در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

646

تمام هفته گروه رو چک نکردم و فقط نوت.یف.یکیشن می دیدم و آخرشم تبریک نگفتم... علی رغم اینکه زیاد پیام گذاشت... نمی دونم چرا اینجوری شده بودم... دلم نمی خواست سر بزنم... روز دوشنبه که کلاس انلاین برای بچه های غیرحضوری بود بود ساعت رو اعلام کرد و از کسانی که تولدش رو تبریک گفته بودن تشکر کرد و موقع شروع نوشت: آغاز کلاس... مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی... نمی دون چرا خوندن این شعر حس قشنگی بهم داد...
دوشنبه هم گذشت و روز سه شنبه ویس گذاشت تو گروه... دیگه نمیشد کاریش کرد مجبور شدم برم بشنوم... گفت که می خواد مجددا کلاسهای ردیف رو شروع کنه و چون به خاطر شرایط موجود نمیشه کلاس رو با تعداد زیاد برگزار کرد چند نفر اولی رو که بهش خبر بدن تو کلاس شرکت میده... پیام دادم و گفتم لطفا من رو هم بذارید... گفت چشم... عصر بهم پیام داد فردا کلاست چهار تا چهار و نیمه... و شب یه ویدئو فرستاد! که دکلمه یکی از مناجاتهای مولانا بود... 
صبح چهارشنبه حالم الکی الکی خوب بود... خوب ورزش کردم و رفتم سرکار... خیلی خوب تمرین کرده بودم و برای عصر حسابی اماده بودم... اما یه چیزی بهم گفت این خوشیه دوامی نداره... 
نزدیکای ظهر امی.د اومد دفتر!... 
وقتی می بینمش تو یه لحظه فرو می ریزم و همه انرژیم تخلیه میشه... 
حال عجیبی داشت خودش... متفاوت بود تا دفعه های قبل... یه جورایی پر انرژی بود... مخصوصا آخرای صحبتاش... سعی می کردم عادی باشم... ه.اله بهم میگه واقعا نمی تونم تصور کنم چطور می تونی اینقدر آروم و صبور جلوش بشینی وقتی بهت خیره میشه و به روی خودت نیاری... اولش چیز خاصی نمی گفت... منم تا حدی خودمو مشغول کار کردم... بعدش حرف کشیده شد به صحبتای سری قبل... گفتم به حرفام فکر کردید؟ گفت نه... گفتم چرا؟ گفت چون نمی خواستم... گفتم چرا؟ گفت دوست نداشتم؟ من از اولم گفتم هر چی بگی میگم باشه فقط نبودنت نه... گفتم پس ادعا نکن که هر چی بگی میگم باشه... وقتی میگی هر چی دیگه نباید قید و شرط بذاری... هر چی بهش می گفتم شمایی که اسم خدا رو میاری وقتی اینجوری در مورد من میگی یعنی داری یکی رو می ذاری کنار اون، پس دیگه خدا رو صددرصد قبول نداری... خندید و گفت اگه اینجوری بود پیغمبر هم ازدواج نمی کرد... سکوت کردم... گفت چرا چیزی نمی گی؟ گفتم حرفی ندارم بزنم... گفت چرا؟ گفتم چون حرفامو می فهمید، می دونم می فهمید، اون دفعه هم فهمیدید ولی خودتونو به خواب زدید... پس حرفی ندارم... گفت نههه حرف بزن... سکوت نکن... بگو... می خوام بشنوم... (فهمیدم وضع خرابه) می گفت از خودت بگو... از حس و حالت از کارایی که می کنی از فکرایی که می کنی وقتی پیاده راه میری (می دونه پیاده میرم خونه).... کمتر حرف زدم... ترسیدم... باز به لکنت افتاده بود... 
یهو گفت اگر برم پیش دکتر (همین یکی دو روزه نوبت دکترشه) و بگه برو پیش مشاور برم؟ گفتم بله حتما. گفت واقعا برم؟ گفتم آره آخه شما قبلا گفتید نمیرم منم دیگه چیزی نگفتم ولی آره برید. گفت من چطور این همه ماجرا رو براش تعریف کنم؟ گفتم خوب پیش کسی برید که از می شناسدتون تا نیاز نباشه  همه چیزو از صفر بگید. اصلا برید پیش شری (مشاور خانومی که من هم چند سال پیش مراجعش بودم و منو خوب می شناسه... ام.ید هم قبلا با زنش پیشش رفته... حتی رئیسمونم پیشش رفته) گفت نه با شری نمی تونم ارتباط برقرار کنم... (از وقتی تغییر حس و حالشو دیدم کمتر حرف میزدم...) گفتم خوب پیش هر کی دوست دارید برید... گفت شری تو رو هم میشناسه... اگه برم پیشش همه چیزو بگم؟ گفتم حتماااا! اگر رفتید همه چیزو بگید... همه چیز... اینجوری نباشه که بعضی چیزا رو نگیدا... گفت همه چیزو بگم؟ گفتم بله حتما! گفت بعد هر چی اون گفت قبوله؟ گفتم مگه قراره چیز عجیبی بگه؟ خوب معلومه که راهنمایی درستی می کنه... باز پرسید هر چی اون گفت قبوله؟ گفت مطمئنم حرف درستی می زنه... کم کم بلند شد بره... گفت همین الان میرم وقت میگیرم که برم پیشش... 
به نظرم خوب بود... درسته خیلی خیلی حضورش برام سنگین بود... درسته که روزمو نابود کرد... درسته که خورد شدم... ولی به نظرم خوب بود... بره بلکه یکی دیگه حالیش کنه چقدر داره به بیراهه میره... یکی دیگه که من رو هم میشناسه بهش بگه که این فکر همه جوره ناجوره...
خدایا کمکم کن... می ترسم... واقعا نمی دونم باید چیکار کنم... هیچ کاری از دستم بر نمیاد...
ها.له می خواست حالیش کنه که باید زود بره رو به من گفت مگه تو امروز کلاس نداری؟ (که یعنی زودتر برو). از اونور ام.ید گفت نگران نباش دیر شد خودم می رسونمت... باز ه.اله از کارپردازمون نالید که چقدر تنبله و ام.ید رو به من گفت اگه کاراتو انجام نمیده به من زنگ بزن من میام برات انجام میدم...


هعی...
بگذریم...

کمی قبل از چهار خودمو رسوندم آموزشگاه...
تو هال چند نفری بودن با ماسک... سلام کردم و رفتم تو کلاس اونوری که گرم کنم و مثل دفعه قبل نشم... یک ساعتی طول کشید و خبری نشد! در کلاس رو باز کردم... صدای در رو که شنید صدام کرد که برم بیرون... بازم حرفاشون ادامه داشت... هنرجوی جدید امده بود و کار معارفه ادامه داشت...  داشت به یکی از جدیدا که پسر کم سنی بود می گفت من اخلاقم فلان جوره و بهمان مدله و حتی شده هنرجو رو میزنم ولی شما کار خودتو بکن! (اینو که گفت از زیر ماسک داشتم می ترکیدم از خنده! آخه کتک! چه حرفی بود آخه!) خیلی نگذشت که رو به جمع گفت الانه که خانم سین عصبانی شه دیگه (آخه خیلی طول کشیده بود!) گفتم نه خواهش می کنم... گفت میگه نه ولی عصبانی شده دیگه(با خنده و شیطنت)...پرسید وقت داری؟ گفتم بله... گفت امروزو به خاطر من یه کم بیشتر تحمل کن... ,اون جماعت اروم اروم جمع کردن و رفتن و فقط یکیشون موند... اونم داشت تحریر کار می کرد... آخرای تایم کلاس پسره یه دختر وارد شد با یه  دسته گل کوچولو و یه جعبه... اونم نشست یه گوشه... 
نمی دونم چرا... اونقدر حالم بد بود بابت جریان صبح که دوست داشتم فرصتی بشه و با یه نفر حرف بزنم... خدا خدا می کردم فرصتش پیش بیاد و شیخ حرفی بزنه تا همه چیزو بگم... اصلا شاید اون می تونست کمکی بکنه بهم... ولی وقتی دیدم اون دختره اومد فهمیدم که شرایط حرف زدن پیش نمیاد... فکر خامی بود... ولی بدجور نیاز داشتم حرف بزنم... خیلی زیاد... حتما حکمتی بود که نشد... چون دقیقا یک ساعت و نیم بود که من اونجا بودم و اگر کلاسم سرتایم شروع میشد تا نفر بعدی که اون دختر بود خیلی فرصت بود... ولی خوب... نشد دیگه... 
خیلی فکر کردم دختره کیه ولی نمی شناختمش... قبلا که ندیده بودمش و چون ماسک هم داشت چهره شم ندیدم...
بعدش از حالت چشم و ابروش و اینکه تو گروه عکس پروفا.یل بچه ها رو دیدم و اینکه شیخ هم یه جوری عنوان کرد که انگار دختره خیلی وقته نیومده حدس زدم همونیه که کرونا داشته و باعث شده بود شیخ و ش.بنم هم بگیرن... 
خلاصه اون پسره رفت و نوبت من شد... ساعت پنج و نیم بود... قبل از شروع به خوندن شیخ متوجه شد گوشیش نیست... من همون موقع داشتم پیام میدادم به مامان که بگم دیر میام... متوجه نشدم چی میگه فکر کردم میگه داری زنگ میزنی؟ گفتم نه... خندید... نگو گفته بود یه زنگ بزن به من (می خواست گوشیشو پیدا کنه) زنگ زدم و تو کشو میز پیداش کرد...  نشست پشت میزش و فلاسک رو برداشت و لیوانش رو پر کرد...  فلاسک به دست گفت مثل این راننده ماشین سنگینا... همیشه دوست داشتم راننده کامیون شم... گفتم واقعا؟! گفت آره واقعا... شب باشه و پشت فرمونش بشینی و از اون بالا و اون شیشه بزرگ جاده زیر پات باشه و ش.جریان بذاری و تخمه بشکونی... با اون دختره و خودش خندیدیم... یه لحظه نگاهم افتاد به روی میزش و کتابی رو که بهش هدیه داده بودم دیدم... گذاشته بود رو میز دقیقا روبروش... 
خوندم و راضی بود... تنها نکته مثبت اونروز همین بود که بعد از این  همه معطل شدن حداقل خوب خوندم... نکته ها رو گفت و اخرش خودش خوند... وقتی خوندنش تموم شد نگام کرد و گفت چرا می خندی؟ (مثل اون دفعه نبودم که حالمو نفهمم) فهمیدم داره شیطنت می کنه... شاید لبخند ملایمی داشتم که طبیعی بود ولی قطعا مثل اون دفعه نبود... گفتم نمی خندم که... گفت چرا می خندی بگو چرا می خندی؟ به چی فکر می کنی که می خندی؟ گفتم نمی خندم واقعا چرا فکر می کنید می خندم؟ باشه از این به بعد شما می خونید من اخم می کنم، حسابیم دلیل برای اخم کردن دارم... گفت نه بگو چرا اخه؟ لبخند تاییده؟ گفتم بله... با خنده گفت یعنی تایید می کنی خوب می خونم؟! اینو که گفت همه مون خندیدیم... 
گفت می تونی برای جلسه بعد این دستگاه رو تموم کنی؟ گفتم نه زیاده... می ترسم نرسم... گوشه های باقی مونده رو چک کردیم و نمونه مشابه گوشه اخرم ازم پرسید که خداروشکر بلد بودم...
تموم شد... خداحافظی کردم و اومدم بیرون... منتظر اسانسور بودم... صداشونو می شنیدم... از دختره تشکر کرد بابت گل و هدیه و من دیگه اومدم پایین... بیرون تاریک بود... شب شده بود... خسته بودم... خیلی... روز سختی داشتم... هنوز ناهارم نخورده بودم... خیلی طول نکشید که صدای خوندن شیخ از بالا اومد... کنار خیابون بودم و صدای خوندنشو شنیدم... همین دلمو کمی اروم کرد... یعنی حرف زیادی نزدن و خیلی زود شروع کردن به خوندن... آخه به من چه... 
زده به سرم... دیوونه شدم... خسته م از همه چی... 

پنجشنبه عصر تو گروه پیام گذاشت که کلاس ردیف برگزار میشه با هفت نفر و به زودی زمانشو اعلام می کنه... موضوعات کلاس رو هم مشخص کرده بود... من بیرون بودم وقتی برگشتم و پیام رو دیدم یه لحظه گفتم نکنه روز کلاس روزی باشه که من نتونم برم! کاش زودتر بپرسم ازش! پیام دادم که از الان روز کلاس مشخصه؟ گفت یه جوری هماهنگ می کنم که بتونی بیای...

* سریالی رو که گفت ببین دارم می بینم... خودمم فکر نمی کردم برام جالب باشه... اما جذبش شدم... هر چند خیلی صح.نه داره... موندم چطوری تونسته بهم بگه اینو ببینم!...

* تا این پست رو گذاشتم رفتم سراغ گوشیم... دیدم ازش پیام دارم... امروز به طرز عجیبی همش منتظر بودم... دیدم یه پیام صوتیه... گفتم شاید برنامه کلاس رو توضیح داده... بازش کردم... 
یه قطعه بود که خودش با ساز زده بود و برام فرستاده بود...
کاش دیگه ادامه نده... 
به خدا خسته م... 
دیگه نمی کشم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد