در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

528

بعضی وقتا شرایط جوریه که میدونی تلاش هیچ نتیجه ای نداره... بی فایده ست و یا حتی باعث میشه به شخصیتت هم لطمه بزنه...

کار من شده این...

فهمیدم که هیچ نیتی نیست... هیچ حسی نیست... و از نظر همه من تو جایگاه بی خطریم و کسی از این بابت رو من حساب نمی کنه...

اون دختر جدیده فقط هفده سالشه! کیمی بیست سال! حدی.ث که کاملا معلومه بچه ست... در نظر اونا ببع.ی نه تنها یه استاده که یه مرد بزرگه...

و من این وسط... تحمل فضای اونجا برام سخت شده... شاید اگر باشه برم اونیکی آموزشگاه... 

حوصله ندارم دیشبو بنویسم فقط وقتی با اشتیاق گفت تصنیف فوق العاده ای بود گفتم من دوستش نداشتم... با تعجب گفت چرا؟ گفتم دوست نداشتم دیگه... گفت خوب می گفتی عوضش می کردم... چیزی نگفتم که بی جواب گذاشتنم چه حال بدی بهم میده و دیگه چیزی ازش غیر از کلاس ازش نمی پرسم... کاغذو برگردوندم و اونیکی رو که خودم خونده بودم نشونش دادم... به نظرم براش ناآشنا بود! چون حتی زمزمه ش هم نکرد و وقتی گفتم اینو خوب می خونم گفت یه درس دیگه هم میدم با هم بخونش برای هفته بعد...

نفر آخر بودم... ساعت نه شب! گفتم خسته م... گفتم رو خوندنم اثر می ذاره... گفت از جلسه دیگه وقتی اومدی یا پیام بده یا در بزن در کلاس تا بدونم اومدی... نزدیک تر شد و گفت بعضیا خیلی سرکلاس حرفای بی خود میزنن و وقت می گیرن... گفتم می دونم...

مریم بود و نخوند و گفت تا ماه دیگه نباید بخونه... ولی بود!

آخرش فقط من بودم و کیمی و حدی.ث... حتی کیمی هم اومد... با وجودی که بب.عی داشت چراغا رو خاموش می کرد حد.یث همچنان بود...

حالم خوب نبود... کلی پیاده اومدم... خوب نیستم...

از اینم باید بگذرم... بازم اشتباه کردم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد