در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

645

* دوست داشتم اون کادو آخرین کاری باشه که براش انجام میدم... نمی تونم بگم چقدر حیرون و متحیرم از کارای این چند وقتش...

شب تولدش مر.یم تو گروه تبریک گفت و به دنبالش فقط دو نفر دیگه تبریک گفتن. این یعنی همه پیام خصوصی بهش دادن ولی من نه تو گروه تبریگ گفتم و نه خصوصی. دلیل این کارمم نمی دونم. فقط می تونم بگم دلم نخواست.


 * بیشتر از یک هفته ست مداوم سردرد دارم... خیلی خیلی بده... همش مربوط به پ هست و اینکه هر از مدتی علائمش تغییر می کنه و مدتیه اینجوری شده...


* دیشب خواب دیدم... 

یه جایی بودیم مثل یه بازار قدیمی... غرفه غرفه بود و ما تو یکیش بودیم... ام.ید اومده بود و کارم داشت و من سرم خیلی شلوغ بود... بهش گفتم بره مثلا سر بازار تا من کارم تموم شه و برم ببینم چی میگه اما نشد برم... خیلی درگیر بودم... کارم با رئیس که تموم شد رفتم سر بازار... اما ا.مید رو ندیدم... نه اینکه رفته باشه اما نمی دیدمش... یهو تو یه مغازه سر بازار استاد اعظم رو دیدم... هنوز رودررو نشده بودیم که گوشیمو درآوردم همینجوری چک کنم دیدم استاد اعظم بهم چند تا پیام داده بوده و من ندیده بودمش... همون لحظه با هم رودررو شدیم و سلام علیک کردیم، چند سالی میشه ندیدمش... کمی تغییر کرده بود... ریش سیاهش جوگندمی شده بود... با همون لحن اروم و ملایم و مودبانه همیشگیش ازم خواست یه چیزایی رو وقتی اماده شد بگیرم از اون مغازه و ببرم اموزشگاه... نمی دونم چرا از من خواست؟! منی که الان چندین ساله قدم اونجا نذاشتم و نمی دونم چرا من اینقدر مشتاقانه قبول کردم؟! 

این آدم فقط مدیر آموزشگاه سابق منه و فقط چند جلسه شخصا با خودش کلاس داشتم... و هیچ وقت ذهنم رو درگیر نکرده... اما نمی دونم چرا گهگاهی به خوابم میاد... مثل دفعه قبل که من رفتم پیشش تو آموزشگاه و به خاطر مشکل دستم تو بغلش های های گریه کردم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد