در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

517

اونقدر حالم بده که به ناچار پناه آوردم اینجا... نمی دونم چی باید بگم... چند روزیه دارم به خودم یاداوری می کنم که خانم سین! تو از اول حسی نداشتی! چیزی نبود! چرا برای یه سرگرمی ساده خودتو اینجوری اسیر کردی! الان همش به خودم دارم اینا رو یاداوری می کنم و هرازگاهی به یه سکون عجیب می رسم... سکوت می کنم و میگم خانم سین خوب معلومه محاله همچین اتفاقی بیفته! تو فقط تمرین کن و مثل چیزی که تا الان بودی فقط یه هنرجوی خوب باش...اما نمی دونم چرا اینقدر دلم توجهش رو می خواد... خیلی خیلی خیلی زیاد... نه فقط توجه یه مربی به شاگردش...

حالا این وسط بعد از چند روز که از اون پسره خبری نبود امروز دوباره سر و کله ش پیدا شد و تا همین الان داشت چونه میزد که همو ببینیم... کوتاه نیومدم و مجبورش کردم اگر می خواد بیاد بیاد محل کارم... خیلی عجیبه... دلم اصلا نمی خوادش... حاضرم یه عمر زندگیمو بدم و این بره و فقط اون دوستم داشته باشه... همونجوری که الی گفت... همونجوری که خواب دیدم... اون میگه عزیزم دلم غنج میره در حالی که هیچی پشتش نیست... این میگه عزیزم و بهش می پرم و پرخاش می کنم... اون شرایط سنیش اونه و این فقط دوسال کوچیکتره و برام غیرقابل تحمله...

چه جوریه که یکی اینجوری به دلت می شینه و همه چیزش برات میشه حس خوب... اما این بیچاره داره به هر دری می زنه و من حسی ندارم... مشکوکه... نمی دونم کیه... میگه یه بار همو ببینیم بعدش هر چی تو بگی... میگه دیدمت... میگه برای دیدنت کلی اشتیاق دارم... و من همش لابلای حرفاش این چند سال رو مرور می کنم و کسانی که دوستشون داشتم و بهم توجهی نداشتن و تو آرزوهام بود یکیشون اینجوری با من حرف بزنه و اینجوری منو خطاب کنه...

الان نوشته حس خوبی دارم برای دیدنت تو حست چیه؟ و دیگه جوابشو ندادم... دیگه نمی تونم... چه جوری بهش بگم فقط نگران عصر و کلاسمم و اینکه اومدن تو حالم رو بد نکنه و من به عصرم برسم... 

خدایا کاش یه کم باهام حرف میزدی و این همه تضاد و تناقض رو برام توضیح میدادی...

پر از حس تنهاییم و نمی دونم با کی حرف بزنم... من.صی از عصر جواب نمیده... هاله که خوب چی بهش بگم... اونم الان و این وقت شب!... کسی هم که خبر نداره... با کی حرف بزنم... قلبم درد گرفته... ای کاش چشامو می بستم و باز می کردم و می دیدم همه چی یه جور دیگه ست... می دیدم این حرفا هست ولی حرف دل یکی دیگه ست... یکی که دل منم باهاش هست... کسی که دلم لرزش دلش رو می خواد... کسی که فارغ از هر متر و معیار و قاعده و قانونی بگه و بخواد و بشه و بگم و بخوام و بشم... بشیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد