در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

504

وقتی یه اتفاق بدجور به همت می ریزه یه زمانی لازمه تا به خودت بیای و بتونی یه کم تحلیل کنی... مثل امروز صبح که وقتی پست قبل رو نوشتم تازه جمله اخر به ذهنم رسید و اضافه ش کردم... و بعدش هم صحبت مجدد با من.صی بود که گفت درسته لحن صحبت کردنش عادی بود ولی تو کامل در مورد پنجشنبه و شنبه حرف زدی و اون بعدش پرسید شما؟ مگر از شب قبلش تا اون موقع چند نفر در این مورد باهاش حرف زده بودن یا مگه چقدر زمان گذشته بوده که نخواد یادش بمونه؟! وقتی داشت اینا رو برام تایپ می کرد دقیقا خودم هم داشتم به همینا فکر می کردم و می نوشتمشون...

در هر حال از این بابت خیلی خوشحالم که قبل از رفتن این اتفاقها افتاد تا با ذهن باز تو رفتارم باهاش تجدید نظر کنم... این آدم کسیه که باید بهش بی محلی و بی توجهی کنی. وقتی یه کم متوجهش میشی خودشو می گیره و این بلا رو سرت میاره... من با این سنم و این شرایط روحی دیگه توان بازی خوردن از کسی رو ندارم... باید این قضیه اونم به این شیوه تموم شه... از الان می دونم دیگه چیکار کنم و چه جوری برخورد کنم. هنوز برای اینکه بعد از این پنجشنبه چه روزایی برم کلاس تصمیم نگرفتم. بیشتر نظرم رو شنبه هاست ولی مطمئن نیستم...

چیز زیادی ازش نخواهم پرسید جز درس... تحسینش نخواهم کرد... ملایمت نه... و خیلی چیزای دیگه نه... البته  اشکال از اونم نیستا، نمی دونه در مقابلش کی قرار گرفته... هنوز منو نمی شناسه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد