در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

673

روزگار بازیهای عجیبی داره... این روزا همش به خودم میگم خانم سین ناشکری نکن... می دونم سخته... می دونم داری دست و پا می زنی و نفسات به شماره افتادن اما به اینم فکر کن که تا همین چند ماه پیش آرزوی یکی از این لحظه هایی رو داشتی که الان داره برات پیش میاد... تو تو همه ی عمرت همچین تجربه هایی نداشتی... تو همه ی زندگیت طعم شیرین اینجور لحظه ها رو نچشیدی... اونم در کنار کسی که دوستش داری...آره... آره... اینم به لیست شکرگزاریت اضافه کن... همراه با کسی که دوستش داری...


خدا منو ببخشه اما یادم نمیره همین پارسال وقتی مریض شد آرزو داشتم می تونستم برم خونه ش... پیشش باشم... و دور و برش بچرخم و براش کاری بکنم... خوب حالا ببین! ببین! تو بهترین حالت ممکن پیششی... حتی فکرشم نمی کردی...

 

وقتی رسیدم چند تا پسر نشسته بودن جلو در کافه پایینی و در ساختمون باز بود... با این حال زنگ زدم و بعد رفتم داخل... از پله ها بالا رفتم... در رو برام نیمه باز گذشته بود... در زدم و رفتم تو... تی شرت طوسی روشن تنش بود و صورتش شیو شده و مرتب... هوا گرم و شرجی بود... به طرز وحشتناکی خفقان آور...

سلام و علیک کردیم و چند دقیقه ای گپ معمولی و بعد شروع کردیم خوندن... به خاطر گرمای شدید و رطوبت زیاد نفس کم میاوردم... ولی خوندیم با هم... نکته ها رو گفت... بعد رفتیم سراغ دستگاه مورد علاقه من... کلی در موردش حرف زدیم... بهم گفت قدیما تو ولایت دهه اول مح.رم تو هیئت می خوندم... همونا رو برام خوند... اشعار عم.ان س.ام.انی و نوا... نوای عزیز من... نوا من رو دیوونه می کنه... کلی راجع بهش حرف زدیم... (عصر روز قبلش یه ویس فرستاد برام که با دهن همینجوری یه تیکه از یه قطعه معروف رو که تو همین دستگاه بود زده بود و زیرش نوشته بود همینقدرش یادم بود، آدمو دیوونه می کنه...)  بعدش اتودهایی رو که زده بود برای آلبومهاش و مرک.ب خوان.یهاش رو برام خوند...

بعدش رفتیم تو اتاق اونوری که کلاس من رو شروع کنیم... قهوه خوردیم ولی قبل از شروع یکی از تس.تهای ریاضی کنکور رو آورد و ویدیویی که مربوط به حل کردنش بود رو نشونم داد... منم با هیجان اون به وجد اومدم و با هم دیدیمش... بعدش گفتم بلند شید نرمشامون رو انجام بدیم... یه نگاهی به ساعت گوشیش کرد و گفت چقدر وقت داریم؟ تا نه خوبه؟ (میگه نه ولی زودتر از ده کارمون تموم نمیشه...) گفتم خوبه... بلند شد شروع کرد نرمش کردن... نرمشای ما اسم داره... هنوز چند تا انجام نداده بود که گفت کتلتی که گفتی کدوم بود؟ فکر کردم اسم یکی از نرمشا یادش رفته و میگه کتلتی... گفتم کتلتی؟! کتلتی نداشتیم که! خندید و گفت نههه همون ساندویچی که گفتی کتلتاش خوبه... (فکر نمی کردم یادش باشه دیگه و پیشنهاد شام بده...) اسمشو گفتم... گفت سفارش میگیره برامون بیاره؟ گفتم آره... گرسنه اید؟ گفت بگیریم بخوریم؟

نذاشتم بشینه... گفتم نرمشاشو انجام بده... همزمان داشتم تو اس.نپف.ود آدرس اونجا رو پیدا میکردم که سیو کنم برای سفارش... پرسید پوز با خودش میاره دیگه؟ گفتم آره... (الکی گفتم... فهمیدم اصلا به این اپ وارد نیست و نمی دونه که پرداخت آنلاینه، فقط می خواستم ببینم عکس العملش چیه و چیکار می کنه... برام مهم بود...) اون مشغول انجام نرمشا بود و من با سرعت وحشتناک نت که حتی لوکیشن رو فعال نمی کرد داشتم تلاش می کردم ادرس رو سیو کنم... همزمان نرمشها شو زیر نظر داشتم... بالاخره ادرس سیو شد و سفارش دادیم... نیم ساعت بعد سفارش رسید... پیک به گوشی من زنگ زد... جواب دادم و بهش گفتم بره پایین تحویل بگیره... کارتشو برداشت و رفت پایین... همینو می خواستم ببینم... که با کارت بره... چند دقیقه بعد شاکی برگشت بالا که تو انلاین پرداخت کردی؟ چرا آخه؟ من کارت بردم با خودم بهم گفت پرداخت شده! من می خواستم بخرم! 

قبل از خوردن هر جوری بود درساشو تموم کردم...

به خاطر گرمای شدید نه تنها اشتها نداشتم حالت تهوع هم داشتم... ولی مگه میشد نخورم... مگه میشد بگذرم از این رویای به ظاهر ساده ای که محقق شده بود... با هم رفتیم تو اشپرخونه من بشقاب و کارد اوردم چون نمی تونستم همشو بخورم... برگشتیم پشت میز... ساندویچ خودمو نصف کردم... از نصفم کمتر... گفت چرا؟ همیشه اینقدر کم غذا می خوری؟ گفتم واقعا تو خونه خودمونم من نصف ساندویچ می خورم... گفت آخه حتی نصفشم نکردی! نکنه دلت برای من سوخته گذاشتی برای من؟ گفتم همین کافیه نمی تونم بخورم بیشتر از این...


یه عمر غذا می خوری... هر روز... چند وعده... ولی بعضی لقمه ها رو یادت نمیره... شاید تا ابد فراموششون نکنی... روبروی هم نشسته بودیم... حرف میزدیم... می خوردیم و من هنوز تو بهت بودم... بهتی که ابرازش نمی کردم...

اون چند دقیقه و اون کتلت که به اجبار و بی اشتها خوردم باشکوه ترین و خاطره انگیز ترین شام عمرم بود...

بعدش ظرفا رو برداشتم و بردم بیرون... اجازه گرفتم و رفتم تو اشپزخونه... خواستم ظرفا رو بذارم تو سینک که دیدم سینک پر از ظرف کثیفه!

گوشیشو گذاشته بود رو اپن و خودش دولا شده بود رو گوشی و نیم نگاهی هم به من داشت... لایو یکی از پزشکای طب سنتی رو میدید و هی برای من توضیح میداد (سین داره میگه دمنوش فلان برای فلان چیز خوبه... سین داره اینو میگه... اونو می گه)... من که محال ممکنه بدون دستکش ظرف بشورم به راحتی اسکاچ رو دست گرفتم و شروع کردم به شستن ظرفا... همونجور که توضیح میداد هی میگفت سین (دیگه به راحتی اسم کوچیکمو میگه) نکن... بذارشون خودم میشورم... نکن خواشا... خودم میشورمشون...

ولی من دوست داشتم این کارو بکنم... مهم نبود برام درسته یا نه... یا اون چه فکری می کنه... من دوست داشتم اون لحظه ها رو تجربه کنم... دوست داشتم یکی از اون موقعیتهایی که همیشه فقط تو ذهنم تصورشون کردم رو در واقعیت ببینم... من مشغول ظرف شستن باشم و اون هی باهام حرف بزنه... دوست داشتم تو اون فضا آرامش و راحتی رو حس کنم... انگار که محیط غریبه نیست... انگار که من مال اونجام...

اون لحظه ها رو تو تمام عمرم تجربه نکردم...


بعدش اومدم بیرون... ماشین گرفتم... راننده خیلی دور بود... تازه شروع کرد حرف زدن... راجع به همون مسائل خصوصی خودش... تا اون لحظه هیچی نگفته بود ولی شروع کرد... یهو مثل برق گرفته ها گفت وااااااایییییی! گفتم چی شد! گفت می خواستم برات دمنوش درست کنم!!!! میرسی؟ گفتم نه دیگه ماشین میرسه الان... پرید تو اشپزخونه و یه کیسه بزرگ از بادر.نج.بویه برام پر کرد و بهم داد... گفت نشد ولی خودت درست کن حتما و بخور...

قبل از اینکه بخوام بیام بیرون از پنجره پایین رو نگاه کرد... پسرا هنوز نشسته بودن... گفت به خاطر اینا نمیام پایین... ولی نرو تا ماشین بیاد... حرفاشو ادامه داد... من بعد از اون جلسه چون خودش دیگه چیزی نگفت حرفی نزدم... اما باز شروع کرد... راننده زنگ زد... دم در بود... ولی اون ول کن نبود... تو پاگرد وایساده بودم و همچنان حرف میزد... می گفت برو برو جلسه بعد حرف می زنیم ولی باز حرف میزد... بالاخره خداحافظی کردم و اومدم... 

 


نمی دونم چرا اینقدر میتونم خونسرد و عادی باشم وقتی اونجام در حالی که دارم آتیش می گیرم... دارم می سوزم... می سوزم...

خدایا هوامو داشته باشا.... من همه ی امیدم به توئه... 

 

672

مخصوصا این مدت اخیر بیشتر از هر وقت دیگه ای مدام تو دوره های زمانی کوتاه بین حال خوب و بد نوسان داشتم... البته خوبشم خوب نبوده ولی در قیاس با بدهاش میشه اسمشو گذاشت خوب... 


دیشب کلی وقت گذاشتم رو درس جدیدم و گوشه ها شو دراوردم و بارها شنیدمش که از امشب بخونمش...

شب بهم پیام داد... یه اجرا از همون دستگاهی بود که درسمه... 

گذاشتم یک ساعت بعد دیدم و در جواب فقط نوشتم ممنون... بلافاصله یه سوال ریاضی فرستاد و گفت بوگو ببینم چند میشه؟

شوکه شدم اصلا! انتظارشو نداشتم... (آخه شب قبلش سر کلاس حرف درس و دانشگاه شد و بهش گفتم که رشته م ریاضی بوده و سال اول چیا قبول شدم و نرفتم)

گفتم آخه من سالهاست مساله حل نکردم!...

شروع کرد ویس دادن... راهنمایی کرد برای حل مساله و گفت حالا حلش کن... وسطشم یه چیزی گفت که ضرب المثل ولایت خودشون بود و توضیح داد در موردش که ما اینجوری میگیم...

عکس سوال رو که فرستاده بود کنار یکی از اعداد یه نقطه سیاه بود که دورش زرد رنگ بود... می خواستم بحثو عوض کنم گفتم این نقطه که دورش زرده چیه؟ گفت هیچی برای رد گم کردنه... گفتم ولی به نظرم یه نکته ای داره می خوام رو این متمرکز شم... گفت نه هیچی نیست... پشه ست... حالا حل کن...

راه فرار نداشتم... گفتم پس بهم زمان بدید... بعد از سالها نشستم پای ریاضی... حلش کردم... البته با راهنماییایی که کرده بود... عکس جواب رو براش فرستادم... ویس گذاشت...خوب آفرین خوبه درسته... فقط جواب آخر درست نیست اینجوری باید ساده ش می کردی... و چند تا جمله دیگه و تمام...


هعی... دیوانه ست... دیوانه... با همه ی دیوونه ها فرق داره...

671

سه ساعت و ربع...

از حرفای جلسه قبل خبری نبود... حرفایی که خیلی تند و تیز و بودار بود و کل هفته م رو پر کرده بود از فکر و خیال و توهم... دو شب اصلا نخوابیدم...

اما دیشب نمی دونم بگم چه جوری بود... انگار که یکی بهش گفته باشه با این دختر این کارو نکن... ولش کن... آزارش نده... 

خوب بود همه چی... خیلیم حرف زد اما به نظرم حالش یه جوری بود... 

دیگه اسم کوچیکمو صدا می کنه به همراه "جان"... عکس مامان و باباش رو بهم نشون داد و فیلمی که موقع پختن نون از مامانش گرفته بود... 

از برنامه هاش گفت... و گفت می خوام فلان دانشگاه ثبت نام کنم... گفتم خیلی عالیه و تشویقش کردم... گفت نمی خوام به کسی بگم... برام پرس و جو کن...

سر کلاس درس من یه جاش یکی از حرکاتی رو که بهش می گفتم متوجه نمیشد... و بازوشو تکون میداد... مجبور شدم برم پشت سرش و از پشت بازوهاشو بگیرم... 

آخراش دوست صمیمیش اومد... البته از اولش انگار منتظرش بود... هی می گفت نیم ساعت دیگه میاد... ولی پسره دیر اومد... آخرای کلاسمون بود... ما تو اتاق بودیم... وقتی اومدیم بیرون دیدمش که رو مبل نشسته بود... بلند شد و سلام علیک کردیم... و خوشحال شدم که تو اتاق دیگه ای نبود و منو دید... تا بدونه اگه میرم اونجا تا اون وقت شب با چه ظاهر و پوششی می رم... 

بازم نمی تونم همه چیز رو بنویسم... توانشو ندارم...

همش فکر می کنم این روزا هم می گذره و من می مونم و....


* ممنون از شما دو تا عزیزی که می خونیدم و نظر می ذارید... برام دعا کنید...

670

هفته خیلی بدی داشتم... وقتی نتونم طبق برنامه م تمرین کنم خیلی استرس میگیرم... یه روز که خودم دکتر بودم و نشد تمرین کنم... یه روز همراه مامان رفتم به خاطر پاشون... روز اخرم که دقیقا همون تایم تمرینم برق رفت!... این حال بد و نگرانی شدید از چیزایی که حتی بعضی وقتا نمی دونم چی هستن و غیر از حضور همیشگیشون تو روز شبها با قدرت بیشتری بهم هجوم میارن باعث شده بود اصلا تمایلی به رفتن نداشته باشم... طی هفته خیلی فکر کرده بودم به اتفاقات هفته قبل... و هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم...

فقط اینجوری می تونم بگم که خودمو کَندم و رفتم...

روز بی نهایت عجیبی بود... با چیزایی مواجه شدم که انتظارشو نداشتم... اولش خوندیم... خیلیم خوب بود... بالا و بلند می خوندیم... یهو یه تک ضربه به در شنیدم... رفت در رو باز کرد، از آرایشگاه طبقه پایین یکی اومده بود بالا، صداشو شنیدم که می گفت چه صدایی! صدا منو کشوند بالا... 

بعدش رفتیم اتاق اونوری که میز بزرگ داره... بین کلاس من حرف پیش کشید و اونقدر ادامه دار شد که نتونستیم درس رو تموم کنیم... قرار شد بهش پیام بدم و تکالیفشو بهش بگم... حرفای عجیبی رد و بدل شد... اما من از مواضع خودم کوتاه نیومدم... فقط اینو میگم که سوء برداشت پیش نیاد... پاک گذشت... و قرار من با خودم و خدا اینه که تا اخرشم اینجوری بگذره...

دیگه توان نوشتن ندارم... نمی تونم چهار ساعت حرف رو بنویسم... بله چهار!!! ساعت!... نه توانشو دارم کامل بنویسم نه حتی می تونم خلاصه کنم... چون اینقدر همه چی به هم ربط داره که اگر قبل و بعدش رو نگم مفهوم اصلی رو منتقل نمی کنم... 

حالم خوش نیست... 

من توان این همه صبوری رو ندارم... 

من نمی دونم باید چیکار کنم... 

سرم پر از فکره... دارم به مرز جنون میرسم...

شاید تا مدتی درست ننویسم... به هیچ عنوان در توانم نیست...

669

گفتنش سخته... توضیح دادن اینکه حالم چطوره بی نهایت دشواره... نه به خاطر بیان کردنش... به خاطر اینکه خودمم نمی دونم... مثل کسی که برای لحظاتی تو بهشته و همه جور خوشی و لذتی مهیا، اما انگار نشتری مدام داره بهش زخم میزنه و یاداوری میکنه تو تمام لحظات که اون خوشی بلاتکلیفه... نمی دونم چی؟ کِی؟ کجا؟ باید تکلیف این خوشیِ معلق رو مشخص کنه...

از همین می ترسیدم... از اینکه کار به اینجاها بکشه... فقط دوجلسه گذشته و به نظرم همه چی تغییر کرده... همه چی یه جور دیگه شده... یه مدل رابطه جدید که تا حالا تجربه ش نکردم... و نمی دونم به کجا میره...


دیگه برای کلاس بهش یاداوری نکردم... یکشنبه اخر شب یه فایل یوتی.وب فرستاد... دیر جواب دادم و صبح سین کرد و در موردش حرف زدیم... بازم چیزی از کلاس نگفتم... نزدیکای ظهر تو گروه پیام گذاشت و تایم کلاس مجازی رو گذاشت از سه و نیم تا شش و نیم... این نشون میداد که سر حرفش مونده و قرارمون همونه که بود... بین شش و نیم تا هفت...

ده دقیقه به هفت اونجا بودم... تو راه رفتن مدام دعا می کردم و می گفتم خدایا تو به همه چیز و به خیر و شر آگاهی... اگر به هر دلیلی صلاح نیست من اونجا حضور داشته باشم، به هر دلیلییییی... تو خودت موفقم نکن به رفتن و رسیدن... به همین خاطر وقتی رسیدم و از پله ها بالا رفتم و وارد ساختمون شدم، حتی بعد از اینکه پشت سرم در رو قفل کرد (دوتا قفل، هم قفل روی در هم با کلید) اصلا نترسیدم... هم به خاطر اینکه دلیلش رو می دونستم هم اینکه مطمئن بودم که سنگامو با خدا واکندم...


سه ساعت... تا حدود ده شب!!!... تو خونه گفته بودم که دیر میام... و از این بابت نگران نبودم... دمنوشش اماده بود و تا رسیدم بعد از سلام و احوالپرسی برام یه لیوان ریخت... اولش راجع به هم.ا.یون و همسر جدید صحبت کردیم... بعدش گفت اول بخونیم یا میو.ز کار کنیم؟ گفتم برای من فرقی نداره... گفت به نظرم بهتره بخونیم اول بعد بریم تو اونیکی اتاق... میز اماده کردم اخه... از صبح با ح.ام.د درگیرش بودیم تا سرپا شد... باورم نمیشد اینقدر جدی گرفته باشه و این کارا رو کرده باشه!... 

بعدش اومد پشت میزش نشست... یه کاغذ برداشت و گرفت رو به من و گفت این خط توئه؟ از اون فاصله نمی دیدمش... بلند شدم رفتم جلو... یکی از تکالیف کلاس ردی.فمون بود که قبلا بهش داده بودم... گفت اِ آره... آخی... مال کِیه این؟ با لبخند خیره شد به کاغذ... گفتم اصلا یادم نیست چیا نوشتم... چرت و پرته؟ با همون لبخند و نگاه خیره به کاغذ گفت نه خوبه... 


نمی تونم سه ساعت رو با جزییات بنویسم... هر چند همش رکورد شده... اما نه توان نوشتنش رو دارم و نه مایلم به همه چیز اشاره کنم... فقط بگم که پاک پاک گذشت...

خوندم... نکات رو با دقت گفت... و خواست از این به بعد خیلی حرفه ای تر پیش بریم و به نکات ریزتری توجه کنیم... بعد از خوندن گفت بریم تو اتاق اونوری... میز بزرگ و قشنگی اماده کرده بود... یه میز قهوه ای بزرگ با چوبهایی به موازات هم روی صفحه... 

نشستیم روبروی هم... و هر دو نفهمیدیم چقدر گذشت... حرف زدیم... موزیک شنیدیم... می.وز کار کردیم... یه وقتایی به خودم میومدم و باورم نمیشد تو این موقعیت هستم... فقط یه بار پرسید وسطش که گوشیت روشنه؟ گفتم آره... 

از خودش گفت... اونقدر زیاد و اونقدر بی پرده که حس می کردم روحش در مقابل من بی حجاب و عریان میشه... 

الان می دونم چقدر سرمایه داره... ماهیانه چقدر به مادرش کمک مالی می کنه... اسامی خواهر برادراش چیه و با کدوم صمیمی تره و... و... و...

بازم از روابط قبلیش گفت و اینکه نتونسته باهاشون کنار بیاد و گفتم درکش می کنم چون منم درون.گرا هستم و درک کردن اینجور ادما سخته... کمی از خودم گفتم و اینکه بودن با خانواده وقتی خصوصیات و خلق و خوی درونگراها رو داشته باشی چقدر سخته... باز از خودش و خانواده ش گفت و اینکه علی رغم اینکه دوستشون داره ولی ترجیح میده ارتباطش باهاشون کم باشه تا به کاراش برسه... می گفت نمی تونم برم تو رابطه ای که کسی ازم توقع داشته باشه همیشه در دسترس باشم... و همیشه به مشکل خوردم با همه... حرفمو نمی فهمن و بعد از مدتی این مشخص میشه... بهش گفتم نمی دونم چی بگم... یا زمانش براتون نرسیده یا اینکه باید تجدید نظر کنید تو خواسته هاتون... هیچ وقت همه چی با هم نمیشه... به فکر رفت... خیره شده بهم... مجددا گفتم آره زمانش تا حالا نرسیده بوده...

وقتی از خودم می گفتم بهم گفت می دونی تو کسی هستی که خیلی چیزا رو رعایت کردی و الوده به خیلی چیزا نشدی و تا حالا پارت.نر نگرفتی (من هیچ وقت اشاره مستقیمی به این قضیه نداشتم) و محدودیت برای خودت قائل شدی و خوبه که استفاده کنی ازش... و حرفمون کشید به عرفان... 

و چه بحثی شد... تنم می لرزید... بدنمو با دستام گرفته بودم.... بغض داشتم...

چیزایی که میگفت باور کردنی نبود... از خوابهایی که براش دیدن... دو تا از خواهراش... خوابی که خودش دیده... و تعابیر این خوابها... و برخوردی که با یکی از اهالی عرفان داشته... باور کردنی نبود... از اونی که همیشه تصور می کردم فراتر بود... داشت بهم می گفت چیکار کنم که حس کردم اسممو صدا کرد... اسم کوچیکمو... اما متوجه نشدم که منو خطاب قرار داد یا چون موضوع بحث به مفهوم اسم من بر می گشت به این دلیل اسمم رو به کار برد... یاد خواب پارسال خودم افتادم... همون که براش تعریف کردم... گفتم یادتونه؟ برام پرنده اورده بودید... لبخند زد و گفت...اره پرنده آورده بودم... بال پرواز بهت دادم... 

یه بار دیگه اسمم رو گفت بین حرفاش... بازم مطمئن نبودم به چه مفهوم به کار برد... اما دفعه سوم دقیقا به اسم صدام کرد.... به حدی این حس برام عجیب بود که هنوز بعد از گذشت دو روز تازه ی تازه ست... باورم نمیشد روزی برسه اسممو صدا کنه... انگار که یکی از موانع رو از سر راهم برداشتن... نمی تونم توصیفش کنم...بعد از حرفامون بهش درس دادم... مجبور بودم یه جاهایی دستشو بگیرم... 

یه وقتی به خودش اومد و گفت وای فکر کردم هشت و نیمه! نگو نه و نیم شده! کم کم کلاس تموم شد... حتی سازشو هم اورد و زد که ایراداشو بگم... 

آخراش صدای زنگ در اومد... گفت ح.امده... رفت در رو باز کرد ولی دوستش نیومد پیشمون و رفت تو اتاق... داشتم وسایلمو جمع می کردم که خیلی راحت گفت یه چیزی درست کنم با هم بخوریم؟ هم تعجب کردم هم خندیدم... گفت جدی می گم! تشکر کردم و اومدیم تو هال... رفت تو اشپزخونه... لیوان دمنوشم دستم بود... پرسیدم بیام تو اشپزخونه؟ گفت اره اره... ولی وقتی دید دارم میرم که لیوان رو بشورم سد راهم شد و هر چی اصرار کردم نذاشت... درخواست اس.نپ دادم... هنوز نیومده بود... گفت بشین تا بیاد... حدود ده شب بود... گفتم نه میرم پایین... گفت همراهت میام... هر چی اصرار کردم قبول نکرد... اومد پایین می گفت وایمیسم تا ماشین بیاد... هر چی گفت قبول نکردم... خداحافظی کردیم و در رو بست...


اینو یادم رفت بگم... در مورد شرایط کلاس بهش گفتم... با شوخی و خنده... گفتم من با کسی کار ندارم... خودمو می گم... تصور کنید از در که رفتم بیرون کسی منو ببینه... چی بگم؟ شما بگید؟ گفت کسی نمی بینه... گفتم منظورم هر کسی نیست... خودتون می دونید... سری قبل خیلی کنجکاو شدن... گفت اگه دید بگو میام باهاش می.وز کار می کنم... گفتم اوکی همین کافیه...

و بعد خودش در مورد شلغم و شوهرش گفت... و اینکه از بودن اینجا ناراضیه و احساس امنیت نداره ولی الان شرایط ایجاب می کنه اینجا باشه... و توضیحات دیگه...


این ادم همون ادمیه که میگه حتی به خواهرم میگم نمی تونم زیاد پیشت بمونم... و حتی تو روابط قبلیش نمی تونست زیاد وقت با طرف بگذرونه... حالا بعد از یه روز کلاس سخت که به گفته خودش وقتی تموم شده فقط یه ربع دراز کشیده از خستگی و بدون اینکه ناهار خورده باشه تا ده شب با انرژی تموم با من حرف میزنه و حتی متوجه گذر زمان نمیشه...