در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

644

خداروشکر که چهارشنبه گذشت...

خیلی روز سنگینی بود برام... تا تموم شد کلی آب شدم...

من همچین نیتی نداشتم ولی اینقدر م.یترا بهم گفت که پیش خودم گفتم نکنه نمی تونم درست و غلط رو تشخیص بدم و انجام ندادن این کار زشت باشه!

امروز یعنی بیست و ششم دیماه تولد شیخه... من نمی دونستم روز دقیقش رو تا پارسال که  خودش بین صحبتاش بهم گفت...

میت.را گفت زشته وقتی این همه هواتو داره بی توجه باشی و بهتره هدیه ا ی چیزی بهش بدی... 

نمی خواستم قبول کنم چون واقعا حسی نداشتم... اما بسکه گفت گفتم باشه... نمی دونستم چی بخرم... دوست نداشتم مثل این دختر بچه ها لباس و عطر و این چیزا بخرم... یهو یادم افتاد که دوهفته قبل تو حرفاش بهم گفت که فلان مبحث موسیقی رو تازه شروع کرده به خوندن... گفتم بهتره در همون موضوع براش کتاب بخرم... پیام دادم به استاد چند سال قبلم که آدم با معلوماتیه در این زمینه... دو تا کتاب معرفی کرد که یکیش مقدماتی بود و یکیش خیلی پیشرفته و در عین حال کارآمد... تصمیم گرفتم همون کتاب دومی رو بخرم... اینترنتی سفارش دادم... روز چهارشنبه کتاب به دستم می رسید... 

حتی نمی دونستم این هفته رو میگه حضوری برم یا نه... گفتم اگرم نگفت بعدا بهش میدم... ضمنا اصلا نمی خواستم اسم کادو تولد روش باشه... یه هدیه برای قدردانی فقط...

یه فیلم بود که همیشه در موردش مخصوصا در مورد موسیقیش زیاد حرف میزد و خیلی به همه اصرار می کرد ببیننش. تا حالا فرصت نشده بود. داداش خودمم خیلی از این فیلم تعریف می کرد. روز سه شنبه تصمیم گرفتم بالاخره ببینمش.

سه شنبه عصر پیام داد که پنجشنبه ساعت و یک و نیم کلاسته عزیز. می بینمت.

پیش خودم گفتم خوب شدا. کتابم که چهارشنبه میرسه همه چی جوره.

حالم خوب نبود... ناآرومیهای قبل از پ... چاره ای هم نبود... 

سه شنبه آخر شب بود... آشپزخونه رو تر و تمیز کردم و سروسامون دادم و رفتم تو اتاقم... دیدم پیام دارم ازش!... 

سین بیداری؟ فردا می تونی دو و نیم بیای؟ جای پنجشنبه؟

گفتم: فردا سرکارم. ممکنه نشه بیام (فکر کتاب هم بودم. آخه مگه میشه یه چیزی آروم بی دردسر پیش بره! اگه کتاب زود نمی رسید برنامه ریزیم به هم میریخت. درسته میشد بذارمش برای هفته بعد ولی یه هفته دیگه الکی ذهنم درگیر می موند)

گفت: به  این علت میگم که پنجشنبه شلوغه بتونم بهتر بشنومت... خوب چه ساعتی برات بهتره؟ سه و نیم می تونی بیای؟ اگر نه که همون پنجشنبه

گفتم: ممنون از لطفتون تا چه ساعتی هستید؟ من بعد از کار سریع خودمو می رسونم ولی دقیق نمی دونم کِی بشه

گفت: قبلش پیام بده اگر بودم میگم بیای

تشکر کردم و تمام... فکر کتاب تو سرم بود! این چه کاری بود آخه... یاد این میفتادم که خودم حسی به این کار نداشتم... نه اینکه حسم بد باشه فقط حسی نداشتم ولی اینقدر م.یترا گفت و بعدم م.ن.صی ادامه شو گرفت که تصمیم گرفتم این کارو بکنم... همینجوری داشتم فکر می کردم که دیدم باز پیام داد!...

یه مطلب در مورد کشف یه سیاره جدید... و بعدشم یه مطلب موسیقی... چون روزش اون فیلم رو دیده بودم پرسیدم: سیاره قابل سکونته؟ و اونم ادامه داد بحث رو...

که فلان جوره و اندازه ش اینقدره و... گفتم اتفاقا اون فیلم رو دیدم... نظرمو خواست که چطور بود به نظرت و کمی بحث کردیم راجع بهش و بعدم یه سریال بهم معرفی کرد که اینم ببین خیلی خوبه...

شب غریبی داشتم... سردرد خیلی بدی که از علائم پ هست و چند ماهیه درگیرش میشم... همون شب جوری بود که یه بار از شدت درد ولو شدم کف اشپزخونه... درد همینجوری باهام بود... فکر کتاب بودم... فکر فردا که این اصلا چرا باز فازش عوض شد؟! چرا... چرا... چرا...

تا صبح شاید فقط دوساعت خوابیدم... برای نمازم که بیدار شدم دیدم خون دماغ شدم...

مطمئن بودم اونروز پ میشم... (که نشدم هنوز!!!) حالم خراب بود... صبح رفتم سرکار...

گوشیمو دادم دست ها.له خودش پیامامونو بخونه... چشاش چهارتا شده بود که چرا اینجوری شده؟ گفت وای سین یاد شوهرم افتادم وقتی پیامای شیخو خوندم... بار اول که خواستیم بریم بیرون بهم گفت بریم بیرون ه.اله خانم می خوام بشنومت... و من قلبم هری ریخت پایین... الان شیخ به تو اینجوری گفته... (تو دلم فقط خندیدم...)

خلاصه میگم که تا ظهر که روز بی نهایت شلوغی هم بود همش درگیر پیگیری سفارش اینترنتی کتاب بودم که معلوم بشه کی به دستم میرسه... اصلا تحمل نداشتم یه هفته دیگه استرس بکشم... 

بین روز شماره ش افتاد رو گوشیم... خشکم زد!!! هههه مگه نه اینکه شماره منو سیو نداره و هربار که پیش میاد زنگ میزنم میگه شما؟ 

جواب دادم... سلام و احوالپرسی کرد و پرسید سرکاری؟ و خواست یه پرواز رو براش چک کنم که البته تو اون مسیر پروازی نبود... مسیر جایگزین رو بهش گفتم و گفت خبرت میدم...

یاد ح.سین افتادم... ههههه چه مسخره... نمی خواستم قیاس کنم ولی اونم چند باری زنگ زد و مسیرهایی رو پرسید که پرواز نداشت...

چند دقیقه بعدش دوستش (که همون استادیه که طی چند هفته قبل تو اموزشگاه دیدمش) تماس گرفت... اما وقتی داشتم باهاش حرف میزدم گفت بلیط ق.ط.ار می خوام! تعجب کردم چون شیخ دقیقا گفت پرواز!... در هر حال نتونستم کمکی بهش بکنم فقط چند تا شماره بهش دادم که خودش تماس بگیره و رزرو کنه...

حدود ساعت یک بود که دیگه مشخص شد تا قبل از سه بسته پستیم می رسه... بهش پیام دادم که حدود سه و نیم می تونم بیام... گفت خوبه بیا...


هرچند مطمئن نبودم که بسته به موقع برسه ولی دیگه کاری از دستم بر نمیومد... رئیسم اومد و باعث شد کمی دیرتر از دفتر بیام بیرون... پیاده راه افتادم... تو خیابون کناری خونه مون یه ماشین دیدم پر از بسته های پستی... ناخوداگاه ایستادم و از آقای صاحب ماشین که داشت بسته ها رو جابجا می کرد پرسیدم شما مامور توزیع فلان شرکتید؟ گفت بله. گفتم برای منم بسته دارید من فلانیم... چون زیاد ازشون خرید دارم منو شناخت و همونجا بسته رو بهم تحویل داد...

تنها نکته خنده دار اونروز همین بسته تحویل گرفتن من بود... خودم خنده م گرفت... گفتم اقا اتفاقا من امروز خیلیم عجله داشتم که زود برسه و خبری از شما نبود... خلاصه خودم بسته رو گرفتم و بدو بدو رفتم خونه... سریع بسته رو باز کردم و کتاب رو گذاشتم تو یه کیسه پارچه ای که اتفاقا همرنگ کتاب بود (کادوش نکردم) و وضو گرفتم و نماز خوندم و یه مقدار اب جوش ریختم تو فلاسک  رو دمنوش به و سریع راه افتادم... هرچی هم می.ترا گفت اول کتاب یه چیزی بنویس یا اونجا تولدش رو تبریک بگو گفتم نه...

وقتی رسیدم یه پسره داشت تحر.یر کار می کرد و شیخ به من گفت همینجا بشین... منم نشستم... نیم ساعتی طول کشید تا کار اون تموم شد... وسطش یه کم ماسکمو زدم کنار و خواستم از دمنوش بخورم که همون لحظه نگام کرد و گفت خوشمزه ست؟ همون موقع مایع داغ ریخت تو دهنم و دهنمو سوزوند... گفتم سوختم!! گفت چیه چاییه؟ پاشو برو آشپزخونه اب بخور...


برخلاف جریان ناآروم صبح تا اون موقع، همه چی اونجا آروم بود و خبری نبود... وقتی پسره رفت نوبت من شد... چون از سرکار می رفتم و گرم نکرده بودم نتونستم خوب بخونم... حیف بود... واقعا مسلط بودم... صدام خشک خشک بود... خودشم گفت خسته ت کردم (به خاطر طول کشیدن کلاس پسره). نکته ها رو بهم گفت و بعدش یکی از بچه ها اومد... اون رفت تو اتاق کناری گرم کنه و چون نمی خواستم هدیه رو جلو کسی بهش بدم از این فرصت استفاده کردم و کتاب رو گذاشتم رو مبل کناریم و گفتم اینو بعد برش دارید... حرفاشو که زد و تموم شد گفت این چیه؟ گفتم هیچی باشه بعد ببینیدش فقط امیدوارم نداشته باشیدش و به دردتون بخوره... نشست و از تو کیسه درش اورد... کتاب رو می شناخت... گفتم داشتیدش؟ گفت نه... معلوم بود خیلی خوشش اومده... گفت این همونیه که قبلا دوجلدی بود؟ گفتم آره ولی الان دیگه هر دوجلدش تو یه جلده (کتابه هفتصد و پنجاه صفحه ست!). گفت به نظرت صحافی فنریش کنم یا همینجوری باشه؟ گفتم نمی دونم اگر کتابو خوب نگه می دارید ولش کنید اگر نه فنریش کنید... 

خلاصه گذشت اونروز... و خداروشکر کسی هم متوجه هدیه من نشد... چیزیم نبود ولی خوب ترجیح میدادم کسی ندونه...  تولدش رو هم تبریک نگفتم... اگر بچه ها تو گروه چیزی گفتن منم می گم... در غیر این صورت پیام خصوصی نمی دم...

در ادامه خوش شانسی های اونروزم با گوشی هیچکدوم از تاکسی های اینترنتی رو نمی تونستم بگیرم! مجبور شدم با اون حالم و بی اینکه ناهار خورده باشم کلی هم پیاده گز کنم تا برسم به جایی که بتونم تاکسی بگیرم... دیر رسیدم خونه... وقتی رسیدم خونه دیدم پیام داده...

" مرسسییی برای هدیه زیباتتتت، عالیه، ممنون، میماند برای همیشه" فقط جواب دادم ناقابله...

و تو دلم باز به حرف صبح ه.اله خندیدم... خوب که گذشت... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد