در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

640

الی حرفای جالبی زد... از همه ی چیزایی که ذهنم درگیرش بود گفت... من استخاره کردم و تماس گرفتم... اینکه اگر چیزی از این طریق دستگیرم میشه خوب بیاد و من تماس بگیرم...

از امی.د گفت و اینکه زنی کنارشه که فقط کنارشه ولی چیزی بینشون نیست... انگار فقط زنشه... وقتی ازش پرسیدم که با توجه به چیزایی که شنیدم میگم نکنه برام دعا گرفته باشه گفت آره گرفته بوده... نه وعده طولانی پیش برات گرفته بوده... (نه سال پیش میشه دقیقا زمانی که از ماجرای من و ح.سین خبردار شد و به قول خودش گفت نمی تونستم ببینم کسی دوستت داشته باشه یا کسی رو دوست داشته باشی). 

کمتر می خوام به ماجرای ام.ید اشاره کنم چون واقعا حالم رو بد می کنه... همش فکر می کردم چی تو این داستان هست که اینقدر حالم رو خراب کرده... یه جوری که با همه ی حس و حالای بد فرق داره... امی.د برای من نه داداش که مثل یه محرم بود... یکی مثل عمو یا دایی... جنس دوست داشتن من از این جنس بود... حال کسی رو دارم که دایی یا عموش جلوش بشینه با لکنت شدید بهش ابراز عشق کنه...  یه جورایی منگم...


الی از شیخ گفت... سه حرف از چهار حرف اسمشو گفت... ذهنمو درگیر حرفاش نمی کنم... فال اونشب صرفا دور شدن از جو سنگین حاکم بود...

گفت ذهنش درگیره... خیلی درگیره... بد نیستا... درگیریش تویی... ذهنش درگیر توئه... همش تو فکره که چه جوری باهات حرف بزنه و بهت بگه... خیل براش سخته گفتن... ولی بالاخره خیلی زود میگه... یه پیام حسی-عشقی بهت منتقل می کنه و اون تصمیماتی رو که برای زندگی آینده ش داره بهت میگه و می خواد در کنار تو باشه... ولی مخالفت خیلی شدید خانواده ها رو خواهید داشت... هم خانواده تو هم خانواده خودش... اما اون مقابل همه می ایسته... و با همه روبرو میشه ولی نباید از تو سردی ببینه وگرنه سرخورده میشه... و این تو هستی که سن و سال برات مساله ست اون اصلا براش مهم نیست و بهش فکر نمی کنه حتی... اما نهایتا من آینده ای با اون برات نمی بینم... پرسیدم یعنی چی؟ یعنی تصمیمش جدی نیست؟ گفت چرا جدیه خیلیم جدیه ببین اون تو رو برای همیشه می خواد و جوری پیش میره که جای هیچ شک و تردیدی برات باقی نمی ذاره... و تو به عشق و احساسش مطمئن میشی... اما بعد از مدتی خودت بهش جواب منفی میدی... پرسیدم ممکنه جور دیگه ای پیش بره... گفت آره ممکنه... من چیزی که می بینم رو میگم ولی تو می تونی با اراده ی خودت مسیر رو تغییر بدی... اما اون آدم خوبیه... و اینکه الان هیچ زنی کنارش نیست و آزاد آزاده...

ازم پرسید که لاغر شدی؟ گفتم میگن بهم اما خودم حس نمی کنم... گفت میشی... خیلیم لاغر میشی... به حدی که استخونات بیرون میزنه ولی نگران نباش از مریضی یا مشکل نیست... تو ذات و ژنتیکت اینطوره که هر چی سنت بالاتر میره ظریف تر و لاغرتر و کوچیکتر میشی...

(فقط فال بود... بازم تاکید می کنم... فقط فال بود... نوشتمش مثل خیلی چیزای دیگه که می نویسم...)


پنجشنبه بالاخره تصمیم گرفتم ویس بفرستم براش... زود آن شد و جواب داد... باز فرستادم و نکته شو گفت... دفعه بعد دیگه جواب نداد... یعنی سین نکرد... تا شنبه صبح! (نمی دونم شاید خواسته هفته ی قبل منو تلافی کنه... شایدم اصلا متوجه پیام آخرم نشده...)


شنبه صبح تو گروه گفت ساعت یک ویس بفرستید و از دو کلاس شروع میشه...

یک و خورده ای بود فرستادم... رییس دیر اومد و جلوم نشسته بود و کارا رو باهاش مرور می کردم... حدود دو بود که دیدم صفحه گوشیم روشن شد... شیخ بود... رو تل.گرام تماس گرفت! رییس روبروم بود و نمی تونستم جواب بدم... وقتی قطع شد نوشت سرکار هستید؟ سلام... (هستید؟؟!!) جواب ندادم... چند دقیقه بعد خداحافظی کردم و اومدم بیرون... تو کافه کناری ایستادم... گفتم بهترین فرصته حالا که اون اینقدر اصرار به تماس تصویری داشت تماس بگیرم... حداقل بفهمه مشکلی با تماس تصویری ندارم ولی تو خونه شرایطش نیست... تماس گرفتم و جواب داد... خنده دار بود که هول شده بود! منم نمی دونم چرا یادم نبود ماسکمو بردارم! تا آخرش با ماسک بودم!!!!... با روی باز خندید و گفت به به به به!!!! سلامم... و گفتم ببخشید سرکارم اگر عصر تماس گرفتید نمی تونم جواب بدم... گفت باشه ایشالا از جلسه بعد فقط چند نفر رو میگم حضوری بیان درست میشه دیگه فقط به کسی نگو... بعد گفت خوب حالا بذار نکته رو بهت بگم... هول شده بود انگار! گفت منو می بینی؟ اینو که گفت هم خنده م گرفته بود هم مونده بودم چی بهش بگم؟ گفتم مگه شما منو نمی بینید؟! خوب تصویریه دیگه! خوش فهمید چه سوتیی داده! خندید و سر و دستشو تکون داد... بعدم شورع کرد خوندن... صدا تو فضای خالی کافه می پیچید و من دستمو گذاشتم رو اسپیکر که صدا پخش نشه... بعدشم گفت برو خونه عصر بازم بفرست...

قطع کردم و راه افتادم... تو راه همش می گفتم خیلی ادم احمقیه! اون هفته هم دید من شرایطشو ندارم باز تماس تصویری گرفت... همش همین تو ذهنم بود... خونه که رسیدم بازم همین تو ذهنم بود.. یهو گفتم سین!!! واقعا تماس تصویری گرفته بود!!! پریدم گوشیمو چک کردم دیدم ای داد! یه بارم که اون مثلا فکر کرده و رعایت حال منو کرده من اشتباه متوجه شدم! اولش که تماس گرفته بود تصویری نبود! من چون رییس جلوم بود و ذهنیتم ویدیو.کا.لهای هفته  های قبلش بود فکر کرده بودم ویدیو.کا.له... درحالی که تماس معمولی بود و من در مقابل وقتی جواب دادم وید.یو کال کردم!... خوب دیگه اینجوری پیش اومده بود! گفتم حتما خیریتی درش بوده...

عصر شروع کردم خوندم و فرستادم... 

بعد از چند باز چک کردن گفت بهتر شد ولی مشکل داره هنوز.. . باید پوستتو بکنم! حیفه فرمه... خوب حفظ می کنی... باید بهت گیر بدم... جای صدا و بیانت خیلی بهتر می تونه باشه...

نوشتم: اشکال نداره گیر بدید... 

نوشت: گگیر میدم (شکلک خنده)

گفتم بیت بعدم بفرستم؟ گفت آره... فرستادم

نوشت: احسنت... حیف نیست اینقدر خوب جملات آواز رو حفظ می کنی... یه کم فلان نکته ها رو رعایت کنی...

خنده م گرفته بود... گفتم چرا حیفه (ولی تو دلم می خندیدم)

عکس دوتا دست فرستادم گفتم بزنید تنبیهم کنید

گفت یه بیت دیگه اضافه کن تو هفته باز بفرست...


خوب که این آواز هست... بی نهایت خودمو مشغول می کنم بهش... خدایا کمکم کن... خیلی خیلی خیلی محتاجتم... از همیشه بیشتر...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد