در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

647

دیروز صبح بعد از مدتهای مدید که یادم نیست چقدره قدرت و توان دستهام خیلی خیلی خوب شده بود. وقتی تمرین مضراب می کردم دستام خیلی روون بود و حس خیلی خوبی داشتم... چه سعادتی دارن کسانی که بدون مشکل ساز میزنن... اینو نوشتم که یادم بمونه بعضی روزا هم می تونه خوب باشه. هر چند می دونم، ولی برای یاداوری خودم نوشتم...

دیروز بعدازظهر خواب عجیبی دیدم!...
خیلی چیزاش یادم نیست...
...
یه جایی بودیم مثل یه سالن نمایش... دو طرفش یا شایدم دور تا دورش مثل جایگاه تماشاگر بود... همه نشسته بودیم... یادمه مامانم کنارم بودن... همه جا تاریک بود... صندلیها همه پر بود و یه عالمه آدم نشسته بودن... کسی حرفی نمی زد و همه ساکت بودن... ولی اون وسط نه نمایشی بود نه اجرایی! شیخ رو دیدم که اون وسط ایستاده بود و مشغول بود... انگار داشت زندگی عادیش رو می کرد... یهو شروع کرد به خوندن یه شعر... آواز نمی خوند... خیلی عادی یه شعر رو می خوند... همزمان با خوندن شعر چرخید سمتی که ما نشسته بودیم و یه نور رو که نمی دونم چی بود، یعنی منبعشو نمی دونم که مثلا از گوشیش بود یا چراغ قوه یا شمع یا حتی دست خودش و یا هر چیز دیگه ای،  از بین اون همه آدمی که تو تاریکی نشسته بودن بی اینکه بخواد بگرده انداخت تو صورت من... نور جوری نبود که نتونم ببینم... صورتمو روشن کرد... بهم خیره شد و با لبخند  شعر رو تموم کرد... توی شعر کلمه "سحر" به کار رفته بود... شعر رو شنیده بودم و منم با خودم زمزمه ش کردم... 
این بخش خواب رو دقیقا یادم مونده... و یادمه که تو بخشهای دیگه ش که یادم نیست مدام اون بیت رو با خودم مرور می کردم و می دونستم یادم می مونه...
اما وقتی بیدار شدم یادم رفته بود... هر چی تلاش کردم یادم نیومد...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد