در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

519

پسره همچنان ادامه میده... البته کمتر شده... 

... روز سختی بود... ساعت دو مرخصی گرفتم برای دکتر ولی اونجوری که می خواستم نشد... رفتم همون دکتر قبلی البته چون داروهاش خیلی گرونن نخریدم و مشابه ایرانی خریدم... به جهنم هر چی می خواد بشه...

وقتی رسیدم خونه دیگه برای خوابیدن خیلی دیر بود... درحد پنج دقیقه سرمو گذاشتم رو کاناپه و بعدش رفتم یه کم گرم کردم و رفتم...

به خودم گفتم یادم باشه تا تابستونه دیگه با مترو نرم... خودش خوبه اما همون یه خیابون نه چندان بلند تو اون ساعت روز و ترافیک وحشتناکش و گرما آدم رو داغون می کنه...

وقتی رسیدم مریم و یکی از دخترا و اون پسره که خیلی بچه ست و عکس پروفایلش عکس خان هست بیرون بودن... یه کم نشستم کنارشون ولی خیلی گرم بود... دختره گفت جامونو عوض کنیم که اون پسره گفت می تونید هم برید تو استودیو. صدای آزاده از تو کلاس میومد... رفتم تو استودیو و دیدم نسیم و یکی دیگه هم بودن...خنک بود... نشستم... کلی حرف زدیم... حوصله نداشتم البته... اون یکی دختره که رفت بیرون یه کم بعدش نسیمم رفت... صدای ازاده از بیرون میومد ولی حوصله نداشتم برم پیشش... اون لحظه حوصله نداشتم... 

دستمو گذاشته بودم رو پیشونیم و خم شده بودم که صداشو از بیرون شنیدم... از بچه ها می پرسید خانم سین کو؟ کجاست؟ نیومده؟ که بچه ها بهش گفتن تو استودیوئه... اینکه انگار نمی دونست من هستم و داشت دنبالم می گشت مثل یه جریان خون گرم دوید زیر پوستم و یه لبخند ملایم آورد رو لبم بعد از مدتها فشار و استرس... به دنبالش صدای ازاده اومد که ااااا سین تو استودیوئه! و چند لحظه بعد سرش و بعد خودش از لای در اومد تو...

کلی هم با ازاده حرف زدیم... یه مدت بعد اون پسر شنگوله اومد گفت اگه گرمید برید تو کلاس... با ازاده رفتیم بیرون که دیدم نسیم زودتر رفته تو کلاس... با ازاده خداحافظی کردم و قرار شد برم یه کم گرم کنم... وقتی برگشتم سه تا نت خوندم که یهو پریدم بیرون دنبال ازاده و در مورد همون پسره که بهم گفته بود و نمی دونست هاله همه چیشو بهم گفته پرسیدم... تمام مدتِ کلاس نسیم بیرون ایساده بودیم و با ازده حرف می زدیم. می گفت حالم خوب نیست اما بابت تجربه ای که کردم خوشحالم... می گفت خانم سین من تو رو می شناسم اگر کسی رو دوست داری و مناسبه ازش قایم نکن... صداش اوج می گرفت و تحریرهای بی نظیرش... می گفت خانم سین من می دونم تو چقدر مهربونی و پر از احساس... تا نگی و نشون ندی کی می فهمه... صداش فرود میومد و پایین خوندنهای قشنگش... خیلی بهم توصیه کرد که به همین شیوه ادامه ندم و خودمو تغییر بدم...

وقتی رفت برگشتم و یه کم دیگه گرم کردم و بعدش پسره صدام کرد و رفتم تو کلاس...

با لبخند... هر دومون... سلام علیک کردیم و احوالپرسی... پرسید چطور بود؟ گفتم خیلی بد! متعجب شد! وقتی گفتم درسم چیه خندید و گفت خوب اخه خیلی سختم بود... اشکالامو پرسیدم و گفت بخون...

یعنی یاد ندارم اینجوری شده باشم... ملودی به کلی از یادم رفته بود... حتی وقتی می خوند باز من تو ذهنم نمی موند که بخونم... مشکل فقط با بیت اولش بود... اخرم نشد... می خندید... منم می خندیدم... وقتیم می خواستم بخونم چون ملودی یادم نبود صدامم درست در نمیومد... با خنده گفت ملودی که یادتون رفته صداتونم از جای درست نمیاد... مال همینه... واقعا می خندیدم... ادامه ش دادیم تا درست شد... توصیه هاشو کرد و رفت پای برد تا بنویسه... گفت یادداشت کنید... دوربینم کمی هم چرخید سمت خودش... با اون موهای بلند و فرفری و ریش چند هفته ای... 

آخرش گفت خوب بود ممنون... گفتم چی خوب بود! خیلی بد بود که! گفت نه من می دونم... یه سری نکته ها رو کدگزاری می کنم هر هفته و بر اساس اون می گم خوبه...

رفت بیرون و منم رفتم...

هنوز نسیم و اون دختر اولیه نشسته بودن و پسر شنگوله هم تو اشپزخونه... پسره گفت کجا میرید شیرموز دست ساز داریم... و یه دسته لیوان یه بارمصرف گرفت سمتم! گفتم نه ممنون نوش جان... و با همه خداحافظی کردم ولی خان تو اشپزخونه داشت دستشو می شست و انگار مطمئن که منم می ایستم برای خوردن شیرموز! نمی دونستم چی صداش کنم که پسره گفت استاد دارن خداحافظی می کنن... و برگشت و خداحافظی کردیم و باز شب و راه پله های تاریک...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد