در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

531

هفته خیلی بدی داشتم. بی نهایت بد... هر روزش یه حس متفاوت که تا همه ی تلاشمو میکردم و توانمو جمع می کردم همه چیزو عادی جلوه بدم یه اتفاق دیگه میفتاد و مجدد حالم بد میشد... نهایتش نتیجه ش این شد که برای کلاس دیروز خیلی استرس داشتم... اصلا نمی دونستم چی پیش میاد... نمیدونستم بعد از تماس من و اون بیانیه _ که هنوزم دلیل اون عکس العمل شدیدشو نفهمیدم!_ چه برخوردی می کنه! هیچی رو آدم با اطمینان نمی تونه بگه ولی تصوری جز این نمیشه داشت که صرفا بعد از حرفای من اون تصمیم رو گرفته و اون بیانیه رو داده... این هم خوشاینده هم... نمی دونم چی باید بگم... یه خوشی زیر پوستمه که بی نهایت با ترس توامه...

بگذریم... با ترس زیاد و چندین بار تمرین که اگر چیزی گفت که نتونستم جوابشو بدم خداحافظی کنم برای همیشه و بیام بیرون، راهی شدم... بعد از مدتها ساعتمو تغییر داده بودم و این تغییر خودش نگرانی داشت... به مترو اولی نرسیدم. وقتی رسیدم پنج دقیقه به چهار بود. محسن و یکی دیگه داشتن حرف میزدن ازش پرسیدم کجا گرم کنم گفت فرقی نمی کنه... رفتم تو استو.دیو که صدای کمتری بیرون بیاد... از شدت استرس صدام می لرزید و نمی تونستم ممتد و پیوسته بخونم! نمی دونستم چیکار کنم! دلم نمی خواست بعد از اون اتفاقا این هفته نتونم مثل قبل بخونم... یه کم که گرم کردم زد به در و صدام کرد... لوازممو جمع کردم و رفتم تو کلاس خودمون... داشت یه چیزی رو می ذاشت تو قفسه پشت سرش و پشتش بهم بود... سلام کردم و اونم همینطور و خیلی گرم برخورد کرد... یه جوری که تقریبا همون اول ترسم ریخت ولی همچنان نمی دونستم چی پیش میاد...

نشستم و گفت شروع کنیم... انگار قرار بود حرفی از اتفاقهایی که افتاده به میون نیاد... بر خلاف لرزش صدام قبل از اومدنش وقتی نشستم روبروش خیلی خیلی حالم خوب بود و خوب می خوندم... ایرادهایی داشتم که بهم می گفت... تصنیف اولی رو که دوبیتشو خوند و منم خوندم بعدش یهو پرید دو بیت آخر! بیت درستشو گفتم بهش و خوندیم و دوباره پرید بیت آخر! باز بهش گفتم... سری بعد دیگه خنده م گرفت! گفت آخه من این دو تا بیت آخرو خیلی دوست دارم! 

وقتی درس تموم شد گفت حتما بهم پیام بده که درس جدید رو برات بفرستم! (اووووه! بازم اشاره به حرف اونروزم که گفتم شما جواب نمیدید!)

دم در بهم گفت شما دیگه چهار میای؟ گفتم من کارم که تموم شه راه میفتم هر وقت رسیدم گرم می کنم تا شما بیایید. گفت نه آخه می خوام معطل نشی! (اوووووه! خدایا من چی بگم آخه؟!) گفتم باشه همون چهار. گفت منم چهار میام. و وقتی در رو بستم از بین در گفت سلام خیلی برسونید...

بی نهایت رفتارش خوب بود و کلاسمم تایمش معقول و به اندازه بود یه جاشم که خوب و درست خوندم گفت این اوج صدای شج.ریانه و خیلی اوجتو خوب خوندی.

وقتی بیرون اومدم اون خانومه که با بچه ش دیدمش بود با یکی دیگه رفتن تو کلاس ولی کسی دیگه نبود!... آزاده هم نبود... خداروشکر چون دوست نداشتم این هفته به دلیل اینکه گفت به خاطر حرف من اون بیانیه رو داده ببینمش.  ترسیدم لو برم...

الان حالم خوبه... حسم خوبه... چیزی نشده ولی خیلی خوشحالم به خاطر نوع برخوردش و اینکه من فقط اشاره ای کردم و اون تا تهش رفت... درسته عکس العملش شدید بود و نیازی نبود ولی ته دلم خوشحالم... 

خدایا کاش یه چیزی می گفتی دلمم آروم بگیره و بدونم چرا باید اینقدر براش مهم باشه... یه حالی دارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد