در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

529

بی نهایت بد بودم امروز... هزار بار بغض کردم و چشام پر شد و سرازیر نشد... یه بار دیگه یکی تو ذهنم شکست...

صبح زنگ زدم اونیکی آموزشگاه خیلی اسمی ازش نبود. با آزاده حرف زدم. گفتم راضی نیستم. گفتم کلاس اینمدلی و با این تایم و وقت کم برام جالب نیست. گفت بهش بگو و زودتر بیا. از سرکار بیا.

گفتم دخترا چیکار می کنن و گفت حد.یث از چهار میاد آموزشگاه... گفت میشینن تا دیروقت تا برسوننش خونه...

بدم اومد...

گفت تا پارسال دوست دختر داشت... می دونست کیه ولی نگفت و منم نپرسیدم... حتما منم میشناسمش که نگفت...

بعدش زنگ زدم به خودش... بهش گفتم از این وضع کلاس راضی نیستم. گفتم اون وقت شب هم شما خسته اید هم من دیگه کشش ندارم و مسائل دیگه که بعدا راجع بهش حرف میزنم... گفت باشه... گفت شنبه ها چهار و نیم بیا. من از سرکار که برم زودتر می رسم ولی به قول آزاده ارزشش رو داره. اول وقته خودشم انرژیش بیشتره اون قوم حیرون هم دیگه نیستن.

پرسید درس فرستادم برات؟ با حالت خنده و شوخی گفتم شما چیزی نمی فرستید و جواب نمیدید!

جدی شد! حق به جانب گفت من همیشه جواب میدم!

گفتم نه همیشه

گفت چرا برید بخونید من همیشه جواب میدم!

گفتم هفته قبل من پرسیدم ولی جواب ندادید!

گفت خوب منظورم این بود که چیز دیگه نخونی!

گفتم نمی دونستم معنیش اینه! حالا مهم نیست پیش میاد، همینجوری گفتم...

و قرار شد از هفته دیگه از سرکار برم... خیلی خوشحالم که بچه ها رو نمی بینم اما بابت بخش اخر حرفامون از خودم دلخور شدم...

کاش نگفته بودم... 

رفتارام دست خودم نیست...

خدایا به خیر بگذرون... خدایا من دیگه کاملا خلع سلاحم... چیزی برای از دست دادن ندارم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد