در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

532

پست قبل رو که نوشتم بعدش دیدم پیام داده و درس جدیدمو فرستاده... 

واقعا نمی دونم چرا اینجوری شد! شلوغ بود... صدا زیاد بود... هندزفری هم نداشتم و فایل هم کیفیتش خوب نبود... یه آن فکر کردم صدای خودشو برام فرستاده و تا تهش رفتم... تا آخر قطعه سیزده دقیقه ای صدای خودشو می شنیدم... کم مونده بود سکته کنم... چی بهم گذشت خدا می دونه... به من.صی گفتم... حتی جوابشو هم دادم ولی وقتی فایل رو فرستادم براش و شنید گفت خانم سین مطمئنی خودشه؟ یه بار دیگه شنیدمش و دیدم اشتباه کردم... خودمم باورم نمیشه... خیلی بد بود...

در کل خیلی متحول شده... همون شب هم جواب داد مجدد...

دیشب به سرم زد یه آف سفر براش بفرستم...از من.صی هم پرسیدم گفت بفرست خوبه... فرستادم... خداییش اصلا فکر نمی کردم اینجوری جواب بده... وقتی جواب داد و سطر اولشو خوندم گفتم خیلی مودبانه جواب داده و نخواسته اما وقتی نیم ساعت بعد بازش کردم و متن کاملش رو خوندم شوکه شدم...

تشکر نه تشکر معمولی! و ابراز لطف که ممنون خبر دادید و متاسفانه نمی تونم ولی حتما از این کارا بکنید و بهم خبر بدید هر وقت بتونم میرم و کلی ممنون و دو تا گل آخرش...

حس کردم اونم انتظار نداشت و خیلی خوشحال شد... به نظرم عکس العملش اینو می گه... نمی دونم... آخه این همه تغییر در عرض همین یک هفته و بعد از تماس من و اون حرفا به نظرم هیچ دلیل دیگه ای نمی تونه داشته باشه...

یعنی واقعا براش مهمه؟ مهمم؟ چرا اینجوری کرد؟ چرا اینجوری گفت؟ چرا؟ هی می خوام پر و بال ندم بهش ولی آخه داره یه جور خوبی رفتار می کنه... من کلی ترسیدم اون هفته که بعد از حرفام رفتارش چه جوری میشه ولی نه تنها بد نبود که خیلیم خوب بود...

خدایا تو رو به بزرگیت قسم کمک کن دیگه گذشته ها برام تکرار نشه...

کاش میشد حقیقتو بفهمم... کاش اتفاق خوبی میفتاد... کاش چیزی بود... کاش این روند ادامه داشت... یه وقتایی که ریسک کردم در حد خودم جواب داده... مثل احوالپرسی موقع مریضیش... یا تذکر اونروز که به نظر خودم تا تهش رفتم و خیلی ریسک داشت... مثل دیشب... 

خدایا دلمو دریاب... همش دارم متن تشکرشو می خونمو لبخند میزنم.... 


531

هفته خیلی بدی داشتم. بی نهایت بد... هر روزش یه حس متفاوت که تا همه ی تلاشمو میکردم و توانمو جمع می کردم همه چیزو عادی جلوه بدم یه اتفاق دیگه میفتاد و مجدد حالم بد میشد... نهایتش نتیجه ش این شد که برای کلاس دیروز خیلی استرس داشتم... اصلا نمی دونستم چی پیش میاد... نمیدونستم بعد از تماس من و اون بیانیه _ که هنوزم دلیل اون عکس العمل شدیدشو نفهمیدم!_ چه برخوردی می کنه! هیچی رو آدم با اطمینان نمی تونه بگه ولی تصوری جز این نمیشه داشت که صرفا بعد از حرفای من اون تصمیم رو گرفته و اون بیانیه رو داده... این هم خوشاینده هم... نمی دونم چی باید بگم... یه خوشی زیر پوستمه که بی نهایت با ترس توامه...

بگذریم... با ترس زیاد و چندین بار تمرین که اگر چیزی گفت که نتونستم جوابشو بدم خداحافظی کنم برای همیشه و بیام بیرون، راهی شدم... بعد از مدتها ساعتمو تغییر داده بودم و این تغییر خودش نگرانی داشت... به مترو اولی نرسیدم. وقتی رسیدم پنج دقیقه به چهار بود. محسن و یکی دیگه داشتن حرف میزدن ازش پرسیدم کجا گرم کنم گفت فرقی نمی کنه... رفتم تو استو.دیو که صدای کمتری بیرون بیاد... از شدت استرس صدام می لرزید و نمی تونستم ممتد و پیوسته بخونم! نمی دونستم چیکار کنم! دلم نمی خواست بعد از اون اتفاقا این هفته نتونم مثل قبل بخونم... یه کم که گرم کردم زد به در و صدام کرد... لوازممو جمع کردم و رفتم تو کلاس خودمون... داشت یه چیزی رو می ذاشت تو قفسه پشت سرش و پشتش بهم بود... سلام کردم و اونم همینطور و خیلی گرم برخورد کرد... یه جوری که تقریبا همون اول ترسم ریخت ولی همچنان نمی دونستم چی پیش میاد...

نشستم و گفت شروع کنیم... انگار قرار بود حرفی از اتفاقهایی که افتاده به میون نیاد... بر خلاف لرزش صدام قبل از اومدنش وقتی نشستم روبروش خیلی خیلی حالم خوب بود و خوب می خوندم... ایرادهایی داشتم که بهم می گفت... تصنیف اولی رو که دوبیتشو خوند و منم خوندم بعدش یهو پرید دو بیت آخر! بیت درستشو گفتم بهش و خوندیم و دوباره پرید بیت آخر! باز بهش گفتم... سری بعد دیگه خنده م گرفت! گفت آخه من این دو تا بیت آخرو خیلی دوست دارم! 

وقتی درس تموم شد گفت حتما بهم پیام بده که درس جدید رو برات بفرستم! (اووووه! بازم اشاره به حرف اونروزم که گفتم شما جواب نمیدید!)

دم در بهم گفت شما دیگه چهار میای؟ گفتم من کارم که تموم شه راه میفتم هر وقت رسیدم گرم می کنم تا شما بیایید. گفت نه آخه می خوام معطل نشی! (اوووووه! خدایا من چی بگم آخه؟!) گفتم باشه همون چهار. گفت منم چهار میام. و وقتی در رو بستم از بین در گفت سلام خیلی برسونید...

بی نهایت رفتارش خوب بود و کلاسمم تایمش معقول و به اندازه بود یه جاشم که خوب و درست خوندم گفت این اوج صدای شج.ریانه و خیلی اوجتو خوب خوندی.

وقتی بیرون اومدم اون خانومه که با بچه ش دیدمش بود با یکی دیگه رفتن تو کلاس ولی کسی دیگه نبود!... آزاده هم نبود... خداروشکر چون دوست نداشتم این هفته به دلیل اینکه گفت به خاطر حرف من اون بیانیه رو داده ببینمش.  ترسیدم لو برم...

الان حالم خوبه... حسم خوبه... چیزی نشده ولی خیلی خوشحالم به خاطر نوع برخوردش و اینکه من فقط اشاره ای کردم و اون تا تهش رفت... درسته عکس العملش شدید بود و نیازی نبود ولی ته دلم خوشحالم... 

خدایا کاش یه چیزی می گفتی دلمم آروم بگیره و بدونم چرا باید اینقدر براش مهم باشه... یه حالی دارم...

530

* رزی با اشتیاق میگه خانم سین چیزی که الی بهم گفت و گفت نه ماه دیگه میشه اتفاق افتاد... سریع سوییچ می کنم رو برنامه خودم... این چند روز و اتفاقاتش رو و حرفای الی... آخ که کاش هیچ وقت زنگ نزده بودم به الی... اونشب بعد از اینکه اون اولتیماتوم رو تو گروه داد تا چند ساعت هیچ تحلیلی نداشتم... حتی الکی به خودم هم گرفتم اولش... در حالی که بند بند صحبتهاش اعتراضهای من بود... چه چیزایی که به زبون آوردم اونروز توی مکالمه تلفنیمون و چه چیزایی که نگفتم و فقط اشاره کردم به جو اونجا و نه چیز دیگه... یعنی یه اشاره کردم و اون تا ته مطلب رفت...

شاید صد بار بند بند صحبتاشو خوندم و اخطارهای صریحش رو... چند ساعتی که گذشت و به خودم اومدم حس عجیبی داشتم... نمی خوام بهش دامن بزنم اما همش میگم یعنی به خاطر حرفای من این کارو کرد... کسی دیگه چیزی نگفته بود آخه! فقط من اعتراض کردم! همه راضی بودن و از خداشون بود وضع همونطور ادامه داشته باشه... یعنی واقعا به خاطر من؟! من هم که باهاش صحبت کردم قرار شد اول وقت برم و دیگه مشکلم حل میشد... البته بین "به خاطر حرف من" تا "به خاطر من" خیلی تفاوته و من این رو کاملا می فهمم... بعدش به خودم گفتم می تونست هیچ عکس العملی نشون نده... می تونست حداقل پیش خودش بگه من این شرایط رو دوست دارم و برامم مهم نیست هنرجو چی میگه و چه اعتراضی داره... ضمن اینکه مشکلش هم حل شده... 

خدایا نذار باز برم تو فکر من تصمیمم رو گرفتم... نمی دونم شنبه چی پیش میاد ولی الان حسم خوبه... به کاری که کرد... به تذکرات به جاش و به اینکه ته تهای ذهنم میگم شاید "به خاطر من" بوده باشه...

529

بی نهایت بد بودم امروز... هزار بار بغض کردم و چشام پر شد و سرازیر نشد... یه بار دیگه یکی تو ذهنم شکست...

صبح زنگ زدم اونیکی آموزشگاه خیلی اسمی ازش نبود. با آزاده حرف زدم. گفتم راضی نیستم. گفتم کلاس اینمدلی و با این تایم و وقت کم برام جالب نیست. گفت بهش بگو و زودتر بیا. از سرکار بیا.

گفتم دخترا چیکار می کنن و گفت حد.یث از چهار میاد آموزشگاه... گفت میشینن تا دیروقت تا برسوننش خونه...

بدم اومد...

گفت تا پارسال دوست دختر داشت... می دونست کیه ولی نگفت و منم نپرسیدم... حتما منم میشناسمش که نگفت...

بعدش زنگ زدم به خودش... بهش گفتم از این وضع کلاس راضی نیستم. گفتم اون وقت شب هم شما خسته اید هم من دیگه کشش ندارم و مسائل دیگه که بعدا راجع بهش حرف میزنم... گفت باشه... گفت شنبه ها چهار و نیم بیا. من از سرکار که برم زودتر می رسم ولی به قول آزاده ارزشش رو داره. اول وقته خودشم انرژیش بیشتره اون قوم حیرون هم دیگه نیستن.

پرسید درس فرستادم برات؟ با حالت خنده و شوخی گفتم شما چیزی نمی فرستید و جواب نمیدید!

جدی شد! حق به جانب گفت من همیشه جواب میدم!

گفتم نه همیشه

گفت چرا برید بخونید من همیشه جواب میدم!

گفتم هفته قبل من پرسیدم ولی جواب ندادید!

گفت خوب منظورم این بود که چیز دیگه نخونی!

گفتم نمی دونستم معنیش اینه! حالا مهم نیست پیش میاد، همینجوری گفتم...

و قرار شد از هفته دیگه از سرکار برم... خیلی خوشحالم که بچه ها رو نمی بینم اما بابت بخش اخر حرفامون از خودم دلخور شدم...

کاش نگفته بودم... 

رفتارام دست خودم نیست...

خدایا به خیر بگذرون... خدایا من دیگه کاملا خلع سلاحم... چیزی برای از دست دادن ندارم... 

528

بعضی وقتا شرایط جوریه که میدونی تلاش هیچ نتیجه ای نداره... بی فایده ست و یا حتی باعث میشه به شخصیتت هم لطمه بزنه...

کار من شده این...

فهمیدم که هیچ نیتی نیست... هیچ حسی نیست... و از نظر همه من تو جایگاه بی خطریم و کسی از این بابت رو من حساب نمی کنه...

اون دختر جدیده فقط هفده سالشه! کیمی بیست سال! حدی.ث که کاملا معلومه بچه ست... در نظر اونا ببع.ی نه تنها یه استاده که یه مرد بزرگه...

و من این وسط... تحمل فضای اونجا برام سخت شده... شاید اگر باشه برم اونیکی آموزشگاه... 

حوصله ندارم دیشبو بنویسم فقط وقتی با اشتیاق گفت تصنیف فوق العاده ای بود گفتم من دوستش نداشتم... با تعجب گفت چرا؟ گفتم دوست نداشتم دیگه... گفت خوب می گفتی عوضش می کردم... چیزی نگفتم که بی جواب گذاشتنم چه حال بدی بهم میده و دیگه چیزی ازش غیر از کلاس ازش نمی پرسم... کاغذو برگردوندم و اونیکی رو که خودم خونده بودم نشونش دادم... به نظرم براش ناآشنا بود! چون حتی زمزمه ش هم نکرد و وقتی گفتم اینو خوب می خونم گفت یه درس دیگه هم میدم با هم بخونش برای هفته بعد...

نفر آخر بودم... ساعت نه شب! گفتم خسته م... گفتم رو خوندنم اثر می ذاره... گفت از جلسه دیگه وقتی اومدی یا پیام بده یا در بزن در کلاس تا بدونم اومدی... نزدیک تر شد و گفت بعضیا خیلی سرکلاس حرفای بی خود میزنن و وقت می گیرن... گفتم می دونم...

مریم بود و نخوند و گفت تا ماه دیگه نباید بخونه... ولی بود!

آخرش فقط من بودم و کیمی و حدی.ث... حتی کیمی هم اومد... با وجودی که بب.عی داشت چراغا رو خاموش می کرد حد.یث همچنان بود...

حالم خوب نبود... کلی پیاده اومدم... خوب نیستم...

از اینم باید بگذرم... بازم اشتباه کردم...