در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

681

دوشنبه اما آرومتر از همیشه بودم...

تمام هفته رو به سختی تمرین کردم... آواز خوندن با اون بغض سنگینی که تو گلوم بود خیلی سخت بود...

اما دوشنبه اروم بودم... یه جوری از ته ته دلم همه چیزو سپردم به خدا... گفتم هر حرفی میزنم و میزنه هر کاری می کنم و می کنه رو به تو می سپرم... چیزی پیش نیاد که پشیمون شیم از گفتار و کردارمون...

قصد نداشتم به هیچ وجه از اون شب حرفی بزنم... هر چند هزار تا حرف تو دلم بود... گفتم اگرم اون خواست حرفی بزنه نمی ذارم دیگه...


قهوه درست کردم و مثل همیشه راه افتادم...


نمی دونم به اون چی گذشته بود و چی تو سر و دلش بود... اما من ارامش عجیبی داشتم... 

زنگ زدم... چند ثانیه طول کشید تا در رو باز کرد... رفتم بالا... ضربه زدم به در ورودی و داخل شدم... تو اشپزخونه بود که در امتداد در ورودی هست... به محض ورودم اونقدر با جملات گرم و صمیمی بهم تاخت که فرصتی برای حرف زدن من نذاشت...

موکاپاتش اماده بود و داشت می ذاشت رو اجاق که گفتم نذارید قهوه اوردم... گفت آخه تو تلخ دوست داری... گفتم اینم تلخه... گفت آخه این تلخ تره تو اینجوری دوست داریا، الان اماده میشه... گفتم نه ممنون این اماده ست...

پشت سر هم حرف میزد... از بچه های کلاس... از سر به هوا بودنشون... از کسی که گفت اسمشو نمیارم و رفته پیش یه مربی دیگه و پشیمون شده! (اینجا حس کردم انگار باد به گوشش رسونده که من دنبال مربیم)... من فقط راه میرفتم و خودمو در مسیر باد کولر قرار میدادم...

خیلی هم کلامش نمی شدم... 

قشنگ حس می کردم این حجم حرفای ربط و بی ربط فقط برای اینه که اصلا حرف دیگه ای به میون نیاد...

اومد نشست و دو تا لیوان اورد... براش قهوه ریختم... سرشو می کرد تو لیوان قهوه و می گفت واااااای چه بووووویییی داره... وای چقدر خوشمزه ست... چه طعمی!

از سختیای کار گفت... من که ماسک هم داشتم و حرف هم نمی زدم اما اون اونقدر حرف زد که مجبور شدم چند کلمه همراهی کنم...

تو اون لحظه ها به این فکر می کردم که همه چی خراب شده... حداقل اگر کسی رو پیدا نکردم به عنوان مربی بذارم این جو اروم بمونه...

منم از کارم گفتم که بفهمه شرایط سختی دارم و همیشه در دسترس نیستم که هر وقت بخواد روز و ساعت کلاسو عوض کنه...

مجددا اسمم رو صدا می کرد...

بعدش خوندیم... بعد از اولین بیت یه نکته اساسی گفت و گفت تازه بهش رسیدم... همون چند لحظه کوتاه که انجامش دادم کلی صدام تغییر کرد...

بعد گفت من اگه یهو چند روز پیدام نمیشه دارم رو یه چیزی فکر می کنم... مثلا همین نکته... (بلی بلی بلی این هفته که قطعا دلیلش همین بوده!...)

یا گفت دیشب تا صبح خوابم نبرد... هفت صبح تا نه خوابیدم... و چهره شم اینو نشون میداد... خودش گفت داشتم ریاضی حل می کردم... (خواستم بگم والا منم بودم خوابم نمیبرد با دسته گلی که به اب دادم)

بخوام تو یه جمله دوشنبه رو تشریح کنم اینجوری باید بگم که فقط به زبون اقرار نکرد اوه خوردم وگرنه همه کاری کرد... 

بعد از خوندن گفت امیدوارم از نکته خوشت اومده باشه این چیزی بود که از دستم بر میومد...

یه جاشم اسمم رو زنجیروار پشت سر هم ردیف کرد و با حالت اواز خوندش...

مدام یادم میفتاد به حال بد هفته ی گذشته م... وگرنه این رفتاراش حسابی دست و پامو شل می کرد... اما الان فقط دلم براش می سوخت... یه جورایی انگار احساس خطر کرده بود... از چی نمی دونم... 

اون آدم با اون همه ادعا که تهدید می کنه از این به بعد ببینم کی می تونه جو کلاس منو تحمل کنه! و همه با شج.ریان مقایسه ش می کنن الان مقابل من نشسته بود و می پرسید صدام خوبه؟ اول فکر کردم اشتباه شنیدم! گفتم چی؟ گفت خوب می خونم؟ با حالت سردرگمی گفتم خوب اره...

حالش یه جوری بود... نمی دونم شاید حتی فکر نمی کرد برم... من برای خودم رفتم و تعهدی که برای کلاس اون داشتم... وگرنه اون رفتار به حدی برام توهین امیز بود که اگر هر کسی دیگه بود تا ابد دورش رو خط می کشیدم...

بعدش اومد کنارم نشست... یه کم حرف زد و بهتره بگم منو به حرف گرفت... از کارم پرسید... اینکه چند ساله کار می کنم... که خسته نشدم؟ که نمی خوام رهاش کنم؟ چه روزایی شیفت هستم تو این ایام... و یهو پرسید حقوقت چنده؟  به خانواده هم کمک می کنی؟ و اینکه تو این سالها برای خودت چیزی کنار گذاشتی یا نه... درسته این سوالا خصوصیه و درست نیست پرسیدنش اما همون لحظه یادم افتاد که  خودش چند وقت پیش همه این سوالا رو بدون اینکه من بپرسم در مورد خودش بهم گفته بود...  به  هر حال نمی خوام نتیجه گیری کنم از چیزی... فقط مثل یک راوی می گم...


کلاس منم خوب بود... حسابی به کار گرفتمش... دستاش قوی تر شدن... نرمشای حرفه ای و سخت رو داره روز به روز بهتر انجام میده... 

بعدش دو تا نرمش جدید بهش دادم... حسابی درگیرش شد و خوشش اومد... 

بین انجام حرکات یهو گفت... سین می دونی... این روزا با هر کسی که حرف میزنم حالت تهوع می گیرم... یه جوری جمله شو گفت که خنده م گرفت و پیش خودم تصور کردم زبونش تو دهنش جوری می چرخه که می خواد بالا بیاره... گفتم چرا؟ گفت انگار حرف زدن فایده نداره... نمیشه با کسی حرف زد... خیلی خنثی گفتم شما هم که زیاد حرف نمی زنید... گفت اره اما... و دیگه ادامه نداد...

بهش گفتم باید یه فکری به حال شلغم بکنید... خیلی جدی گفتم... گفتم کنجکاویاش که دیگه اگه بشه اسمشو گذاشت کنجکاوی داره از حد می گذره و اگر پی ببره به قضیه برای اونی که بد میشه منم... اون که جو اینجا رو نمی دونه... قطعا فکر بدی می کنه... گفت اره درسته... مگه قرار نبود تو پنجشنبه بیای؟ (انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود!) منم گفتم شما این همه تو گروه به بچه ها تاکید کردید اوضاع بده و هر کی میاد زود با ماسک بخونه و بره و کسی نشینه، من برای چی میومدم؟ گفت نه منظورم تو نبودی... تو بیا... بهشم بگو پنجشنبه ها حدود پنج-پنج و نیم میام... گفتم من یهو همینجوری بگم که درست نیست... گفت اره باشه خودم میگم... وقتی تایم کلاسا رو چک می کنیم بهش میگم فلانی فلان ساعت میاد... گفتم اگر بیام به گوششون خواهد رسید... به گوششون میرسونن... گفت تا این حده؟ گفتم آره بیام وبچه ها ببیننم به گوششون خواهد رسید... گفت با این وجود منم بهش میگم...


از اتاق اومدیم تو هال... بلافاصه گوشیمو دستم گرفتم که ماشین بگیرم... بدو بدو رفت سمت یخچال که میوه بیاره... گفتم نه زحمت نکشید نمی خورم... گفت باشه شربت بخور... یه لیوان و شیشه شربت البالو رو گذاشت رو اپن که درست کنه گفتم نه به خدا نمی خورم... اصرار کرد... گفت چرا میگی نه... الان اماده میشه! گفتم ممنون

گفت پس یه کم بمون یه چیزی درست کنم با هم بخوریم... تشکر کردم و گفتم باید برم ممنون...

رفت سراغ همون شیشه روغن که براش خریده بودم... باز گفت خیلی عالیه اصلا دلم می خواد بخورمش! دیگه داشت چرت و پرت می گفت! گفتم خوردنی نیست که!

اینم بگم که گفت فلان دوستم رو می خوام بفرستم پیشت برای کلاس... مطمئنم خیلی به دردش می خوره...

درسمم گفت فلان اواز رو بخون... پیام بده تا بفرستم برات... گفتم فکر کنم خودم دارمش... گفت حالا شاید نداشته باشی... کاری نداره که... الان می فرستم برات... بذار... آهان... صوتیشم کردم برات... و همون موقع فرستاد...


ماشین اومد... هر چی اصرار کردم نیاد پایین اومد... خداحافظی کردم و برگشتم... تا حالا زیر سه ساعت کلاس نداشتم... اما اونروز شد دو ساعت! خودم نذاشتم... همه چیز اونروز دست من بود... بدجور پشیمون بود... هیچی به زبون نیاورد... اما رفتارش گویای همه چیز بود... اخر کلاس گفت کلاست امروز برای من خیلی خوب بود امیدوارم اواز هم برای تو خوب بوده باشه...

دوست ندارم ادما مقابلم ضعف نشون بدن... عذرخواهی دوست ندارم... اما ای کاش نذاشته بود هشت شب بگذره... هشت شب خواب درست نداشتم... اگه یکی دو روز بعدش تماس گرفته بود و یه جوری از دلم در میاورد اینقدر پیش چشمام خودشو سیاه نمی کرد... 


اون شب بعد از هشت شب اورم شدم... نمی تونستم بخوابم... ولی اروم بودم... حس کسیو داشتم که بی گناه میفته زندان و هیچ جوری نمی تونه بی گناهیشو ثابت کنه... اما بعد یهو معجزه میشه... ثابت میشه بی گناهه و آزاد میشه... این لذت رو هیچ کس نمی تونه درک کنه... 

تو راه برگشت تو ماشین با بغض همش می گفتم خدایا شکرت خدایا شکرت الحمدالله الحمدالله... اونقدر گفتم که نفسم به شماره افتاد... تو این چند روز همش میگم خدایا یادم نمیره چیکار کردی براما... ازت ممنونم... یادم نمیره... یادم نمیره...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد