در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

515

بازم بگم خوب نیستم؟ والا خسته شدم دیگه بسکه گفتم...

دیروز واقعا خوب و بی نظیر بود اما حال من خوب نبود و دوست نداشتم... دوست دارم یه جور دیگه باشه... توجهی ازش می خوام که دیگه نمی بینم... یعنی نمی خوام فقط برای درس باشه...

دیروز عصر برای روز دخ.تر برام کیک خریده بودن. هول هولکی یه کم خوردم و رفتم مانتو جدیدمو پوشیدم که همه گفتن عوضش کن! خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم که چرا برام کیک می خرن اما تو این سن هنوز برای لباس پوشیدنم باید نظر هزار نفرو بپرسم... اونم مانتویی که همه دیدن خریدمش و این همه وقت صرفش کردم و برای زیرش هم لباس مناسب خریدم! تو اون فاصله کم گم کرده بودم که چی بپوشم و برم... خوب هم به خاطر اون هم به خاطر آزاده که می دونم هست دلم می خواد شیک و مرتب برم که آخرشم نشد و به ساده ترین حالت ممکن رفتم...

وقتی رسیدم یه خانم جوون با دختر مسخره و تا حدی بی ادبش نشسته بود بیرون. بقیه داخل کلاس بودن و صدای ازاده رو میشنیدم... خانومه در مورد کلاس ازم می پرسید. دخترشو اورده بود که خیلی هم کم سن و سال بود و مدام چرت و پرت می گفت... چند دقیقه بعد خان اومد و سلام علیک کردیم و با اون خانومه حرفای مقدماتی رو برای شروع دخترش زد و تاکید کرد که هنرجوی این سنی نمی پذیره و دختره حتما باید جدی بگیره و کار کنه... خانومه که رفت من تنها شدم... مدتی نشستم تا ازاده و یکی دیگه از بچه ها اومدن بیرون و مشغول شدیم به حرف زدن... بهش گفتم حالم خوب نیست ولی نمی تونستم دردمو بگم...فقط گفتم یه فالگیر فکر یکیو انداخت تو سرم و تقصیر خودم شد و اینا... مشغول بودیم که خان اومد و جدامون کرد و به من گفت برم گرم کنم... تو کلاس که رفتم همچنان داشتیم با ازاده حرف می زدیم که خان اومد و با تکون دستاش تو فضای دید من و ازاده جدامون کرد که یعنی حرف نزنید!... خداحافظی کردیم و موندم تو کلاس.. گرم کردم و برای خودم کارت کشیدم و ثبت نام کردم و کلی دور تا دور کلاس فسقلی چرخیدم و نیومد... یک ساعتی طول کشید!...

بعد که اومد بهم گفت برم تو اونیکی کلاس که دخترا بودن... کولر رو خاموش کردم و رفتم... 

اووووف! تازه اونا می خواستن بخونن... کلا کلاسا هیچ برنامه مشخصی نداره... خیلی بی نظمه...

نشستم پیششون... خودش تو چهارچوب در داشت برای یه اقاهه یه سه گاه قشنگ میخوند... و نس.یم داشت تو کلاس کیف می کرد... تو همون فاصله کوتاه نس.یم گفت که نامزد داره... دختر با مزه ایه و لحن دهاتی و ساده و شیرینی داره... من صداشو دوس دارم...

یه کم بعد خودش اومد تو و نس.یم شروع کرد خوندن...

رسید به "بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن". خان بهش گفت یه کم معنیشو مرور کن که بهتر بخونی. معنیش چیه حالا؟ اونم گفت استاد یعنی  اشک چشمم همه آسیا رو گرفته... پرسید یعنی چی؟؟؟؟ گفت استاد یعنی آسیا اروپا افریقا منظورشه دیگه میگه اسیا پر شده!!!!!!!! یعنی باورم نمیشه کسی اینجوری فکر کنه! هر چی به مغزم فشار میاوردم شنیدن این حرف رو باور نمی کردم! خان بهش گفت آسیا اینجا یعنی آسیاب! حالا ول کن نبود که پس چرا ب نداره...

خلاصه ادامه داد خوندن رو و یه کم که گذشت با همون لحن با مزه ش گفت استاد یه چی بگم؟ گفت بگو. گفت استاد اون موقعی بود که داشتید دم در میخوندیدا خیلی قشنگ می خوندید! استاد می خواستم بیام بغلتون کنم! وای اینو گفت من دست خودم نبود! پغغغغ زدم زیر خنده... خود خان سرشو انداخته بود پایین چیزی نمی گفت... دختره رو به من گفت خوب نخندید به خدا مثل داداشم دوستش دارم خوب دلم می خواست بغلش کنم دیگه... واقعا خنده م بند نمیومد...

بعدش بهشون گفت برن بیرون تا من بخونم... رفتن و من نشستم و گفتم اولشو بخونه... خوند... گفتم واقعا نمی دونم درست می خونم یا نه... گفت بخونید ببینم... وقتی شروع کردم چشمامو بستم... یکی دوبیت خوندم و چشامو باز کردم دیدم رفت بیرون... خدایی خیلی بدم اومد! گفتم یک ساعت و نیمه نشستم و حالا هم میره بیرون! زود برگشت و خواست ادامه بدم... ادامه دادم تا نصفه های درس... بلند شد و گفت عالی! ممنون... خیلی ممنون... حرف نداره... نیاز نیست بخونی دیگه... چیزی ندارم بگم... هیچ مشکلی نداره... گفتم بقیه ش! گفت نه دیگه معلومه... عالیه! (و کلی تعریف و تمجید دیگه که عینش رو یادم نمونده!)

باورم نمیشه تا این حد رضایت! درس جدید رو گفت، گفتم قرار بود بریم رو آواز! گفت باشه میریم چند تادیگه تصنیف بخون... 

یک ساعت و نیم نشستم برای پنج-شش دقیقه کلاس... درسته این ایده آل یه هنرجو می تونه باشه اما من اینو نمی خواستم... من حال خوبی ندارم و این چیزا دیگه نمی تونه راضیم کنه... تو شرایط عادی با این حرف باید میرفتم آسمون اما حالا این خانم سین رو زمین هم زیادیه...

بیرون رفتم پیش دخترا که بهشون گفته بود این هفته تمرین کنن و ویس بفرستن و اگه نفرستن اصلا سر کلاس نرن... ایستادم پیششون برای اینکه یه چیزی گفته باشم گفتم وای یک ساعت و نیمه وایسادم اونوقت کلاس اینقدر! گفتن خوب وقتی کسی خوبه همین کارو می کنه و نس.یم گفت خیلی خوب خوندی و صدات خیلی خوبه و هفته پیشم صداتو شنیدم... یکشیون گفت تازه استاد خفتمون هم داد! گفتم چرا؟ گفت داشتی می خوندی اومده بیرون بهمون گفته می بینید صداشو! فقط سه ماهه داره میاد کلاس! فقط سه ماه! فهمیدم همون وقتی بود که من داشتم می خوندم و چند ثانیه ای رفت بیرون...

ازشون خداحافظی کردم و نس.یم مسیرمو پرسید که اگه یکیه با هم پیاده بریم که نبود...

بیرون تاریک بود... راه پله ها خاموش و تاریک... و منِ تحسین شده ی استاد پر از غم و درد و فریاد و سکوت...

دلم گرفته... خیلی گرفته... به نس.یم و جراتش تو حرف زدن حسودیم شد... قطعا بعدش هم به حرفی که زده فکر نکرده... چون کاملا بی منظور و پاک بود... ولی گفت... خیلی جسارت می خواد... من هیچ وقت نداشتم... هیچ وقت نکردم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد