-
474
دوشنبه 19 تیر 1396 10:45
به خودم قول داده بودم که بعد از ماه رمضون دوباره شروع کنم. اما نمی دونم چرا نمیشه! از بیکار نشستن و بی برنامه بودن بدم میاد و به همین خاطر برای فرار ازش پناه می برم به کتاب خوندن... اما ته دلم همیشه ازاین وضع ناراضی هستم. اصلا نمی تونم تصور کنم چطور قبلا این قطعه ها رو میزدم و هر شب تمرین می کردم. واقعا با من چیکار...
-
473
پنجشنبه 1 تیر 1396 11:59
یه بار دیگه یه اتفاق بد دیگه... اصلا انتظارشو نداشتم... رئیس حالش خوب نیست و تو تصمیم گیری واقعا مشکل داره... نمی تونستم بیشتر از این برای موندن ام.ید اصرار کنم. صورت خوشی نداشت. می دونم از پس زندگی و کارش بر میاد اما دلم می خواست اینجا می بود و یه حقوق ثابت هم داشت که بشه بهش اطمینان کرد. این از جهت خودش اما برای...
-
472
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1396 09:17
امروز صبح وقتی خانومی رو دیدم که با کوله داشت از جلوم رد میشد یاد خودم افتادم که تا همین چند سال قبل هر هفته با یه کوله می رفتم اصف.هان و ...
-
471
شنبه 16 اردیبهشت 1396 08:50
وای که چه بارون باحالی اومد! یعنی اینقدر کیف کردم که نگو! شب تا صبح رو بارید... * دیشب خواب عجیبی دیدم! خواب دیدم یه جایی ا.حی.دری رو دیدم. با وجودی که تو بیداری حس خوبی بهش ندارم اما تو خواب خوب بودیم و با هم خیلی حرف زدیم.بعدش رفتیم آموزشگاه که یه جای دیگه بود اما تو ذهن من همون جای جدید بود. یه ساختمون بازم قدیمی و...
-
470
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 10:53
یه چیزایی خیلی آدمو آزار میده. خیلی زیاد. چون ما خانوادگی در ارتباط با دیگران خیلی رعایت احترام رو می کنیم حتی خیلی وقتا الکی! وقتی با وجود این همه احترام بی احترامی می بینم واقعا تا سرحد مرگ عصبانی و دلخور میشم. نمونه ش این مر.ادی بی شعور! هم سن بابای منه و تا حلا بهش تو هم نگفتم اما برخورد اون روزش خیلی خیلی اذیتم...
-
469
جمعه 8 اردیبهشت 1396 22:20
تغییر کردم. یه چیزایی رو دارم تو ذهنم تجربه می کنم که برای خودم تازگی داره! دست به کار بزرگی زدم! ح.سین رو تو اینس.تا فالو کردم! کار مهمی نیست اما برای من خیلی ثقیل و بزرگ بود. کلی با خودم کلنجار رفتم تا این کار رو کردم. اینکه این روزا گهگاه بهش فکر می کنم برام یه دلیل واضح داره. اون هیچ وقت تو ذهنم بد نبود. هیچ وقت...
-
468
پنجشنبه 31 فروردین 1396 08:50
نه دیگه! هر چی خودمو بزنم به بی خیالی از این یکی نمی تونم بگذرم. این روزا وسط این بهشت خدا بدجور جیگرم آتیش گرفته! بهتره از اصطلاح خودش استفاده کنم که شدم مثل فوتبالیستی که پاش مشکل پیدا کرده و کنار زمین حسرت بازی می کشه... البته حتی کنار زمین هم نیستم دیگه... من تو این شهر یکی از اولین کسانی بودم که قطعه های ارد......
-
467
سهشنبه 1 فروردین 1396 17:53
* از سال قبل و آخرین مطلبی که نوشتم اینقدر اتفاقای عجیب افتاده که شاید کسی باورش نشه. فقط فهرست وار ازش میگذرم چون وارد شدن بهش خودمم آزار میده... . جابجایی خونه که به سخت ترین و وحشتناک ترین و طولانی ترین حالت ممکن اتفاق افتاد... . مشکلات کار که به اوج خودش رسید و غیب شدن ناگهانی ز و رفتنش برای همیشه که شاید در نگاه...
-
466
چهارشنبه 15 دی 1395 10:01
* این ساز زدنه حس خوبی بهم میده. وقتایی که می زنم خیلی حالم خوبه. حس می کنم بی خود نیستم. اما وقتایی که نمی زنم انگار روزم بی ثمر گذشته... * ها.دی دیروز دقیقا بعد از اینکه مطلبو اینجا نوشتم چند تا جوک دیگه فرستاد که اصلا مناسب نبودن. باورم نمیشد. البته ادم همه چیزو باید باور کنه. هیچ جوابی ندادم. امروز صبح دوباره پیام...
-
465
سهشنبه 14 دی 1395 11:23
* از چهارم دی ماه دیگه داروهام تموم شد. البته دیگه نرفتم پیش را.برت. دارو نخوردن هم عالمی داره. بعد از چهار سال و سه ماه! * بدون اینکه چیزی تو سرم باشه و دنبال چیزی باشم از اواسط آذر ماه شروع کردم به تمرین دوباره. وقتی ادم نخواد به چیزی برسه و روش متمرکز نشه کار بهتر پیش میره. اتودهای را.متین رو می زنم اونم یه دستی....
-
464
پنجشنبه 4 آذر 1395 11:13
پاییز اینجا رمق نداره... دو ماهش کامل گذشت و خبری از بارون نشد... امروز ابریه... کم کمک داره بارون میاد... این مدتی که ننوشتم اتفاقهای زیادی افتاده. البته چیز قابل گفتنی نیست... فقط اعصاب خوردیام زیاد شدن... کار جدیدی که پیش اومد و مصیبتهای پیامدش، اینکه همکارا سخت پذیرفتن که من بخوام برای این کار کاندید شم و بعدش...
-
463
شنبه 20 شهریور 1395 09:59
* تو اتوبوس که نشسته بودم یه دختره رو دیدم که پیاده داشت راه میرفت و یه کتاب بزرگ دستش بود که لبه هاش برگشته بود. یاد حا.مد افتادم و اینکه هر بار از کتابام تعریف می کرد و می گفت کسی باور نمی کنه این کتاب چند ساله دست شماست. شما ببری مغازه جای کتاب نو ازت بر می داره. یا در مورد کلاسورم که می گفت مثل روز اولشه... و این...
-
462
یکشنبه 17 مرداد 1395 08:56
اوضاع اصلا خوب نیست. جوری که نمی تونم شرحش بدم. باور نمی کردم برسم به جایی که دیگه قابل جبران نباشه. زمان چیزیه که اگه از دستش بدی با بی رحمی تموم هیچ فرصتی برای جبران بهت نمیده. و من چیزایی رو تو گذشته از دست دادم که حتی اثری هم ازش نمونده... همه چیز رفته و آدمای اون موقع همشون دارن زندگیشونو می کنن و شاید اصلا من رو...
-
461
شنبه 26 تیر 1395 10:08
چندین بار اومدم اینجا و خواستم چیزی بنویسم، حتی شماره پست رو هم زدم اما ننوشتم. طی روز بازها چیزایی به ذهنم میرسه که برای خودم مهمه و یا نتیجه گیریهایی می کنم که اهمیت داره برام اما بعدش اون جمله بندیهایی که ازاولش تو ذهنم شکل گرفته رو از یاد میبرم و دیگه نوشتنش لطفش رو از دست میده. نمی دونم شاید واقعا مهم هم نیستن....
-
460
یکشنبه 6 تیر 1395 08:39
*ماه رمضون هم رسید و خدا باز توفیق داد برای روزه داری. و این در حالی بود که فکر نمی کردم امسال رو بتونم روزه بگیرم. اما خداروشکر شد. این ده روز آخرش خیلی سخت می گذره. ضعف جسمانی به کنار اما چیزی که خیلی اذیت می کنه کم خوابی هایی هست که درست هم جبران نمیشه. این خیلی سخته و واقعا آزار دهنده ست. *امید رفت نجف و کربلا....
-
459
چهارشنبه 26 خرداد 1395 10:43
می دونم که بازم دیشب تو خوابم بود. ولی چه جوری بود یادم نیس... * بعدش یادم اومد که تو خوابم پرنده هم بود * حدود یازده و نیم زنگ زد. شماره شو که دیدم شوکه شدم! می دونستم تعبیر خوابهامه. احوالپرسی صوری و بعد یه سایت خرید باهام چک کرد که تاییدش کنم و منم یکی دیگه رو بهش معرفی کردم که بره سراغم نیاد. گفت احتمالا یه مدت...
-
458
دوشنبه 24 خرداد 1395 09:11
خیلی از اومدن ماه رمضون می ترسیدم. بی نهایت. به خاطر زمستون پارسال که خواستم روزه قضاهامو بگیرم و نتونستم. چهار روزشو گرفتم و هر روزش حالم بد شد. گفتم دیگه نمی تونم روزه بگیرم. اما خداروشکر شد. راحتم هست برام. فقط خوابم به هم ریخته و اینه که در طول روز خیلی کسل هستم. دیشب باز خواب حامد رو دیدم. هر چی فکر می کنم کجا...
-
457
چهارشنبه 12 خرداد 1395 09:25
- سلاااام. احوال دخترمون؟ . خوبم ممنون - اوضاع چطوره؟ . خوبه عالیه - خواب و اشتها؟ . خوب - استرس؟ . نه. خوبم. - ورزش؟ . پیاده روی سریع فیس.فیس.فیس.فیــــــــــــــــــــــــــس. فشارمو می گیره. - خوبه. بازم داروهاتو کم می کنم. فقط چند دقیقه طول میکشه... الان حدود یک ساله که دارم به همین شیوه دروغ میگم. اگر خودم تمومش...
-
456
دوشنبه 10 خرداد 1395 09:33
دوهفته ی گذشته واقعا روزای بدی داشتم. اگه بخوام نهایت بدیشو نشون بدم اینکه تو همین چند روز دو کیلو وزن کردم و این برای من خیلی زیاده! سرکار اوضاع روز به روز بدتر میشه و اینا همش نتیجه نرمش بیش از حد رئیسه که با کاراش نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه که روز به روزم بدترش می کنه. خستگیام اونقدر زیاد بود که واقعا تو این مدت...
-
455
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 10:21
همین که فقط فکرش از سرم گذشت چند روزی حالم بد شد. یه جور بی حس و حالی و سردرگمی. تصمیمم عوض شد و دیگه نمیرم. مریمم اگه خواست بیاد اون یکی آموزشگاه. تحمل ندارم. من کلا آدم ضعیفی نیستم اما بعد از چند سال هنوز نتونستم با این مساله کنار بیام. قطعا چون همه ی زندگیمو به پاش گذاشتم. ویدئوها رو دانلود نکردم اما عکسها رو تو...
-
454
شنبه 11 اردیبهشت 1395 08:53
کنسرت داخلی آموزشگاه رو نرفتم. دوست داشتم برم اما به دردسر بعدش و فکر و خیالاش و نگاه این و حرف اونو این چیزا نمی ارزید. واقعا دوست داشتم برم. خیلی وقته از همه چیشون فاصله گرفتم. از وقتی هم که کلاسام تموم شد دیگه نرفتم. الان چند ماهه. اول فکر می کردم خوب خیلی خوبه اما الان از این همه فاصله گرفتن از دنیایی که چند سال...
-
453
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 10:38
پشت اون میز که میشینم انگار دروازه ی ورود به دنیاییه که در عین شناختش برام ناشناخته ست. دنیایی که برای فتحش خیلی زحمت کشیدم اما همش بی نتیجه بود. حسم خوب نیست. کاری روکه برام اونقدر ارزش داشت رو الان به اجبار و از ترس اینکه اووووووووه! چقد وقته نزدم میرم سراغش. از سختیهاش و درگیر شدن باهاش لذت می بردم اما الان دلم می...
-
452
پنجشنبه 26 فروردین 1395 13:49
آموزشگاه ک.انال تل.گرامشو راه اندازی کرد. هم منشی و هم خود صلا. لینکشو برام ارسال کردن. تا بازش کردم عکساشونو دیدم و اینکه جمعه ی آینده کنسرت داخلی آموزشگاهه. همون که بارها رفتم و ازش خاطره ی خوشی ندارم. اومدن داداششون باعث شد بفهمم که بهتره تا جایی که می تونم باهاشون برخوردی نداشته باشم. من نمی تونم عادی باشم و هنوزم...
-
451
پنجشنبه 19 فروردین 1395 08:43
نه اینکه خیلی کم خاطره مرور می کنم! این روزا که بهار و بوی گلم هست و چپ و راست هی همه چی برام مرور میشه. (چقدر این جمله رو مینویسم تو مطالبم!) دیشب، یعنی در اصل صبح قبل از اینکه ساعتم زنگ بخوره داشتم خواب می دیدم. فضاش خیلی یادم نیست. اما انگار هنوز شلوغ پلوغیهای عید بود. یه عده داشتن می رفتن. من داشتم بر می گشتم تو...
-
450
دوشنبه 16 فروردین 1395 19:34
اوضاع جوری شده که دیگه از تغییرات خوب هم احساس لذت و خوشی نمی کنم. کلا همه چی یه نواخته. همه چی. الان تو زندگی تنها دلخوشی و نقطه ای که بهش اتکا دارم کارمه. براش روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم و همش با خودم می گم اگه این کارو نداشتم باید بود چیکار می کردم؟؟؟ و میشد که اینجوری میشد و در نتیجه ش اوضاع از اینیم که هست...
-
449
دوشنبه 9 فروردین 1395 12:17
نمی دونم اینا رو برای چی می نویسم. و واقعا نمی دونم چرا این اتفاقا میفته و من هنوز که هنوزه بعد از چند سال نتونستم در این زمینه نرمال بشم. عید که مثل همیشه مسخره داره سپری میشه. از مهمون بازی خلاصی نداریم. از شنبه هم رفتم سرکار. فقط دو روز شیفت داشتم. شنبه و یکشنبه. شنبه خودم تنها بودم اما دیروز ام.ید هم بود. تند تند...
-
448
شنبه 22 اسفند 1394 13:28
فکر می کنم جسورانه ترین کاری که تو زندگیم انجام دادم و دارم می دم همین تدریس به مربیها باشه. مربیهایی که تو شرایط عادی پر از باد و غرورن و خدا رو بنده نیستن تو شرایطی قرار می گیرن که باید آروم و بی صدا و مطیع در مقابل من بشینن و به توصیه هام گوش کنن. حس خیلی خوبی داره و خیلی به آدم اعتماد به نفس می ده اما به اندازه ی...
-
447
دوشنبه 17 اسفند 1394 12:42
الان از بیکاری اومدم بنویسم. قبلاها چقدر اسفندا شلوغ بود. اصلا فرصت نفس کشیدن نداشتیم. تا لحظه ی آخر سرمون شلوغ بود. اما الان یکی دو ساله که خلوته. اینقدرم همه چی گرون شده که مردم از سفر می گذرن. در نتیجه الان من نشستم و دارم تایپ می کنم. البته کار من جوری شده که توش نوسان زیاده. یه روز می بینی تا ظهر اینقدر سرم شلوغه...
-
446
سهشنبه 11 اسفند 1394 09:36
بعد از پنجشنبه دیگه ازش خبری نشد تا پریشب. یعنی همونم خبر نداد اما اتفاقی حسابمو چک کردم دیدم پول رو ریخته به حسابم. نگاه کردم دیدم پنج هزار تومن بیشتر ریخته. واقعا نمی دونه این کارش کار قشنگی نیست. اگه همون چند سال پیش که این کارو کرد و به حا.مد گفتم بهش بگه که دلخور شدم و مابقی پولشو گذاشتم تو پاکت بهش برگردونه بهش...
-
445
شنبه 8 اسفند 1394 10:10
لعنت به ذات هر چی آدم ده.اتیه. پنجشنبه خیلی دفتر خلوت بود. نزدیکای ظهر رفتم فروشگاه خرید کردم و چون دستم سنگین بود گفتم ظهر با تاکسی می رم خونه. چون با تاکسی رفتم و پنجشنبه هم بود خیلی زود رسیدم. گوشیمو زدم به شارژ و وای فای رو روشن کردم. دیدم کلی چیز میز اومد رو گوشیم و مسج هم داشتم ولی اول نماز خوندم و ناهار خوردم...