در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

521

دیگه تکلیفم رو با این قضیه می دونم... می دونم باید از اینم بگذرم و بی خیالش شم... برام سخته اما باید... دیروز و اتفاقاتش بهم نشون داد که باید تمومش کنم...

چند روزه منتظرم پ شم و نمیشه... حال خیلی بدی دارم... حوصله هیچیو ندارم و عملا حالتهای تهاجمی به خودم گرفتم... درسمم خیلی خوب تمرین کرده بودم... قبل از رفتن همش به خودم می گفتم خانم سین امروز تنها روزیه که تو هفته داری که می تونی ازش لذت ببری... اما نبردم... خوب نبود... 

حوصله مفصل نویسی ندارم... اشاره می کنم به اتفاقاتش...

- وقتی رسیدم ازاده رفته بود و نشد حرف بزنیم...

- پسره که فدایی خان هست بازم بود و کلی حرف زد... فهمیدم تا حدودی با هم همشهرین. 

- فدایی در ادامه جانبداری خنده دارش از خان گفت سا.لا.ر.عق... هم معروفه ولی اون کجا و استاد ما کجا؟ که فکر کردم منظورش شج.ریا.نه... وقتی فهمیدم منظور خان هست فقط دلم می خواست یکی بود کنارم و باهاش می خندیدم...

- کنارم یه دختره نشسته بود که روزمو زهرمار کرد... خیلی ژیگول بود و ذهن مریض من همش میرفت سمت این که حتما دوست خان هست... حالم سر همین خیلی بد بود. همه رفتاراشو زیر نظر داشتم. با فدایی هم می گفت و می خندید... اینقدر بهش فکر کردم که حالم واقعا خراب شد... اینقدر فکر کردم که صبح تا چشمامو باز کردم گفتم وااااای! این دختره همونه که تو گروهه! یعنی هنرجوشه و لازم نبود اینقدر من فکرمو درگیر کنم... هرچند دیگه لزومی نمی بینم بخوام به خودشم فکر کنم...

- از همه ایراد می گرفت... به نظرم رنگش تا حدودی پریده بود... ادای نسیمو موقع خوندن در میاورد... نسیم الان یک ماهه داره این درسشو می خونه... به کیمی می گفت اونی که می گم بخون هر وقت رفتی پیش فلانی حرف اونو گوش کن که اونم بنده خدا الان مریضه خدا شفاش بده... الان حرف منو گوش کن... بعد خودش از حرفای خودش خنده ش گرفت... بعد باز کیمی خوند و بهش گفت این که شد مثل نا.ظری.... و در اخر گفت امروز به همه گیر دادم همینم مونده پست بذارم این.ستا تا همه بیان بهم گیر بدن...

- از منم ایراد گرفت ولی نه اونجوری... تازه بهم گفت جزو معدود کسانی هستی که هر جلسه یه درس خوندن... بعضیا هر تصنیف رو چندجلسه تکرار می خورن... درسمم یادش بود. خودش گفت فلان تصنیفه...

- گفتم حس می کنم صدام کلفت شده! گفت نه اتفاقا نازک شده داره می رسی به صدای بدنت... گفتم محدوده صوتیم چیه؟ گفت تِ.نور... گفتم تنو.ر؟؟؟؟ مگه محدوده صدای ا.قایون نیست ؟ (می دونم که هست) گفت باشه مگه بده؟! جواب بی خودی بود! شاید اگه می دونست این چیزا رو می فهمم اینو نمی گفت... آخه من و تن.ور!!!!!!!! اصلا میشه مگه؟!

- گفت خوبه که تصنیف بخونی بازم الان بیشتر تصنیفهای معروف شج... رو خوندی... گفتم اره برای اواز عجله ندارم... 

- گفتم درس جدیدم چیه تا دانلود کنم. گفت باید روش فکر کنم... امشب خسته م... فردا می فرستم... هنوز نفرستاده... میگه هنوز انتخاب نکردم...

- بیرون هنوز دختره بود... فدایی و کیمی و نسیمم بودن... چقدر این دختره حالمو بد کرد... 

- خیلی با خودم فکر کردم... اون هیچی تو دلش نیست... اگر بود رفتارش این نبود... باید هر جوری هست خودمو از این ماجرا بکشم بیرون...

- خسته شدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد