در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

505

دیروز روزی بود که یک ماه و یک هفته انتظارش رو می کشیدم... یک ماهشو به چشم چهارشنبه و هفته اخر رو به چشم پنجشنبه و این یک روز اضافه چقدر به نظرم زیاد میومد...

از یک روز قبلش به خاطر استرس پیش اومده وضعیت بد چشمام برگشت و جوری شده بود که پنجشنبه صبح توجه  همه رو جلب کرد و همکارای بی خیر من به فکر رفته بودن که واقعا من چم شده! چاره ای نداشتم با همون وضع باید بود سرکلاس می رفتم و البته مطمئن بودم هر چند هر کسی متوجهش میشه اما قطعا خان نخواهد پرسید که مشکل چیه...

ساعت کلاس  برام ساعت مناسبی نبود... اما به خاطر اون برخوردش دیگه دلم نمی خواست حرفی بزنم... خونه که رسیدم وضو گرفتم و نماز خوندم و ناهار رو هول هولکی خوردم و با همون لباس فرم کار ماشین گرفتم و راهی شدم... استرس داشتم اما همه جوره سعی می کردم اروم باشم و بپذیرم هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته و پذیرفتم و همه چی عادی بود...

وقتی رسیدم خیلی تغییرات دیدم... اون مثلا حیاط بالا پشت بوم رو چمن مصنوعی کرده بودن و میز و صندلی چوبی و گلدون گذاشته بودن و کلی خوشکل شده بود... رو میز چوبی یه زیرسیگاری بود و چند تا ته سیگار...

رفتم تو... اونجا هم عوض شده بود... کولر روشن بود و همه جا نسبتا خنک بود اما کسی نبود... در کلاسها بسته بود و صدای کولر مانع میشد تا متوجه صداهای ریز و کوچیک بشم... واقعا نمی دونستم کسی هست یا نه اما همونجا رو مبل نشستم و چند دقیقه بعدش بلند شدم و قدم زدم... همون موقع بود که از بیرون صدا اومد و بعدشم در باز شد و اومد...

هنوز وقتی می بینمش چهره ش برام جدیده... نمی دونم یه جوریه که هم می شناسمش هم نه... سلام علیک کرد و پرسید کسی هست؟ گفتم نمی دونم! دونه دونه درکلاسا رو باز کرد و همزمان گفت چک نکردید ببینید کسی هست یا نه؟ گفتم نه... پرسید از سرکار میایید؟ گفتم فقط یه سر رفتم خونه و سریع اومدم... وقتی کلاسا رو چک کرد متوجه شدیم هیچکس نیست. با تعجب پرسید در باز بود وقتی اومدید؟ (نمی دونم این چه سوالی بود واقعا؟ اگر نبود من کلید داشتم یا از دیوار پریدم تو!) فقط گفتم بله باز بود...

رفتیم تو کلاس... وقتی وارد شدم دیدم اونجا هم تغییر کرده... کف اتاق که موزاییکهای بی ریختی داشت کف پوش شده بود و اون کتابخونه با کتابهای درهم برهمش دیگه نبود... صندلیها بهتر شده بود و کنار کلاس یه کی برد رو پایه گذاشته بودن... گفت گرم کنید تا بیام... گرم کردم و اومد و گفت باد کولر زیاد نیست؟ گفتم نه نیست(باخنده) اما کمش کرد و خودشم جایی نشست که باد بهش نخوره ولی من جامو عوض کردم و نشستم روبروی کولر... (یادم افتاد حا.مد همیشه اگرم کولر روشن نبود برام روشن می کرد و اگر روشن بود برام زیادش میکرد... یا حتی مهدی اون شبی که دیگه ابان ماه بود و هوای اص.فهان نسبتا خنک ولی من گرمم بود  تا یه جایی باهام همراهی کرد اما دیگه بعدش گفت من سردمه پنکه رو ثابت بذار روبروی خودت دختر تو آتیشی!)

وقتی نشستیم پرسید خوب ماه رمضون چطور بود؟ روزه گرفتید؟ گفتم خوب بود بله... گفت سخت بود؟ گفتم خوب اره... گفت قبول باشه... بعد خودش ادامه داد من که روزه نگرفتم! خنده م گرفت گفتم قبول باشه... اما ادامه داد ولی روزی هفت-هشت ساعت قرآن گوش می کردم با تلاوتهای مختلف... خیلی اثر داره آدم به یه شهودی می رسه... خواست بگه ماه رمضونمو اینجوری گذروندم... ( ایشالا که همین باشه اما حس بدی داشتم وقتی اینجوری گفت... چون یاد گذشته ها افتادم... اول اینکه این زمانی رو که گفت خیلی خیلی زیاد بود و یه کم به عقل جور در نمیومد و دوم اینکه یاد ح و خانواده لجنش افتادم که هر وقت به من می رسیدن حرف حج و زیارت و کوفت و زهرمار بود اما عیش و خلافهاشونو از جای دیگه اونم بعدها شنیدم... اما در مورد این امیدوارم که درست باشه... برای خودش...)

یکی از هنرجوهاش که اون روز شلوغ هم دیده بودمش و انگار نوچه شه اومد تو کلاس و سلام علیک کرد و بعدش رفت بیرون اما ما در کلاسمون باز بود تا اخرش و پسره هم بیرون نشسته بود... فقط یه بارش اومد تو کلاس و زیر گوشش یه چیزایی زمزمه کرد که هر چند من توجه نمی کردم اما متوجه شدم می خواد بره خرید و داره ازش می پرسه که چی می خواد... درسامو خوندم غیر از اون که محلی بود و بهش گفتم اینو دوس نداشتم (البته شک داشتم اگر بگم ممکنه ناراحت شه و همه ی اثار استاد رو عاشقانه دوس داشته باشه) اما گفتم و گفت من خودمم دوستش ندارم! گفتم خوب پس چرا برای من فرستادید تا یک ماه باهاش سر و کله بزنم؟ فقط خندید... اینو حس کردم که حالا به هر علت شاید هم فقط به خاطر اینکه مدتی کلاس نرفته بودم و می خواست چکم کنه کلاس رو طولش داد... حدود یک ساعت طول کشید... حتی وقتی درسمو خوندم گفت یه تصنیف دیگه که گفتم همونایی که خوندمو بخونیم... یهو گفت چرا افت کردید؟ قبلا اوج ها روبهتر می خوندید، تمرین منظم نداشتید؟ حق به جانب گفتم هر شب! بدون استثنا هر شب تمرین کردم و واقعیت هم همین بود... اخرش ازش پرسیدم راست گفتید که افت کردم؟ گفت نه اولش بود هنوز گرم نشده بودید... اخرش خوب شد... 

وقتی حرف تغییر روزای کلاس شد پرسیدم چرا روزا رو عوض کردید؟ گفت من مشکلی نداشتم تصمیم مدیر اموزشگاه بود (یه جوری گفت که متوجه شدم با محسن رابطه شون مثل قبل نیست) گفت اصلا این ساعته هم ساعت خوبی نیست! من خوابم... صدامم خوب نیست الان... گفتم منم با این ساعته مشکل دارم و البته روزش، از جلسه دیگه شنبه ها میام، بلافاصله به پسره گفت پس تو هم دیگه این ساعت نیا!... و قرار شد کلاسم بشه شنبه ها ساعت پنج... همونطور که حرف روز کلاسا بود گفت اصلا تو فکرم خودم اموزشگاه بزنم راحت شم... اینو که گفت اون پسره که بیرون بود پرید تو حرف و استاد استاد کرد که وای عالی میشه یه آکادمی تخ..صصی  آو..از!!! اینقدر خنده دار گفت که فقط برای تکمیل فضا و در جهت خنثی کردن اونهمه احساسات مسخره پسره گفتم فقط خواهشا اینورا نباشه برای من خیلی دوره! گفت مگه شما کدوم سمتید؟ گفتم و گفت آهان اون سمت! (ما خیلی دوریم تا محل کنونی اموزشگاه)

یه کم ملایمتر شده بود گفت یه تصنیف قشنگ بهتون میدم و گذاشتش و باهاش ضرب گرفت و می خواست برام بفرسته که اون موقع هر کاری کردم ش.یر.ایت کار نکرد و رو همون تلگ.رام کذایی کوفتی فرستاد و خودشم گفت راستی یه گروهم داریم که عضوتون می کنم مطالبی می ذاریم که خوبه و آموزنده ست و بچه ها هم هستن... (ده بار خواستم بگم کدوم شماره رو شما که شماره منو نداری! اما به خودم نهیب زدم و دیگه حرفی از اون مساله نزدم...)

اخرش یه بار دیگه ساعت و روز کلاسمو باهاش چک کردم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون... پسره هنوز از خرید برنگشته بود... بیرون روبروی اموزشگاه از مغازه خشکباری با اواز بیرون اومد و خوردیم به هم... اوازشو قطع کرد و خندید و منم خندیدم و گفتم خسته نباشید! کاراش یه جوریه... خیلی بچه به نظر میاد...

این بود روزی که این همه انتظارشو کشیدم... یاد ندارم برای روزی کلی انتظار بکشم و اونروز باشکوه اتفاق بیفته..

همونطور که حدس میزدم با وجودی که طی زمان کلاس چشمای من واقعا قرمز و متورم و وحشتناک بود هیچی نپرسید...

وقتی برگشتم گروه رو چک کردم... با خودش بیست و دو نفریم و حدود یک هفته ست راه افتاده و تو همین مدت هم روزای کلاس تغییر کرده...

الان دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد