-
563
شنبه 15 تیر 1398 11:00
اونقدر خوب شده که واقعا نمیدونم چه فکری باید بکنم!... خوب... مهربون... باشخصیت... انگار این آدم یکی دیگه ست... نه اونی که تا چند ماه قبل می شناختم... خدایا خیلی دلم گرفته و تنگ شده... چقدر سخته این روزا... ... دیررسیدم و به خاطر من کلاسو شروع نکرده بود... گرمم بود و هی درو باز و بسته می کرد و آخرسر گفت فدایی بیاد...
-
562
سهشنبه 11 تیر 1398 13:19
حال منقلبم کم کم داشت خوب میشد... هر چند اون یک هفته به خاطر نیاز شدید روحی خیلی بهش فکر کردم... نیاز به داشتن کسی که فقط باهام همراهی و همدلی کنه... همه ی انگیزه م شده بود پنجشبه که جلسه اول کلاس ر... رو برم... صبحش خبر فوت عمه جون رو دادن... روزای سختی داریم همه مون... خدا به همه صبر و تحمل بده... کلاس خوب بود ولی...
-
561
شنبه 1 تیر 1398 13:56
نمی دونم نگاهتو جدی بگیرم یا نه!... یادم نمیره تو اون حال و بین حرف و صحبتهای همه و حال بد من قبل از اینکه بدونی... نگاه دزدکی تو جمع یه حال دیگه میده... نه؟!... دوست داشتم... چقدر به نظرم مرد شدی... حالم بهتر شد با اومدن پیشت... اینکه باهام حرف زدی... یه کم همدلی کردی... گفتی این کارو بکن اونکارو نکن... اینو بخور...
-
560
دوشنبه 13 خرداد 1398 11:59
کل اردیبهشت رو ننوشتم! حدود یک ماه و نیمه... خیلی اتفاقا افتاده و خیلی از مسائل رو پذیرفتم... سخت بود ولی قبول کردم... شروع کردم بعد از اینکه تا پای رها کردنش رفتم و همه ی ماه رمضون رو خیلی خوب تمرین کردم. می دونم از پیشرفتم راضیه ولی تا الان خیلی چیزی نگفته. جامون عوض شده و رفتیم آموزشگاه جدید... برای مادرش تور...
-
559
شنبه 24 فروردین 1398 12:51
دیگه حوصله نوشتن ندارم. مخصوصا از اموزشگاه و اتفاقاتش. اخر سال چند تا برخورد ازش دیدم که بی نهایت دلخور شدم. ولی به روی خودم نیاوردم و به جاش دیگه برام بی اهمیت شد. مخصوصا وقتی جواب امتحانی رو که کلی براش زحمت کشیده بودم و خودش بهش اصرار داشت رو علی رغم پیام دادنم نگفت... سرد شدم و تا چند روز از عید گذشته دیگه حتی...
-
558
یکشنبه 19 اسفند 1397 14:30
باز مدتیه ننوشتم... یادم نیست همشو... چند هفته س داریم تحریر کار می کنیم... اولش خیلی برام سخت بود اما کم کم دارم راه میفتم... هفته پیش وقتی رفتم تو کلاس حس کردم حالش خیلی خوب نیست... نه اینکه چیزی بگه یا کاری بکنه ولی حس کردم خوب نیست... بین خوندن و درس دادن یهو بی مقدمه ازش پرسیدم شما خوبید؟ با تعجب گفت اره چطور...
-
557
یکشنبه 28 بهمن 1397 10:25
مدتی بود حس می کردم نه تنها متوقف شدم که روز به روز هم دارم بدتر می شم. این هفته که رفتم اموزشگاه خیلی معطل شدم. حدود سه ساعت اونجا بودم. اولش که فدایی کلی مسخره بازی درآورد و سر تمرین پیانو کلی جفنگ گفت! بعدشم اون پسره رو دیدم که کاراش جالبه! و بازم جالب بود... و و و ... دیدم شرایط اونجا اینجوریه و من چاره ای ندارم...
-
556
شنبه 13 بهمن 1397 13:16
روزای عجیبی رو سپری کردم... روزایی که برای خودمم ناآشنا بود... گذشتن از حسی که دست خودم نبود... پیش اومد... دیدم تموم شده... دیدم دیگه اون حس رو بهش ندارم... شاید یه ضربه ناگهانی اینجوریم کرد... بعد از اون دیگه کمتر نوشتم... الانم همونطورم... اما این هفته خیلی برام وقت گذاشت و خیلی خوب و مهربون شده بود... پنجاه دقیقه...
-
555
یکشنبه 23 دی 1397 11:24
یکشنبه هفته پیش بود که تو گروه اعلام کردن پدرش فوت کرده... راستش حتی برای منم شنیدنش سخت بود... خوشحال شدم که روز قبلش احوالپرسی کرده بودم... بچه ها بعضیاشون تو گروه گفتن که می خوان برن پیشش شهرستان... حدس میزدم اینکه حد.یث هیچ عکس العملی نشون نداد حتما خودش تنهایی دست به کار شده... مثل همه تو گروه یه تسلیت ساده گفتم...
-
554
شنبه 15 دی 1397 14:25
پنجشنبه صبح ساعت کلاس رو اعلام کرد ولی نزدیکای ظهر پیام داد که حال پدرش خیلی بده و باید بره شهرستان... من به خاطر هنرجوم رفتم اموزشگاه ولی واقعا فضا برام غریب بود... از شلوغی همیشگی خبری نبود و کسی جز محسن نبود... از محسن پرسیدم که از خودش و پدرش خبر داره که گفت نه هنوز بهش زنگ نزده... شبش به فدایی پیام دادم و احوال...
-
553
شنبه 8 دی 1397 10:06
نمی دونم از کی اینجوری شدم... ولی می دونم که این حسم ثبات داره... کاملا حسش می کنم... الان با خودم فکر می کنم که من چطور همچین حسی داشتم و بهش اصرار هم داشتم! این پنجشنبه یکی از معمولی ترین و عادی ترین پنجشنبه ها بود... از صبحش معلوم نبود می خواد چیکار کنه! کلاس میاد یا نه؟ اما وقتی تو گروه اعلام کرد بچه ها از کی بیان...
-
552
شنبه 1 دی 1397 18:08
بین هفته یکبار حالشو پرسیدم و خوب جواب داد... همزمان مریم تو گروه پرسید و جوابشو نداد... چهارشنبه شب پیام داد تو گروه که هنوز خوب نشده و کسی سر کلاس ازش تقاضای خوندن نکنه! نمی دونم والا مردم میرن کلاس که زیارتش کنن پس؟! خوب باید بخونه دیگه! تمام طول هفته صدام خش داشت و شکستهای زیادی تو صدام اتفاق میفتاد... درسته که...
-
551
یکشنبه 25 آذر 1397 13:37
پنجشنبه که رفتم دیدم که واقعا حالش خوب نبود... اصلا خوب نبود... بی حال و مریض... کلاس هنرجومو برگزار کردم و منتظر نشستم تا نوبتم شه. خیلی شلوغ بود و تعداد زیادی بیرون منتظر نشسته بودن... طبق معمول حد.یث هم بود... بعد از کلی که رفتم تو به جای من اون خیلی احوالپرسی کرد جوری که مونده بودم چی بگم و تا من جواب کوتاهی دادم...
-
550
پنجشنبه 22 آذر 1397 10:04
چند وقتیه ننوشتم. اونقدر اتفاقا غیرمنتظره و دور از ذهن بود که خودمم فرصت تحلیل نداشتم فقط داغون و داغون تر شدم. اون هفته که اخرین بار نوشتم ازش پنجشنبه ش رو هم رفتم، هنرجوم جلسه اولش بود و خوب خودمم کلاس داشتم... الان دیگه بعد از چند هفته جزئیاتش یادم نیست... کلاس هنرجومو برگزار کردم و نشستم تا نوبت خودم شه. چند باری...
-
549
یکشنبه 4 آذر 1397 11:00
زندگی... چیز غریبیه... و واقعا هر روز بیشتر از قبل می فهمم که گذشتنش بهترین چیزیه که در کنار بودنش وجود داره... پنجشنبه و جمعه بی نهایت بدی داشتم... دیگه نمی خوام حتی ازش یادی کنم... چون هر دو جنبه مهم زندگیم یهو با هم تهدید شده بود و این خیلی برام سخت بود... دیروز بعد از کار راه افتادم برای کلاس... خوب تمرین کرده...
-
548
پنجشنبه 1 آذر 1397 20:10
اونشب تا ساعتها خوابم نبرد... دو دقیقه بعد از اینکه جواب منو داد به همه اعلام کرد که می خواد دو نفرو که پیشرفت خوبی داشتن معرفی کنه... پیشرفت... نمودار رشد... قهوه... نیازی به تمرین زیاد نیست... همش یه جورایی قلقلکم می داد که یکیشون منم... مخصوصا که گفته بود پنجشنبه هم برم... نمی خواستم به زبون بیارم ولی مطمئن بودم...
-
547
یکشنبه 27 آبان 1397 13:20
باز شدم مثل بچه ها... بهانه گیر... دیروز صبح پ شدم... حیف بود چون خیلی تمرین کرده بودم... وقتی رفتم فدایی هم بود و چند تای دیگه... حدیث و مریم تو کلاس بودن و داشتن می خوندن... یه کم گرم کردم ولی چون صدا بیرون میومد نمیشد زیاد ادامه بدم. یه کم که نشستم در کلاسو باز کرد و گفت منم برم داخل... اولش در حضور حدیث و مریم ازم...
-
546
یکشنبه 20 آبان 1397 13:52
یه اتفاقهایی میفتن بی اینکه انتظارش رو داشته باشی و این اتفاقهای یهویی و بی فکرِ از قبل و بدون برنامه ریزی خوشایند ترین اتفاقهای زندگی آدم میشن... نمیگم این اتفاق چیز مهمی بود که بشه ازش به نتایج مهمی رسید اما بعد که بهش فکر کردم خیلی خیلی حس خوبی بهم داد... دیروز صبح که بیدار شدم دل درد بی دلیلی داشتم... خیلی بد......
-
545
سهشنبه 15 آبان 1397 12:30
هنوز حسم خوبه... دروغ چرا! به خودم افتخار می کنم که با وجود سنم و مشغله و دغدغه هام و گرفتاریهام با اون همه سختیی که خودم فقط می فهممش آواز رو شروع کردم و تا الانش توش موفق بودم... حرفای این جلسه ش بی نهایت بهم انگیزه داد... اون نموداری که کشید با اون شیب تند اوجش حال منو بی نهایت خوب کرد... اون جمله که "صدات یکی...
-
544
یکشنبه 13 آبان 1397 13:34
خدایا بابت این شنبه خیلی خوب ازت ممنونم... یه موفقیت بزرگ به دست اوردم که برام باور نکردنیه... خیلی خیلی بابتش خوشحالم... اولین درس اوازم رو که بی نهایت هم سخت بود و ازش می ترسیدم خوب اجرا کردم... اولین باری بود که اصلا دلم نمی خواست برم کلاس... چند دقیقه بعد از اینکه رسیدم فدایی اومد و بهش گفتم ثبت نام دارم... داشتم...
-
543
چهارشنبه 9 آبان 1397 13:29
گذاشتم دو روز گذشت و بعد یه متن اماده کردم و براش فرستادم که بذاره تو گروه... گفتم بهش که اگر اصلاح می خواد بگه تا انجام بدم... گفت فقط اخرش اسم و فامیل اضافه کن یعنی بنویس مدرس:... همین کارو کردم و براش مجدد فرستادم... گذاشت تو گروه و زیرشم نوشت دوستان حتما بهره ببرید از این کلاس به شدت خوبه... و برام ارزوی موفقیت...
-
542
یکشنبه 6 آبان 1397 14:09
شنبه خیلی خیلی خوبی بود... یه روز بی نظیر... از صبح هوا بارونی بود و چه بارونی... صبح اعلام کرد تو گروه که از دو آموزشگاهه... خوب این برای من خیلی خوب بود. یعنی وقتی می رسیدم دیگه نیاز نبود پشت در بمونم... کارم که تموم شد شدت بارون به حدی بود که نمیشد حتی تا ایستگاه مترو برم... ماشین گرفتم و راه افتادم... بعد از کلاس...
-
541
پنجشنبه 3 آبان 1397 11:39
ننوشتم دیگه اما جلسه قبل که رفتم همه چی خوب بود... خیلی خوب... کلی وقت گذاشت... حدود سه ربع ساعت و هی اصرار می کرد که بازم بخونم... خوب بود... قبل از رسیدنش محسن زودتر اومد و ناخوداگاه رفتم سمتش که در مورد م.ی.وز حرف بزنم. خیلی مشتاقانه قبول کرد و شرایط رو پرسید... ولی با اون حرفی نزدم در موردش. دیروز یکی زنگ و گفت...
-
540
دوشنبه 23 مهر 1397 12:07
هیچ وقت این شنبه رو یادم نمیره... باور نمی کردم در عرض یه روز اینقدر همه چی عوض شه... خدایا شکرت بابت همه چی... واقعا ممنون... درد داشت ولی لازم بود...
-
539
پنجشنبه 19 مهر 1397 10:24
بعد از جلسه آخر حال خوشی نداشتم... همش ذهنم درگیر بود... پذیرشش برام سخت بود... اما اتفاق بد بعدش حالمو تغییر داد... با فوت ناگهانی و غیرمنتظره ج... همه چی تو ذهنم عوض شد... درسته این دو تا هیچ ربطی به هم ندارن اما اثر عجیبی روی من داشت... الان با خودم فکر می کنم که درسته این آدم هنوز برای من جذابیت داره و اگر مورد...
-
538
یکشنبه 15 مهر 1397 12:04
صبح جدای از اینکه تو گروه اعلام کرد عصر دیرتر میاد به دختر هم شخصا پیام داد که فلان ساعت بیا... دختر اروم بود... رفت... وقتی رسید دید آ.زاده هم هست... همراهش رفت تو کلاس... غیر از اونا حد.یث و یه اقای دیگه هم بودن... اتفاقای عجیبی افتاد که دختر هنوزم بعد از گذشت چندین ساعت نمی تونه درکش کنه... بین کلاس یکی از همکارای...
-
537
پنجشنبه 12 مهر 1397 09:35
به نظر من.صی اومد که مرد خیلی زیادی پیش رفته... جواب دختر رو اونجوری که باید نداد... دختر میدونه که دوستش فقط به خاطر خودشه که داره میگه... که بهش پر و بال نده... که جدی نگیره... اما وقتی دید دختر ناراحت شده بهش گفت آخه دوست ندارم اینجوری باهات صمیمی شه... به نظرم داره زیادی تند میره... البته دختر همچین حسی نداره......
-
536
شنبه 7 مهر 1397 21:34
آروم شده بود... خیلی با خودش حرف زد و تصمیم گرفت محال بودن رو بپذیره و خودشو بسپره دست سرنوشت... راهی شد و رفت... انتظار نداشت اون فضای بی نظیر جلسه قبل اتفاق بیفته... وقتی رسید دید در بازه و وارد که شد دید پشت میز چوبی رو پشت بوم، دقیقا جایی که خودش هفته قبل نشسته بود یه پسره اجق وجق نشسته و داره سیگار می کشه... رفت...
-
535
جمعه 6 مهر 1397 12:19
خانم سین عزیز، نه صددرصد در کنار رقیبهات برات وجود داره... یا کسانی که تو گذشته بهت ضربه زدن... تو یه شروع مشابه رو داری ولی تجربه مشابه نداری... و چقدر تو این ماجرا و گذشته ها تشابه می بینم و منو می ترسونه که تکراره یا شروعی مشابه بی نتیجه مشابه... بعضی وقتا بی نهایت شجاع میشم و فکر می کنم اگه باشه می تونم در مقابل...
-
534
دوشنبه 2 مهر 1397 18:17
دختر از جاش بلند میشه و از زیر نگاه سنگین مزاحم پناه میبره به کلاس... حال مزاحم رو درک می کنه که زودتر هم اومده تا مثلا تنها باشه اما با دیدن دختر و اون فضا بهت زده شده... مرد میاد داخل... گوشیشو خاموش می کنه و پرت می کنه تو قفسه و می گه می خوام موبایل نباشه... نمی خوام جواب بدم... خسته شدم... می خونن با هم... و...