در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

648

به اتفاقهای عجیب دارم عادت می کنم... چقدر بده... هیچی معلوم نیست... هیچی رو نمی فهمم و با این وجود دارم کنار میام با همه چی...


دیروز حدود دوازه و نیم ظهر بود که گوشیم زنگ خورد...دیدم اسم شیخ افتاده رو گوشیم! تعجب کردم! جواب دادم... خیلی ملایم و آروم حرف میزد... بعد از سلام و احوالپرسی گفت سرکاری؟ گفتم نه امروز آف هستم... گفت پس داری استراحت می کنی؟ گفتم استراحت که نه... مشغولم کار دارم... گفت می تونی امروز بیای کلاس؟ گفتم امروز؟!  آخه تمرینم کمه! من به حساب پنجشنبه بودم نه حتی چهارشنبه! با لحن شوخی گفت مثلا حالا یه امشبو می خوای چی کار کنی؟ گفتم خوب تمرین می کنم می کنم دیگه... گفت برنامه ای داری برای امشبت؟ گفتم نه!... گفت خوب یعنی نخوندی؟ گفتم چرا خوندم ولی تمرین بیشتر می خواد... گفت حالا استادت یه چی میگه گوش کن دیگه! گفتم باشه چشم... گفت چه ساعتی بیای راحت تری؟ گفتم زود نباشه خیلی... گفت چهار خوبه؟ گفتم باشه خوبه... خداحافظی کردیم... گوشی رو که قطع کردم مثل برق گرفته ها فقط مرور می کردم که باید چیکارا بکنم قبل رفتن! بدو بدو مشغول شدم... کمی که گذشت پیامک داد... (همیشه هر تغییری رو تو ت.لگ.رام اعلام می کرد اما دیروز...) بازش کردم دیدم نوشته پنج و نیم بیا که ترافیک  نباشه تو کلاس، مریض نشی... 

هعی... گفتم باشه ممنون...


نگفتنیه که چقدر استرس داشتم... قبل از رفتن یه کم گرم کردم و حدود پنج ماشین گرفتم و رفتم... هوا رو به تاریکی بود... از در ورودی که خواستم داخل شم دیدم یه خانومی با سرعت خودشو بهم رسوند و وارد شد... وقتی رسیدم جلو در آسانسور برگشتم سمتش و دیدم ش.بنمه! اوووه! راستش انتظارشو نداشتم... سلام علیک کردیم و با هم رفتیم بالا... در ورودی باز بود... ش.بنم جلو رفت و من پشت سرش وارد شدم... با یه نگاه گذار دیدم که غیر از خود شیخ سه نفر دیگه بودن... یکی همون دختر اون هفته ای که گل و کادو اورده بود و یه پسره که چهره شو ندیدم و یه آقایی که با صدای گرم و پخته ای همراه شیخ می خوند...

به سرعت رد شدیم و رفتیم تو کلاس اونوری... خوب انتظار دیگه ای هم نداشتم... یه بند شروع کرد به حرف زدن... از همه چی گفت و البته بیشتر پرسید! درست کجاست؟ چی می خونی؟ ردیف می خونی؟ هفته پیش چه روزی کلاس بودی؟ کیا بودن؟ جدید بودن یا نه؟ از بچه ها خبر داری یا نه؟ سرکار چه خبر؟ پروازا چطوره؟ و و و...

کمی که گذشت و عطش کنجکاویش فرو نشست بلند شد و رفت در کلاس رو باز کرد... چند دقیقه بعدش شیخ صدام کرد... وسایلمو برداشتم و رفتم بیرون... و ش.بنم همچنان موند تو کلاس... اون اقای جدید بلند شد که بره ثبت نام کنه و رفت پیش ش.بنم... شیخ هم کمی صحبتاشو با اون آقای دیگه ادامه داد و به دختره گفت بخون... دختره هم شروع کرد خوندن... خیلی کارش طول نکشید و بهش گفت بره رو یه نکته ای کار کنه... دیروز که دختره داشت می خوند و ماسکش رو برداشت فهمیدم حدسم درست بوده و همونی بود که کرو.نا داشت و به شیخ و ش.بنم هم داده بود...

دختره خداحافظی کرد و رفت... من بودم و شیخ و اون آقاهه... نگاهم به میزش افتاد... کتاب همچنان رو میزش بود...  

گفت بخون... شروع کردم... خوندم... راضی بود... خداروشکر جلو اون آقاهه آبروریزی نشد... چند شبی بود خودم حس می کردم صدام بهتر شده... عادت دارم موقع خوندن چشمامو می بندم... چندباری وقتی باز کردم دیدم به جای روبروم کنار دستم و بالای سرم ایستاده!... چندبار تکرار شد! اگر اون اقاهه نبود که ممکن بود جیغ بکشم!...

غیر از چند تا نکته کوچیک که گفت خیلی راضی بود... گفت خیلی خوب بود! بین خوندنم به من و اون آقاهه چای به تعارف کرد... تشکر کردم... بعدش گفت چقدر دیگه ش مونده؟ گفتم دو تا گوشه... گفت گوشه آخر شعرشو عوض کن فلان شعر رو بخون و اون یکی رو هم یه فایل برات می فرستم غیر از خودش، اونم بخون... گفتم باشه چشم... رو به من و اون آقاهه گفت وقتایی که کلاسم وقتی میرم خونه همه ی بدنم خسته ست... خیلی بهم فشار میاد... یه کم دیگه حرف زد و بعد من بلند شدم و رفتم تو اون کلاس از ش.بنم خداحافظی کردم و برگشتم بیرون... رفتم سمت در و وقتی سرشو بلند کرد و نگام کرد خداحافظی کردم و اومدم بیرون...


هوا کاملا تاریک بود... ماشین گرفتم... تو راه برگشت ویس کلاس رو گوش می کردم... شیشه های ماشین دودی بود و یه لحظه که به خودم اومدم حس کردم تو جاده م! اما سریع متوجه شدم به خاطر دودی بودن شیشه هاست و خیابونی رو که توش بودیم تشخیص دادم...

نماز خوندم و چون ناهار درست و حسابی نخورده بودم رفتم غذا خوردم... 


بعدش اومدم رو کاناپه نشستم و به چند ساعت گذشته فکر کردم... خوشحال بودم بابت اینکه خوب خوندم و راضی بوده... حس خوبی داشتم اما درد هم داشت... مدتیه خیلی بی تاب شدم... 

همینجوری نشسته بودم که دیدم دوستم پیام داد که یه پرو.کسی برام بفرست... تل.گرامو باز کردم که پرو.ک.سی بفرستم که دیدم یه پیام از شیخ دارم!... یه فایل بود... پیش خودم حدس زدم خوب حتما همون فایلیه که گفت می فرستم و فلان بیتشو بخون... می خواستم نشنیده فقط تشکر کنم اما گفتم بذار ببینم چیه؟ بازش کردم...

تا دیدم صدای خودشه رفتم تو اتاقم... تا آخرشو گوش کردم... مخال.ف س.ه.گا.ه درخیال بود... 


دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم 

نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی


در اوج... بالا... با تحریرهای فوق العاده... با حس ناب... زیبا... بی نظیر... 

یه آن حس کردم تنم یخ کرده... بدنم به وضوح می لرزید... دیگه نمی تونستم تو اتاقم بمونم... چند باری پلی شد... رفتم بیرون چسبیدم به شوفاژ... من؟! که همه عمرم از بخاری و شوفاژ فراری بودم... لرزش بدنم آروم نمیشد... نمی دونستم چی جواب بدم... کلی با خودم کلنجار رفتم... مدام این مصرع تو سرم می چرخید... این چنین طراریت با من مسلم کی شود... تردید رو گذاشتم کنار...

. آقا جان عالییییییییییی.... این چنین طراریت با من مسلم کی شود...

- ممنوننننننممممم سپاس (گل گل لبخند)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد