های به ظاهر شیرین که تا رقم بخوره همه ی وجود منو ویرون میکنه. تنها نکته مثبتش صل.ا بود که اونم وقتی بهش رسیدم که دیگه چیزی برای بروز نداشتم. کلی اشتیاق بی هیچ توانی برای ادامه. بله خانوم سین. بله بله بله...

375

دیشب خواب جالبی دیدم.
رفته بودم آموزشگاه. فضاش خیلی بزرگ شده بود. با صم. کلاس داشتم و اونم زود اومده بود. اما صلا. انگار اصلا حواسش نبود که من کلاس دارم و خیلی ریلکس با همون لحن همیشه آروم و ملایمش حرف میزد. بعدش چند تا مداد نوکی گرفت جلوم و خودش یه سفیدشو بهم داد. یادم افتاد که خودم یه مداد نوکی سفید داشتم و از طرفی به نظر میومد مداده کهنه و کثیفه. خوشم نیومد. انگار متوجه شد که برام عوضش کرد و یه نو قرمزشو بهم داد. صم. هم روش نمیشد بگه که کلاس داره و هی این پا اون پا میشد.
امروز خوندم دیدم خواب قلم و مداد خیلی خوبه.

374

یه چیزی می خوام که نمی دونم چیه؟ می خوام آرامش داشته باشم. ولی ندارم. همش نگرانم. نمی دونم چی میشه...

373

از بعد از تولدم حس خیلی عجیبی دارم. یه حس که خیلی قابل گفتن نیست. یه جور حس تموم شدن. باید برای بقیه زندگیم یه فکری بکنم. دیشب از خدا می خواستم کمکم کنه که خیلی چیزا رو نبینم و نشنوم و یا حداقل روم تاثیر نذاره. دیشب تو این سریاله زیبا حرف قشنگی زد. وقتی داداشش داشت از مشکلات زندگیش می نالید و بهش گفت خوش به حالت که این مشکلاتو نداری گفت آره ندارم اما خیلی تنهام... اینو وقتی گذاشتم کنار اینکه با این همه زیبایی و موقعیت تاحدی خوب کاری راضی شده به یه آدم با یه شغل مسخره دلم بدجوری به درد اومد. خیلی به درد اومد. رفتم تو اتاق و بغض کردم. اما زود مسلط شدم و گفتم باید برای بقیه عمرم صبور باشم.
یادم افتاد به خودم. خودم و این روزام که درگیر فکر هادی شدم و بعدم این پسره راننده. هیچ وقت به هیچکس و کار و بارش بی احترامی نمی کنم. اما هر کی در حد خودش. حتی اینجا هم برای نوشتن بعضی چیزا راحت نیستم...
چه دنیاییه! بعضی چیزا هیچ وقت به ذهن آدم خطور هم نمی کنه. شاید اگه چند سال پیش بعضی چیزا رو می دونستیم اصلا طاقت نمی آوردیم.
دلم بد جوری گرفته... این عدد لعنتی امسال خیلی داره اذیتم می کنه. خیلی زیاد...
خیلی به ح فکر می کنم. اینکه الان شرایطش چه جوریه. اینکه به جایی رسیده که به غلط کردم بیفته یا نه؟ اینکه متوجه اشتباهش شده یا نه؟ اینکه یادش میاد با من چیکار کرد یا نه؟ اینکه چهره ی من و دردی رو که بهم تحمیل کرد رو یادشه یا نه؟ این اتفاق چقدر رو زندگی من تاثیر داشت. چقدر ویرونم کرد. چقدر همه ی محاسباتمو به هم ریخت...
منم یه دختر شاد و سرزنده بودم. مثل خیلیای دیگه. دوست داشتم جوونی کنم. اما همه چی تو چارچوب درست خودش. منم جوون بودم. منم آرزو ها داشتم برای زندگیم. فکر می کردم زندگیم داره شکل می گیره. فکر می کردم داره درست میشه. فکر می کردم همه چی خوب پیش میره... الان من موندم یه زندگی بر باد رفته. جوونی که بی هیچ دستاوردی تباه شده. دلم برای خودم می سوزه... حالا به این فکر می کنم که اون این چیزا یادشه! یادشه چیکار کرد با من؟ یاد میاد به نگاههای پاک و معصومی که به شهادت خودش بهش پی برده بود؟...