در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

527

* دیروز خوب بود یا بد نمی دونم... هیچی نمی دونم... فقط می دونم تغییرات بزرگی بی هیچ دلیلی تو حسم به وجود اومد... البته بی دلیل که نمیشه اما دلیلش به خودش و رفتارش مربوط نمیشه... خوب بود مثل چند جلسه اخر... گفتیم و خندیدیم... از درسمم راضی بود و گفت فقط صداتو از این بلندتر نکن الان حجمش خوبه... و گفت از خوندنت خوشم اومد... مخالف رو هم خوب خوندی...

* از اح.سان گفتیم و اخرش گفت حتما سلامش رو برسون... گفت حتما تو خونه می گن این چه کاری بود گفتیم بره اواز! گفتم دقیقا! گفت حتما میگه این صدا کجای درونت بوده! گفتم اره میگه این صدا به هیکلت نمیاد... کلی خندید ولی بیشتر نایستادم... درس جدیدم داد...

* بدی حالم شاید بیشتر به خاطر دیدن مریم بود و حالش... فکر نمی کردم حسش تا این حد جدی باشه... کم مونده بود رک به زبون بیاره... براش یه چیزی اورده بود توی یه قوطی که نمیدونم چی بود... بیرون گیرش اورد و بهش داد و وقتی کنارش ایستاده بود فقط  من بودم که حسشو با همه ی ناتوانی درک می کردم...  اونم بی تفاوت فقط تشکر  کرد و بدون کوچکترین مکثی رفت...

* وقتی رفتم در کلاس باز بود و همون موقع سرشو بیرون کرد و سلام علیک کردیم... اما تو یه لحظه دیگه تو همون حالی که حدیث کنارش بود و مریم بیرون و هنرجو داشت می خوند سرشو بیرون اورد و ما بین خوندن هنرجو رو به من گفت: خوبی شما؟ هم خنده م گرفته بود هم دلم خیلی برای مریم سوخت... خیلی خیلی زیاد...

* بیچاره اشاره کرد به اینکه متولدین دی ماهن... بهترینن... و مگه میشه من نفهمم منظورش کیه! یا به فدایی می گفت الهی عشق نصیب کسی نشه ادمو داغون می کنه... و چقدر حالش بد بود و بی اینکه بخواد بخونه فقط اومده بود... خدایا شاید دیدن مریم منو اینجوری به فکر انداخت که خودمو زودتر کنار بکشم... درسته مریم از من ده سال بزرگتره اما حداقل من یکی دیگه می تونم بگم که می فهمم حسشو.. منم فکر نمی کردم... منم اسیر شدم... اما به خودم اومدم... دلم می خواست باهاش حرف بزنم... دلم می خواست بگم بیشتر از این خودشو کوچیک نکنه... اون حسی بهش نداره... به هیچکس نداره... حتی به من... به قول من.صی به من یکی که اصلا شک نمی کنه و شاید به همین دلیله که کمی راحت تر برخورد می کنه...

* یه دختر محجبه کم سن با شال پیچیده شده دور سرش و رژ پررنگ که از ناشی گری و سادگیش ناشی میشد تازه اومده بود... بهش گفت جای صدات درسته... صدات خوبه... جوونی... خیلی زود پیشرفت میکنی... و و و... ادم دلش می خواد همه ی تعریفا مال خودش باشه... حدیثو زود روونه کرد و بهش گفت برو رو ملودی کار کن... به نسیم گفت تو فکر می کنی دویست سال وقت داری اواز بخونی! زود جمعش کن دیگه!

* تو کلاس یه قاری هم بود که با هم مباحثه قشنگی داشتن... از الحان و گوشه ها و آوازها می گفتن و می گفت که داره تمرین می کنه و می خونه و می خوند... و خوشحالم که به همچین چیزایی مشغوله و عاشق و علاقه مند... از ذاتش بی اطلاعم... بیرون که بودم اومد به فدایی که تو اشپزخونه بود گفت اومدن برای اندازه گیری چیکار کردن؟ نمی دونم کجا رو می گفت اما با هم با لهجه خودشون حرف می زدن که برام جالب بود و تا حالا نشنیده بودم... دیگه نمی گم که می خواست جلو من حرف بزنه... دیگه دوست ندارم جور دیگه فکر کنم... سخته اما دیگه نمی خوام...

حرفای الی شیرین بودن و برای همون یکی دو روز حالمو خوب کردن  و انرژی دادن اما به نظرم درست اینه که با همه ی سختیی که داره تمومش کنم... خیلی چشم دنبالشه... خیلی زیاد... و خودش از همه کنار میکشه و البته حق هم داره... من نه میتونم بیشتر از این پیش برم و نه به اون مطمئنم... این دختر کوچولوئه هم یکیه که به قول من.صی حتما اسیر میشه به زودی... شدید!

* خدایا وقتی از لای در اونجوری حالمو پرسید چقدر یاد ح و تکرار همین صحنه افتادم... این تکرارها منو می ترسونه... دیگه نمی خوام هیچی تکرار شه... هیچی... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد