-
533
یکشنبه 1 مهر 1397 14:54
دختر بیچاره از صبح استرس داره... شرایط با هفته پیش زمین تا اسمون فرق کرده و جایی برای نگرانی نیست اما نگرانه... بعدازظهر راهی میشه... تو مترو میبینه گوشه ناخنش پریده... سوهان کوچیکشو درمیاره و بی توجه به بقیه ناخنشو مرتب می کنه... به خیال خودش زودتر میرسه و حسابی فرصت داره گرم کنه و استرسو از خودش دور کنه... تو راه...
-
532
سهشنبه 27 شهریور 1397 10:29
پست قبل رو که نوشتم بعدش دیدم پیام داده و درس جدیدمو فرستاده... واقعا نمی دونم چرا اینجوری شد! شلوغ بود... صدا زیاد بود... هندزفری هم نداشتم و فایل هم کیفیتش خوب نبود... یه آن فکر کردم صدای خودشو برام فرستاده و تا تهش رفتم... تا آخر قطعه سیزده دقیقه ای صدای خودشو می شنیدم... کم مونده بود سکته کنم... چی بهم گذشت خدا می...
-
531
یکشنبه 25 شهریور 1397 12:19
هفته خیلی بدی داشتم. بی نهایت بد... هر روزش یه حس متفاوت که تا همه ی تلاشمو میکردم و توانمو جمع می کردم همه چیزو عادی جلوه بدم یه اتفاق دیگه میفتاد و مجدد حالم بد میشد... نهایتش نتیجه ش این شد که برای کلاس دیروز خیلی استرس داشتم... اصلا نمی دونستم چی پیش میاد... نمیدونستم بعد از تماس من و اون بیانیه _ که هنوزم دلیل...
-
530
پنجشنبه 22 شهریور 1397 12:57
* رزی با اشتیاق میگه خانم سین چیزی که الی بهم گفت و گفت نه ماه دیگه میشه اتفاق افتاد... سریع سوییچ می کنم رو برنامه خودم... این چند روز و اتفاقاتش رو و حرفای الی... آخ که کاش هیچ وقت زنگ نزده بودم به الی... اونشب بعد از اینکه اون اولتیماتوم رو تو گروه داد تا چند ساعت هیچ تحلیلی نداشتم... حتی الکی به خودم هم گرفتم...
-
529
یکشنبه 18 شهریور 1397 22:51
بی نهایت بد بودم امروز... هزار بار بغض کردم و چشام پر شد و سرازیر نشد... یه بار دیگه یکی تو ذهنم شکست... صبح زنگ زدم اونیکی آموزشگاه خیلی اسمی ازش نبود. با آزاده حرف زدم. گفتم راضی نیستم. گفتم کلاس اینمدلی و با این تایم و وقت کم برام جالب نیست. گفت بهش بگو و زودتر بیا. از سرکار بیا. گفتم دخترا چیکار می کنن و گفت حد.یث...
-
528
یکشنبه 18 شهریور 1397 09:12
بعضی وقتا شرایط جوریه که میدونی تلاش هیچ نتیجه ای نداره... بی فایده ست و یا حتی باعث میشه به شخصیتت هم لطمه بزنه... کار من شده این... فهمیدم که هیچ نیتی نیست... هیچ حسی نیست... و از نظر همه من تو جایگاه بی خطریم و کسی از این بابت رو من حساب نمی کنه... اون دختر جدیده فقط هفده سالشه! کیمی بیست سال! حدی.ث که کاملا معلومه...
-
527
یکشنبه 11 شهریور 1397 13:10
* دیروز خوب بود یا بد نمی دونم... هیچی نمی دونم... فقط می دونم تغییرات بزرگی بی هیچ دلیلی تو حسم به وجود اومد... البته بی دلیل که نمیشه اما دلیلش به خودش و رفتارش مربوط نمیشه... خوب بود مثل چند جلسه اخر... گفتیم و خندیدیم... از درسمم راضی بود و گفت فقط صداتو از این بلندتر نکن الان حجمش خوبه... و گفت از خوندنت خوشم...
-
526
سهشنبه 6 شهریور 1397 12:32
اینقدر دیروز اتفاق داشت که تو ذهن خودم نمی گنجه... سردردی گرفتم از هجوم اون همه فکر که بی سابقه بود... شب قبلش یه اجرایی رو که خودم پیدا کرده بودم براش فرستادم و ازش خواست اگر اجرای باکیفیت تری داره برام بفرسته. خوند جواب داد می فرستم. یه مدت گذشت یه لینک یو.تیوب فرستاد. تشکر کردم ولی هر کاری کردم و از راههای قبل رفتم...
-
525
یکشنبه 4 شهریور 1397 19:58
یه روز خوب دیگه... * هفته قبل خیلی با خودم جنگیدم و سراغ درس جدید نرفتم... همون دو تا درس قبلی رو تمرین کردم و حسابی براش وقت گذاشتم. می دونستم صدام یه تغییری کرده اما اینکه خوبه یا بد رو نمی دونستم... * قبل رفتن استرس زیادی کشیدم. نه اسن.پ و نه ت.پسی هیچکدوم کار نمی کردن و نمی دونستم چه جوری باید خودمو برسونم اونور...
-
524
یکشنبه 28 مرداد 1397 18:32
اینقدر دیروز روز خوبی بود و عشق کردم که الانم با وجود خستگی و روز لجنی که داشتم اومدم دیروز رو بنویسم تا بازم ازش انرژی بگیرم روز خوبی بود بی نهایت خوب! نه اینکه خوب خونده باشم، حسش خوب بود... حالش خوب بود... اشک تو چشمام جمع شده و می دونم که چیز خاصی نیست اما می خوام خوب باشم به خاطر حال خوب دیروزم... * فدایی تا وارد...
-
523
پنجشنبه 25 مرداد 1397 15:06
مریض شده... خیلی بد مریض شده... درسم رو نمی فرستاد... خیلی دلخور بودم... پیام دادم که فکر کنم اینترنت ندارید اگه ممکنه بگید درسم چیه تا دانلود کنم... زود جواب داد سلام مخلصم فرستادم... رفتم تل.گر.ام دیدم فرستاده... فردا شبش دیدم صدام همچنان گرفته و خرابه... بدترسی به جونم افتاد که نکنه همینطور بمونه... علی رغم میلم...
-
522
یکشنبه 21 مرداد 1397 09:42
نمی تونم مفصل بنویسم. ترجیح میدم خلاصه بنویسم... * پله ها برام شدن مثل پله های اون اموزشگاه قبلی... تا رسیدم بالا نفسم هزار بار گرفت... حال عجیبی داشتم... * درسمو دو جلسه ست که یادشه... * تا وارد شدم فدایی گفت برم تو کلاس... * مریم و نسیم و اون دختر لجنه هم بودن... * حال خوشی نداشتم و خودمم می خواستم که حالمو ببینه و...
-
521
یکشنبه 14 مرداد 1397 13:41
دیگه تکلیفم رو با این قضیه می دونم... می دونم باید از اینم بگذرم و بی خیالش شم... برام سخته اما باید... دیروز و اتفاقاتش بهم نشون داد که باید تمومش کنم... چند روزه منتظرم پ شم و نمیشه... حال خیلی بدی دارم... حوصله هیچیو ندارم و عملا حالتهای تهاجمی به خودم گرفتم... درسمم خیلی خوب تمرین کرده بودم... قبل از رفتن همش به...
-
520
سهشنبه 9 مرداد 1397 13:43
دیشب خوابشو دیدم... بعد از مدتها... می دونم که زیاد بهش فکر می کنم اما خوابه حس خوبی داشت... خیلی چیزاشو واضح یادم نیست و چیزی که می نویسم عین اون چیزی که دیدم نیست... یه جایی بودیم که انگار مردم داشتن می رفتن... مثل زمانی که بدونی دشمن داره میاد و مجبور باشی رها کنی و بری... همچین حالتی بود... بعدش نمی دونم چی شد که...
-
519
یکشنبه 7 مرداد 1397 10:26
پسره همچنان ادامه میده... البته کمتر شده... ... روز سختی بود... ساعت دو مرخصی گرفتم برای دکتر ولی اونجوری که می خواستم نشد... رفتم همون دکتر قبلی البته چون داروهاش خیلی گرونن نخریدم و مشابه ایرانی خریدم... به جهنم هر چی می خواد بشه... وقتی رسیدم خونه دیگه برای خوابیدن خیلی دیر بود... درحد پنج دقیقه سرمو گذاشتم رو...
-
518
یکشنبه 31 تیر 1397 13:18
دیگه روم نمیشه از خوب نبودن بگم... دیشب این پسره که یادم نیست نوشتم اومد یا ننوشتم تا دوازده شب گیر داده بود که قرار بذاریم بیرون و این چیزا. رومم نمیشد بهش بگم که دلیلم چیه...(حالا بعدا مفصل توضیح میدم)... اما نکته این بود که من دیشب کلاس بودم و همه چی خوب بود... خیلی خیلی خوب و آروم... خیلی قشنگ... دیدم فایده نداره...
-
517
جمعه 29 تیر 1397 23:33
اونقدر حالم بده که به ناچار پناه آوردم اینجا... نمی دونم چی باید بگم... چند روزیه دارم به خودم یاداوری می کنم که خانم سین! تو از اول حسی نداشتی! چیزی نبود! چرا برای یه سرگرمی ساده خودتو اینجوری اسیر کردی! الان همش به خودم دارم اینا رو یاداوری می کنم و هرازگاهی به یه سکون عجیب می رسم... سکوت می کنم و میگم خانم سین خوب...
-
516
سهشنبه 26 تیر 1397 13:00
دو روز گذشت تا تونستم بنویسم...خیلی بد بود... نمی دونم چه حکمتیه که این سرنوشت و تکرار عوض نمیشه و همیشه پیش میاد... تا فکر یکی، چه درست چه غلط میفته تو سرم موقعیتی پیش میاد و من نمی تونم فکر کنم بهش و حالم خیلی خیلی بد میشه... دقیقا همون شنبه که از کلاس برگشتم تو راه که نت رو وصل کردم دیدم از یه اقایی که قبلا می...
-
515
یکشنبه 24 تیر 1397 13:39
بازم بگم خوب نیستم؟ والا خسته شدم دیگه بسکه گفتم... دیروز واقعا خوب و بی نظیر بود اما حال من خوب نبود و دوست نداشتم... دوست دارم یه جور دیگه باشه... توجهی ازش می خوام که دیگه نمی بینم... یعنی نمی خوام فقط برای درس باشه... دیروز عصر برای روز دخ.تر برام کیک خریده بودن. هول هولکی یه کم خوردم و رفتم مانتو جدیدمو پوشیدم که...
-
514
شنبه 23 تیر 1397 13:12
واقعا روز و روزگار مسخره ای شده...ادم هر کاری می کنه حالش برای یه مدت کوتاهم شده خوب شه بی فایده ست... دیشب باز برای نماز صبح که بیدار شدم همه ی تنم خیس خیس بود... خوابی هم ندیدم یا یادم نیست اما در کل حال خیلی بدیه... همه ی این هفته هم هر چی این درس رو گوش می دم حالم یه جور بدی میشه...دلپیچه می گیرم... نمیدونم چرا...
-
513
چهارشنبه 20 تیر 1397 14:18
در کمال ناباوری آقای میم مدرکم رو فرستاد! یعنی عکسش رو برام فرستاد و بهش گفتم اگه میشه برام پستش کنید که منشی اموزشگاهشون همون موقع زنگ زد و ادرس گرفت ازم و قرار شد برام پست کنه... باورم نمیشه! درسته همین الانشم خیلی اذیت کرد تا انجامش داد ولی فکر می کردم بیشتر از این طولش بده و اذیت کنه... باورم نمیشه کسی که این...
-
512
سهشنبه 19 تیر 1397 12:30
این درسه خیلی حالمو بد می کنه... حس خاصی داره... پریروز واقعا حال بدی داشتم و این وضع ادامه داشت... خیلی با خودم کلنجار رفتم تا آروم شم... هاله که حالمو پرسید گفتم خودم با خودم حرف زدم که قبول کنم شرایطو... که دل به هیچی نبندم و به هیچی امید نداشته باشم... منظورم ناامیدی نیست منظورم واقع بینیه... دیشب بهش پیام دادم و...
-
511
یکشنبه 17 تیر 1397 19:58
نمی دونم چی بگم و چه جوری بنویسم... ها.له میگه حست خوبه اما نمیدونی باهاش چیکار کنی و می ترسی... اینو راست میگه اما من مطمئنم چیزی نیست و نخواهد بود... وقتی به هاله گفتم حالم بده گفت بهت پیشنهاد ازد.واج داد! گفتم نه بابا! گفت دوستی؟ گفتم نهههه گفت بیرون رفتن؟ گفتم هاله هیچی هیچی تو نمی دونی من با چه چیزای بیخودی به هم...
-
510
سهشنبه 12 تیر 1397 09:52
هعی... دلم یه جوریه... درسمو نسبتا خوب می خونم. البته به نظر خودم! چند بار خواستم صدامو بفرستم و نظرشو بپرسم ولی نکردم... یا بگم بهش که یه درس دیگه هم بفرسته ولی نکردم... دلم می خواد هزار تا کار بکنم ولی نمی کنم... مثل همه ی گذشته های زندگیم... اینجوری شدم دیگه... تغییرش اونم تو این سن برام سخته... کاشکی شرایط جور...
-
509
یکشنبه 10 تیر 1397 10:37
دیروز علی رغم همه ی خستگیاش روز خیلی خوبی بود و خیلی مثل بچه ها ذوق کردم و خوشحال شدم... صبح تو گروه پیام که داد که بچه ها ساعت پنج و نیم بیان... و من که می خواستم کلاسم انفرادی باشه مونده بودم چیکار کنم وقتی قراره همه یک ساعت بیان! تو تل.گرام پیام دادم جواب نداد! زنگ زدم جواب نداد! یک ساعت بعد مجدد زنگ زدم جواب نداد!...
-
508
شنبه 9 تیر 1397 11:23
پریشب موقع نماز کلی خدارو شکر کردم بابت خواب خوبی که دیدم... با خودم که فکر کردم دیدم مدتها خواب خوب ندیده بودم! خواب اینجوریی که بهم انرژی خوب بده... گریه مم گرفت ولی خیلی ممنون بودم از خدا بابت این اتفاق خوب... اما اون خواب رو وقتی دیدم که واقعا بهش فکر نمی کردم ولی بعد از دیدن این خواب یه کم متعادل تر شدم و کمی تو...
-
507
پنجشنبه 7 تیر 1397 11:01
خدا کنه طاقت بیارم و خوابم رو برای کسی تعریف نکنم... دیشب بی اینکه بهش فکر کنم خواب خان رو دیدم... روزش خیلی خسته شده بودم. می خواستم بی اینکه مامانم متوجه شن برم دکتر. برای همین خیلی کم خوابیدم و زود راه افتادم. کارم نشد و کلی هم تو گرمایی که زنده زنده کبابم کرد پیاده رفتم اما یه کفش خریدم، خلاصه وقتی برگشتم خونه...
-
506
سهشنبه 5 تیر 1397 09:19
یاد اونوقتا افتادم... آخرای ماجرای ح... اون وقتی که حسابی غرق شده بودم و دوست داشتم دیگه همه چیز رو توجیه کنم تا کمتر عذاب بکشم از چیزایی که ازش می دیدم... اما فایده نداشت! فهمیده بود و با شتابی باورنکردنی داشت پیش میرفت... نمی دونم به کجا می خواست برسه اما داشت خودشو ویرون می کرد تو ذهن من و من نمی تونستم ازش...
-
505
جمعه 1 تیر 1397 23:18
دیروز روزی بود که یک ماه و یک هفته انتظارش رو می کشیدم... یک ماهشو به چشم چهارشنبه و هفته اخر رو به چشم پنجشنبه و این یک روز اضافه چقدر به نظرم زیاد میومد... از یک روز قبلش به خاطر استرس پیش اومده وضعیت بد چشمام برگشت و جوری شده بود که پنجشنبه صبح توجه همه رو جلب کرد و همکارای بی خیر من به فکر رفته بودن که واقعا من چم...
-
504
سهشنبه 29 خرداد 1397 23:06
وقتی یه اتفاق بدجور به همت می ریزه یه زمانی لازمه تا به خودت بیای و بتونی یه کم تحلیل کنی... مثل امروز صبح که وقتی پست قبل رو نوشتم تازه جمله اخر به ذهنم رسید و اضافه ش کردم... و بعدش هم صحبت مجدد با من.صی بود که گفت درسته لحن صحبت کردنش عادی بود ولی تو کامل در مورد پنجشنبه و شنبه حرف زدی و اون بعدش پرسید شما؟ مگر از...