در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

525

یه روز خوب دیگه...

* هفته قبل خیلی با خودم جنگیدم و سراغ درس جدید نرفتم... همون دو تا درس قبلی رو تمرین کردم و حسابی براش وقت گذاشتم. می دونستم صدام یه تغییری کرده اما اینکه خوبه یا بد رو نمی دونستم...

* قبل رفتن استرس زیادی کشیدم. نه اسن.پ و نه ت.پسی هیچکدوم کار نمی کردن و نمی دونستم چه جوری باید خودمو برسونم اونور شهر! بالاخره یادم افتاد چیزی به نام آژانس هم وجود داره!

* وقتی رسیدم دیدم بر خلاف هفته قبل بی نهایت شلوغه!... حد.یث مجددا با لباسهای بی نهایت شیک ولی نا مناسبش داشت رژه می رفت... می گفت کلاسش خیلی وقته تمومه ولی نمی دونم چرا نمی رفت!

* صدای آز.اده از تو کلاس میومد با چندنفر دیگه...

* چند بار خواستم صداشو ضبط کنم ولی نمیشد...

* فرزانه با همون اداهاش اومد و با خنده گفت همش دارم پسرفت می کنم و فکر کنم جلسه اینده بهم خوشکلای اندی رو بده بخونم... وقتی فدایی فرستادمون تو یه کلاس تا با هم گرم کنیم هر کدوم رو کردیم یه سمت و من فریاد می زدم و اون می گذرم تنها رو بی نهایت زشت! می خوند... فضای خنده داری بود! یه بار که بیرون بودم اومد و سلام علیک کردیم و همون موقع بود که  لیلا زنگ زده بود و داشتم براش یه واریزی چک می کردم... 

* دخترا و از جمله ازاده اومدن بیرون و با ازاده کمی حرف زدم و بعدش رفت... چند تا از این پسر بس.یج.یا که معلوم بود نوحه خونن قبل از محرم اومده بودن برای تقویت صدا... درساشون تصنیف بود ولی بی اختیار تا اولشو درست می خوندن می رفتن رو ملودی نوحه... دخترا بیرون سینه میزدن و می خندیدن! یکی از پسرا اومد بیرون و خودشم می خندید به دوستاش و می گفت منم نتونستم بشینم بسکه خنده م گرفت! سریع تبدیلش میکردن به نوحه...

* نوبتم شد و رفتم داخل... چهره ش بشاش و شاد بود... پرسیدم بهتر شدید؟ گفت بله خوبم ولی هنوز یه کم ضعف دارم... (خنده م گرفته بود که اینقدر ادامه میده و خودشو لوس می کنه) گفتم خوب شروع کنید امپول تقویتی بزنید. گفت زدما! همون موقع... گفتم نه اون موقع نه الان که بهتر شدید بزنید... گفت یعنی دوباره بزنم؟ باشه می زنم... اینقدر تسلیم و بامزه گفت که واقعا سادگیش به دلم نشست... پرسید چیکار کردید؟ براش توضیح دادم که همون قدیمیها رو خوندم... گفت کار خوبی کردی و رفت پای برد تا چیزایی رو که نوشته بود برای منم توضیح بده... گفت ببینید اینا رو تو فیزیک خوندیم شما رشته تون چی بوده؟ گفتم ریاضی... توضیح داد و بعد نشست که بخونم... 

شروع کردم با قدرت خوندم... چشامو بستم ولی خودم استارت رو که زدم فهمیدم دارم خوب پیش میرم... چشامو باز کردم و نگاه تحسینگرش رو دیدم... رسیدم به اخرش! خودم گفتم وای اخرشه! (اوجش بود و خیلی سخت) خندید و گفت این همه بالا خوندی حالا اینجاشو چیکار می کنی؟! یه کم پایین تر گرفتم و خوندم... بعدشم قطعه بعدی... خیلی تعریف کرد گفت حس می کنی چقدر صدات حجم پیدا کرده و قوی شده؟ متوجه میشی؟ گفتم بله هم خودم متوجه می شم هم همه! اولش متوجه نشد ولی بعدش کلی خندید... 

چند جاش بهم می گفت اینقدر موقع خوندن به خودت فشار نیار که بهش گفتم خودم متوجه میشم دارم فشار میارم اما می ترسم اگر اروم تر بخونم از جای درستش بیام بیرون... گفتم اینقدر انرژی ازم می گیره که بعد خوندن حتما میرم شام می خورم... سر همینم خندید...

گفت الان همه ی خواننده های زن ایرانی اوجشون مشکل داره و فال.ستو می خونن ولی ببین چقدر خوب از عهده اوج بر میای! صدات دالبی شده! قوی و حجیم شده! خیلی تغییر کرده! خیلی خوب شده!

حرفاش انگار مدام کوکم می کرد و بهم انرژی می داد... 

خودش گفت درسای قبلو کلا بذار کنار دیگه یه تصنیف هست که... و شروع کرد به خوندنش... درسته فرزانه رو گفته بود بیاد تو کلاس اما کاری به اون نداشت... خم شده بود سمت من و می خوند و من اروم گوشیمو دراوردم و صداشو ضبط کردم... بی نظیر می خوند و نگاه ازم بر نمیداشت! حظی می بردم بی مثال! فکر کردم تموم شده و رکورد رو قطع کردم اما مجدد ادامه داد تا ته قطعه... زیبا زیبا زیبا... بی نظیر... محوش بودم... 

تموم که شد هم اون تشکر کرد هم من... اومدم بیرون... کیمی گفت مثل همیشه خوب خوندی...

* اونقدر حس بی نظیری بود که قابل وصف نیست... الان بغض دارم... خدایا این حسو دوست دارم... خدایا من دارم همه تلاشمو می کنم... خدایا جز معجزه هیچی نمی تونه سرانجامی به این قضیه بده...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد