در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

560

کل اردیبهشت رو ننوشتم! حدود یک ماه و نیمه...

خیلی اتفاقا افتاده و خیلی از مسائل رو پذیرفتم... سخت بود ولی قبول کردم... شروع کردم بعد از اینکه تا پای رها کردنش رفتم و همه ی ماه رمضون رو خیلی خوب تمرین کردم. می دونم از پیشرفتم راضیه ولی تا الان خیلی چیزی نگفته. جامون عوض شده و رفتیم آموزشگاه جدید...

برای مادرش تور م.ش.ه.د می خواست و برای بار اول خودش شروع کننده شد برای پیام دادن. بعد از کلی پیگیری نخواست اما بعدش به طرز عجیبی رفتارش عوض شد... فوق العاده مودب و پیگیر و مهربون... برای کلاس ر.د.یف کلی داره پیگیری می کنه و پیام میده و سلا م می کنه! و مودبانه رفتار می کنه...

البته من اینجوری فکر می کنم که فقط داره منو به شکل دویست تومن پول نقد میبینه که هر ماه بره به حسابش . نمی تونم جور دیگه فکر کنم.  همین الانم حس می کنم داره یه چیزایی رو مخفی می کنه... با بچه ها حرف نزده به نظرم. چون با شناختی که از جو اونجا دارم می دونم محاله رو حرفش حرف بزنن و این همه اصرارش برای رفتن من!...  نمیدونم... 

شاید باید زمان بگذره بازم تا معلوم شه برام... کاش همه چی اروم پیش بره... ولی نمی ذاره... سر قضیه حمایت نکردنش علی رغم اون همه حرف برای پیدا کردن جا برام ازش بدجوری بریدم... اونقدر بهش بی اعتماد شدم که این کاراشو به پای هیچی جز انگیزه مادی نذارم...