در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

518

دیگه روم نمیشه از خوب نبودن بگم...

دیشب این پسره که یادم نیست نوشتم اومد یا ننوشتم تا دوازده شب گیر داده بود که قرار بذاریم بیرون و این چیزا. رومم نمیشد بهش بگم که دلیلم چیه...(حالا بعدا مفصل توضیح میدم)... اما نکته این بود که من دیشب کلاس بودم و همه چی خوب بود... خیلی خیلی خوب و آروم... خیلی قشنگ...

دیدم فایده نداره زود برم... مثل همیشه کلی باید معطل شم... این بود که دیرتر رفتم... و مانتو زرد جدیدم رو پوشیدم... ماشینی که گرفتم خیلی کند می رفت و هی استرسم بیشتر میشد... ولی می دونستم دیر نیست... زهر آفتاب داشت گرفته میشد که رسیدم... از پله ها رفتم بالا و وارد شدم... فقط یه پسره بیرون نشسته بود و دخترا داخل بودن... آزاده هم نبود... یا نبود کلا یا رفته بود... خیلی طول نکشید که از تو استودیو با یکی از دخترا بیرون اومد و سلام علیک کرد و طولش داد و با اون پسره حرف زد و یه کم راه رفت و بعد ازم پرسید گرمید؟ گفتم آره و گفت بیایید داخل... همراهش رفتم تو... نسیم بود و مریم و نسیم داشت میخوند... تا نشستم اشاره کرد که چقدر کفشت قشنگه! حالش برام جالبه... دختر با مزه ایه... خیلی خوب نمی خوند ولی از هفته قبل بهتر بود... وسطاش اون پسر خشنه هم اومد تو و نشست... آهان اینو یادم رفت بگم که اولش که وارد کلاس شدم داشت همچین چیزی می گفت که مفهومش این بود که ما مثل این روزیا نیستیم و همچین چیزایی که مریم گفت اره از نظر فیزیکی و بعدش درستش کرد که از لحاظ دنیای فیزیکی!... کار نسیم خیلی طول کشید و همچنان نشسته بودم و وقتی هم تموم شد با هم رفتن بیرون... نفهمیدم کجا ولی وقتی برگشتن چون کنار پنجره وایساده بودم دیدم از گوشه کنار پشت بوم برگشتن... فکر کنم نسیم کار خودشو کرد و ماچش کرد!!!  بیچاره ها! تو همین فاصله مریم داشت با پسره حرف میزد و پسره از خودش گفت که تا چندسال پیش از اراذل بوده و نوچه داشته و الان توبه کرده و مداحی میکنه و این حرفا... جالب بود!... 

مدتی بعد نسیم و خان اومدن و نسیم از همون بیرون از تو پنجره دست داد باهام و بازم گفت کفشت خوشکله و رفت و مریمم رفت و شنیدم گفت برای خان قورمه سبزی پخته بوده و آورده بوده...

وقت برگشت تو کلاس بهش گفتم میخواهید من بیرون باشم و چون خیلی هم گذشته بود گفت برم تو استودیو و گرم کنم...

منم فریاد می کشیدما! مدتی بعد در زد در کلاس و رفتم بیرون و نمی دونم چرا حس می کردم از صدای جیغ من نمی تونستن کار کنن و همینم بهش گفتم... پسره رفت و من موندم و اون... در کمال تعجب عذرخواهی کرد از اینکه خیلی طول کشید و گفت بچه ها خیلی زیاد شدن! گفت پنجشنبه چهارده نفر بودن! گفتم ماشالا. ایشالا که روز به روز بیشتر شن ولی کاش روزای کلاس رو بیشتر کنید! گفت خودم نمی خوام... دوست ندارم خلوت خودمو کمتر کنم... می خوام به کارام برسم. پرسیدم مقاله ش در چه حاله که گفت خیلی باید بود درگیرش میشده و ولش کرده ولی الان داره رو یه اجرای صحنه کار می کنه...

گفت صداتو شنیدم اوجهاش خیلی خوب شده و دوبار درسم رو خوندم و نکته هاش رو گفت... اولش هم حرف این بود که این درس فضای بی نظیری داره و ارکستر فوق العاده ای اجراش کرده... گفتم این هفته خیلی نیازش داشتم چون هفته خیلی بدی بود! گفت چرا؟ مشکلات خانوادگی؟! گفتم نه... گفت آهان کار... یاد پسره ی بی شعور افتادم و گفتم کار و ... دیگه ادامه ندادیم...

حرف این شد که تو خونه هم بهتر می تونن سر و صدامو تحمل کنن و گفتم اح.سان بهم گفته من باید بهت می گفتم صدات بده چون هر چی فوتبال دیدم این مدت همراه صدای تو بود! اینو که گفتم کلی خندید... کلی خندید... با موی بلندِ بلند و ریش و خسته ی خسته... 

وقتی خیلی بالا می خوندم خیلی اروم بهم گفت نیازی نبود اینقدر بالا بخونیدا! استاد پایینتر می خونن... و خنده م گرفت وقتی پایینتر خوندم و دیدم چقدر راحتتره...

گفت دوست داری این هفته چه قطعه ای بخونی؟ گفتم فرقی نمی کنه هر چی خودتون بگید... یه کم فکر کرد و گفت من این قطعه رو خیلی دوست دارم... دیگه خودش می دونه که یا باید درسم رو همون موقع برام بفرسته یا بگه که خودم بگیرمش... گفت بلوت.وثتون رو روشن کنید... و خوب خیلی طول می کشید تا از این طریق برسه. تو همین فاصله قطعه داشت پلی میشد و آروم همراهش زمزمه می کرد... پشت به پنجره بود و خم میشد به عقب و سرش رو از پنجره بیرون می کرد و آسمونو نگاه می کرد... یه بارم برگشت و دیدم که تو تاریکی داره با یکی حرف می زنه و میگه فقط خانم سین هستن و فرهاد... از فکر اینکه بازم داره با یه دختر دیگه حرف می زنه دلم گرفت اما بعد فهمیدم با محسن بوده...

وقتی قطعه کامل ارسال شد گفت میدونم که این هفته حسابی کیف می کنی باهاش... که اولش حتی وقتی تو مترو شنیدمش متوجه نشدم اما حالا دارم قشنگیشو می فهمم... خیلی سخته... 

آخر کلاس داشت بیرون می رفت که ناخودآگاه بدون اینکه قبلا به ذهنم اومده باشه بهش گفتم هر وقت برنامه سفر داشتید و کاری بود بهم بگید که پرسید مگه کارتون چیه؟ و گفتم و گفت باشه حتما اما راستش من خیلی از هواپیما می ترسم و یه بار سوار شدم و خیلی بد اوج گرفت و خیلی ترسیدم... تشکر کرد و خداحافظی کردیم...

اومدم بیرون... با محسن سلام علیک کردم و رفتم و سرازیر پله های تاریک شدم...

فکر روز خیلی خیلی بدی که داشتم... پسره که مدام پیام میداد و می خواست قرار بذاریم و شلوغی و درگیری کار و مشکلاتش و وضعیت پوستم و هزار تا فکر دیگه داشت لهم می کرد...

کاش می تونستم از هر چی فکره بگذرم... ازش بگذرم... با خودم نمی تونم کنار بیام... اصلا نمی تونم... قلبم مدام داره فشرده میشه...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد