در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

650

پنجشنبه رفتم...

یک ساعت و نیم منتظر موندم... رو تراس... هر کی میومد می خوند و می رفت... همه رو رد می کرد... همه رو... صداها رو می شنیدم که یکی یکی می خوندن و می رفتن... بعد از کلی وقت اومد تو اتاقی که من منتظر بودم... هوا تاریک شده بود... با شیطنت و خنده احوالپرسی کرد و گفت یه ربع دیگه صبر کن، تمومن دیگه همه... میرن...

خندید و رفت بیرون... دم در کلید چراغ رو زد و خاموشش کرد... دستش به کلید بود که با خنده برگشت و مجدد روشنش کرد...

این رفتاراش جای تردیدی برام نذاشت که حتما می خواد حرفی بزنه که داره همه رو رد می کنه...


یکی از بچه ها اومد صدام کرد که بیا... رفتم بیرون... جز من و اون دختره یکی دیگه هم بود... دختری که نمی شناختمش و تا آخرم درست ندیدمش... اما حس خوبی بهش نداشتم...

من و اونی که صدام کرد تعارف کردیم و اون خوند... رفت...

من موندم و شیخ و اون دختر...

اون دختر نرفت... موند... قضاوت نمی کنم شاید هنرجو بود... شاید!...

شیخ حالشو پرسید و اون گفت با فلانی دعوام شده... شیخ گفت آخه ادم با خواهرش دعواش شه باید اینجوری بکنه؟!...

دختره تمام مدت بر و بر نگام می کرد... بچه بود... سن و سالشو نمی گم... چون به خاطر ماسکش درست ندیدمش... رفتارشو میگم... لوس و بچه بود...

صدام گرفته بود و از خوندن می ترسیدم...

ازم پرسید چرا امروز میترسی؟ گفتم به خاطر صدام...

گفت بیا از این دمنوش من بخور... بیا بیا... لیوانم هنوز دست نخورده ست. تشکر کردم. گفتم چای با خودم اوردم... پرسید چای چی؟ گفتم چای به. گفت اون به کارت نمیاد. بیا از این بخور و بلند شد... داشت میرفت تو اشپزخونه برام لیوان بیاره که خودم زودتر رفتم، تو اشپزخونه به هم رسیدیم و یه مقدار برام ریخت تو لیوان... ( ترکیب ت.خم.ک.تان و عس.ل) 

برگشتم و خوردمش و هنوز منتظر بودم اگه اون دختره می خواد بخونه بخونه... اما خبری نبود...

دمنوش رو خوردم و سریع رفتم لیوانمو شستم... 

برگشتم و خوندم... بهتر شده بود صدام... ولی خوب نشده بود...

پرسید داد زدی سر کسی؟ (متوجه نشدم که منظورش گرفتگی صدامه، فکر کردم کلی می پرسه) گفتم بله بهم نمیاد؟ گفت نمیاد که ولی صدات جوریه انگار سرکسی داد زدی... سر کی داد زدی؟ بیرون؟ تو خونه؟ بحثو جمعش کردم... اخه من بیشتر این هفته بغض داشتم... داد نبود...

کتاب همچنان رو میزشه... 

تموم که شد گفت وایسا یه کم از این تخ.م.ک.تان ببر. گفتم نه ممنون خودم می خرم. با خنده گفت یعنی الان از اینجا رفتی می خری؟ گفتم بله. گفت حالا شاید مغازه ها بسته باشن. رفت تو اشپزخونه یه کیسه برداشت و مقداری برام ریخت تو کیسه. بعدم ازم خواست به کیسه و به دستش الکل بزنم... گفت امشب حتما درست کن بذار کنار دستت در عرض دو ساعت اروم اروم بخورش...

تشکر کردم و اومدم... 

اون دختر همچنان بود...


حسم میگه خبری بود...

هر چند نفهمیدم چرا با من این کارو کرد... تا اخر منو کشوند... آوازاش... شعرا... ساز زدنش... اینستا.... اگه با کسیه چرا با من اینجوری می کنه؟... 

خوب نبودم و نیستم...

از قبل تصمیم داشتم منم یکی از قطعه هایی که زدم رو براش بفرستم... همون دیشب فرستادم... حدود ساعت یک شب سین کرد... ههه... حتی جواب هم نداد...

حسم بد بود به اون دختر... هرچند شاید همون تیر خلاصیه که مدتها منتظرشم...


همه ی حرفم با خداست...

دوروز تمام ضجه زدم که اگه چیزی نیست دیگه ادامه نده و وقتی سه شنبه شب از سر سجاده برگشتم و گوشیمو رو تخت دیدم که آواز دومی رو فرستاده و فرداش و پیاماش، گفتم دختر بس کن... بعد عمری خدا معجزه شو داره بهت نشون میده...

تو ناباوری بودم... بعد از هر خوابی چشمامو که باز میکردم حس می کردم همه چی تو خواب بوده... 

می خوام بگم حتی تو این مدت کوتاه لذتم نبردم... اما حتی منفی باف ترین ذهنها هم به ماجرای من نرم شده بود... همه مطمئن بودن اتفاقاتی داره میفته...

خدایا حتی جلو دوستام که خبر داشتن ابروداری نکردی... برای یه بارم که شده تو این چهل سال آبرومو نخریدی... خیط شدم... مسخره شدم... سبک شدم... و تو خودت دامن زدی بهش... باشه آخدا... هنوزم جز تو کسیو ندارم... ولی دیگه حرفی نمی زنم...


تا مدتی نمی نویسم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد