در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

641

خیلی زود یه بیت دیگه خوندم و آماده کردم... یعنی فقط دو شب طول کشید... سه شنبه پیام دادم که بفرستم؟ بعد از مدتی جواب داد که خیلی خسته م بفرست فردا می شنوم... گفتم استراحت کنید همون فردا می فرستم...

فرداش فرستادم... ویس می داد و همش می خندید که بی حالی چرا؟ چرا اینجوری می خونی؟ نوشتم دیگه بیشتر از این جون ندارم... بازم خندید و گفت چیکار به جونت دارم! فلان نکته رو باید رعایت کنی... پرسیدم پنجشنبه کلاس حضوریه (چون خودش شنبه گفته بود که میگم بیای) گفت نه حضوری نیست ولی بیا. هماهنگ کن باهام و بیا و به هیچکسم نگو. شاید واقعا مشکل از ضبطه (بعد از دو ماه!!!) 

چند ساعت بعد تو گروه مفصل تاکید کرد که کلاس حضوری نداریم و اینقدر اصرار نکنید... و نکته های دیگه ای گوشزد کرد در مورد شهریه و نظم داشتن بچه ها و و و...

پیش خودم گفتم نکنه بهم گفته بیا ولی پشیمون شده و به همین خاطر اینجوری میگه... 

پنجشنبه صبح پیام دادم بهش و گفتم من شرایط رو درک می کنم و نمی خوام معذب شید...  گفت ساعت سه و نیم بیا آموزشگاه... 

راستش بعد از دو ماه واقعا استرس داشتم اما خیلی هم آماده بودم... نگران خیلی چیزا بودم... یکیش ش.بنم بود... نمی دونستم خبر داره من دارم میرم یا نه؟ چون خود شیخ خیلی تاکید داشت که هیچکس نفهمه... گفتم وقتی رفتم ازش میپرسم که ش.بنم می دونه یا نه...


زود رسیدم و بیرون خودمو مشغول کردم... بعدش رفتم بالا... در بسته بود ولی صدای خوندن شیخ میومد... چند باری در زدم تا متوجه شد... مثل اینکه تو اتاق اونوری بود... در رو باز کرد و سلام علیک کردیم و گفت باش الان میام... 

رفت تو اتاق و صدای مرد دیگه ای میومد که نمیدونستم کیه... محیط یه کم به هم ریخته بود... لیوانهای چای نشسته و ظرف میوه ای قاچ شده و اپن آشپزخونه ای که خیلی نامرتب بود... یه کم طول کشید تا هر دو بیرون اومدن... دوستش نوازنده و مدرس ت.نبکه و می شناختمش... یه کم هم پسره نشست و حرف تور تر.کیه شد... پسره یه قیمت خیلی الکی گفت... شیخ ازم پرسید واقعا قیمت اینقدر شده بود؟ گفتم نه اینقدر... پسره گفت چرا من شنیدم... گفتم من که ندیدم... اصلا این قیمت رو  نداشتیم... و وقتی دید رو هوا حرف نمی زنم کوتاه اومد و گفت خوب مردم یه چیزی میگن و حرف دهن به دهن می چرخه... خود شیخ اصرار داشت که نرخ بدم و منم گفتم که واقعا الان نمیدونم... وقتی اصرارشو دیدم گفتم شما می خواید برید؟ با خنده گفت نه من همون موقعشم که ارزون بود و مریضی نبود نرفتم... گفتم باشه من تا شب قیمت می گیرم بهتون خبر میدم...

پسره رفت و شیخ شروع کرد احوالپرسی که چه خبر و چیکار میکنی و اینا... منم احوالپرسی کردم... یه کم از این مدت گفت... از اینکه دقیقا از کدوم یکی از بچه ها بیماری رو گرفته بوده همون روز ش.بنم هم بوده و نشسته بوده و اونم می گیره... گفت من بدنم قوی بود ولی ش.بنم خیلی ضعیف بود و یک ماه و نیم درگیرش بود... چیز خاصی در موردش نمی گفت اما همینکه رسید پشت در از چشمی در بیرون رو نگاه کرد و حتی به اینم اکتفا نکرد و در رو باز کرد و با خنده گفت نکنه پشت در وایساده باشه... حرف که به اینجا رسید گفتم ببخشید چون تاکید داشتید کسی نفهمه، ایشون می دونن من امروز اومدم؟ چون بعضی وقتا سوال می پرسن ازم. خنده ش گرفت و گفت بله گفتم بهش...

از ولایت گفت که پیش مادرش بوده و اینسری که رفته بیشتر از همیشه تو این چند سال براش خوب بوده و هم به ورزش می رسیده هم موسیقیش و گفت میرفتیم تو یه بیابون آروم و مادرمم برامون نون محلی درست می کرد و خیلی لذت داشت... تجسم اون فضا هم آرامش هم حسرت رو به دلم آورد... خودشم تغییر کرده بود... بدنش لاغرتر اما ورزیده تر شده بود... گفت هفته آینده بازم میرم...

قبل از صحبت کردن ماسک زد و رفت تو اتاق ماسکی رو هم که من بهش داده بودم آورد و مقابلم گرفت و گفت کدوم ورش بالا بود؟ و زد رو اونیکی ماسکش و گفت اینم اون ماسکی که بهم دادی... خنده م گرفت گفتم شما تاچند ماه مشکلی نداریدا لازم نیست الان اینقدر ماسک بزنید گفت می خوام عادت کنم دیگه... 

حرفا حرفای خیلی خیلی معمولی بود... شاید بعضی وقتا فاصله ها به جای سرد کردن با بیشتر کردن دوز خیالپردازی آدم رو فرسنگها از حقیقت دور می کنن...

بعد گفت بخون ببینم گوش من اشتباه می شنوه یا تو اشتباه می خونی...

شروع کردم به خوندن... خیلی نگذشته بود که یه هنرجوی جدید اومد... بهش گفت همونجا بشینه... یه خانم که به نظرم میومد باید سنش از من بیشتر باشه... صدای خیلی بلند و محکمی داشت تو حرف زدن و از اونایی بود که من در نگاه اول نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم... منو یاد یکی از همکارای قدیمیمون می نداخت...

فضا خصوصی نبود... البته با چیزی که اولش ازش دیدم بعید می دونم اگر خصوصی هم بود حرف خاصی می زد... 

خیلی طول کشید و آخرای خوندنم یه پسر دیگه م به جمع اضافه شد که البته به اون گفت بره تو اتاق منتظر باشه... یه بارم تلفنش زنگ زد و به کسی که اونور خط بود گفت من نهایتا تا فلان ساعت هستم...

ایرادامو گفت اما بین خوندنم یهو گفت ضبطت خیلی مشکل داره وگرنه خیلی هم بد نمی خونی... یعنی صدایی که میفرستی و به گوش من میرسه یه صدای تو دماغی و خیلی مشکل داره اما الان اونجوری نیست... گفتم باز خداروشکر... حداقل از این به بعد که صدا می فرستم می دونید که کدوم بخشش مشکله و کدومش مربوط به ضبطه...

تموم شد... به همین راحتی... بعد از دو ماه... همینجا بحث رو می بندم ولی من هیچ حسی... تاکید می کنم هیچ حسی ازش نگرفتم... و بی نهایت هم برام عجیب بود!!!... خداحافظی کردم و اومدم بیرون... تا اومدم تو پاگرد ش.بنم رو دیدم که معلوم بود تازه رسیده... با یه کیسه سنگین تو دستش که بهش نگاه نکردم... دو تا ماسک رو هم زده بود... در عرض دوسه دقیقه یه عالمه حرف زد... گفت تو چرا ماسک نزدی؟ گفتم زده بودم الان بیرون اومدم نمی دونستم شما اینجایید... گفت مگه موقع خوندن نزده بودی؟ گفتم مگه میشه موقع خوندن زد! گفت آره میشه... (مسخره!) پرسید کی داخله؟ با تاکید و به طرز عجیبی کنجکاوی می کرد! گفتم یه خانومه... گفت کیه؟ گفتم نمی دونم جدیده... گفت دیگه کیه؟ گفتم یه آقایی هم هست... وای همینجوری ادامه میداد... چقدر هوای داخل گرمه! پنجره بازه؟ باز نیست؟ خودش (شیخ) ماسک زده؟ نزده؟ ماسکمو زدم و داشتم می رفتم تو آسانسور که گفت با آسانسور؟ دیگه خنده م گرفت! با خنده خودمو پرت کردم تو اسانسور و گفتم خداحافظ، الکل دارم همرام... 

جالبه که هر جوری بود خودشو رسوند... تا همین هفته پیش فکر می کردم دلیل حساسیت شبن.م رو من اینه که حتما چیزی از شیخ دیده در مورد من که اینقدر حساس شده... اما الان دیگه این حس رو ندارم... به نظرم اونم متوهمه... شاید مثل من... بد نیست با حقیقت روبرو شیم...


شب از همکارام نرخ گرفتم و بهش اطلاع دادم... دلش پر بود... کلی حرف زد... گرون بودن نرخ باعث شد پیاده ش کنه رو شهریه کلاسا و کلی عدد و  رقم رو کنه که چقدر همه چی بی ارزشه... ولی تو همون حرفاشم چیزی حس نکردم... کلی چت کردا... اما همه چی عادی بود...


قبلا اعلام کرده بود که کلاس شنبه ست و من نمی خواستم شرکت کنم... چون پنجشنبه رفته بودم...دیروز تو گروه  تصحیح کرد که کلاس دوشنبه ست... بازم برای من فرقی نداشت... چون رفتم نمی خواستم ویس بفرستم... بعدازظهر ش.بنم همون پیام رو کپی کرد و برام فرستاد!!!... عجیب بود برام که منظورش چیه؟ وقتی تو گروه اعلام میشه دلیلش چیه که خصوصی هم بفرسته؟ بعدم اون دید که من حضوری رفتم، چرا باید به من اینو اعلام کنه!

بی خیال... 

خسته م از همه چی...

ام.ید پنجشنبه با پسرش جلسه اول کلاسشو رفته پیش داداشم... حسم خیلی بده... خیلی خیلی بد... دلم نمی خواد به خانواده م نزدیک شه... بدجوری می ترسم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد