در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

651

زمان چیز عجیبیه....

تو شرایطی قرار گرفتم که نمی دونم چقدر گذشته! یه خلا بی پایان...

شبی پیش خودم فکر می کردم تمام! چه پایان نازیبا و دردناکی... همه ی اون هفته لحظه ی رفتنم رو تصور کردم... بعدش... اون... اون دختر... هزار جور فکر کردم... 

یه هفته لرزیدم... به همه گفتم دیگه حرفی نزنید... دیگه چیزی نمی گم... 

هعی... اصلا نمیشه توضیح داد...

خلاصه میگم... 

پنجشنبه گذشته رفتم کلاس... منتظر نشستم تا نوبتم شد... هفته ها انتظار کشیدم  تا بلکه حرفی بزنه... و نزد... 

با س.میه نشسته بودیم... هی می گفت تو بخون... نه من می خونم... نه تو بخون... مقاومت نکردم... هیچی نگفتم... خواستم بخونم که گفت نه من می خونم... خوند و رفت... به روی خودم نیاوردم که چی بهم گذشته تو اون هفته... کسی نبود دیگه... همش منتظر بودم یکی بیاد... نیومد کسی... صدام هنوز زخمی بود... از بغضی که درگیرش بودم... اشاره کرد به صدام... گفتم اون هفته گفتید فریاد ولی فریاد نیست من وقتی بغض می کنم اینجوری میشم...  داشت چای میاورد... تعارف کرد که برای منم بیاره... گفتم نه... پرسید مگه بغض کردی؟! گفتم آره... 

همین شد شروع حرفهامون... 

سه ساعت... 

از هفت شب تا ساعت ده...

کسی نبود... 

من وصلش کردم به ماجرای ام.ید... نه اینکه خواستم بگم... خیلی اصرار کرد... شنید و حرف زد باهام... چیزایی گفت که خوب بود... راهنماییم کرد که چیکار کنم... و از خودش گفت...

از احساساتش... از عاشق شدنش... که چطور وابسته یه دختره شد همین یکسال پیش ولی دو سه ماهی بیشتر دوام نیاورد و تموم شد... دختری که یهو گفت می خواد بره ادامه تحصیل بده... و چند تا برخورد و تمام...

 با جزئیات کامل... اونقدر دقیق که چند باری تنم لرزید از صبر خودم... که چطور نشستم روبروی کسی که عاشقشم و اون داره از عشقش میگه... بابت هفته قبل دلم باهاش صاف نشده بود... 

بین حرفاش رسید به جایی که قسم خورد تا حالا تو این چند سالی که از عمرش گذشته و با وجود این همه دختری که دور و برش هستن تا حالا با کسی رابطه ج... نداشته... حتی اون دختر رو که عاشقشم بوده بغل نکرده.... گفت نمیتونم خودمو راضی کنم اینجوری زندگی کنم... گفت تا حالا کنار هیچ دختری آرامش نداشتم... و چند بار اینو گفت... (بین حرفاش با چیزایی که گفت حدس زدم دختر هفته قبل دختر خواهرش بوده...)

می گفت بهت اطمینان دارم و من و تو پروسه های زیادی طی کردیم تا به این اطمینان رسیدیم... 

خیلی چیزا بهش گفتم... آروم بود... تسلیم تسلیم... از اون جناب استادی که کسی جرات ابراز نظر جلوش رو نداره خبری نبود... بهش گفتم فلان جا رو اشتباه کردی... فلان کارو نباید می کردی... 

حتی یه جا بین حرفاش اونقدر خودشو پایین برد و کوچک کرد که بهش گفتم دیگه هیچ وقت! هیچ وقت! جلو هیچ کس! اینجوری حرف نزنید...

احساساتشو درک می کردم... گفتم بهش... گفتم همه ی حرفاتو می فهمم... درک می کنم... عمیقا می فهمم... منم خودم تنهام... یه عمر تنها بودم... درک می کنم...

از کارش و آینده ش گفت... از آینده ی موسی.قیش... از کارای متفرقه ای که می کنه... از گروهی که می خواد تشکیل بده و اعضاش... 

تو همین مباحثم چیزایی که به نظرم می رسید می گفتم... می شنید... فکر می کرد... می گفت درست میگی...

موزیک گذاشت... با هم موزیک شنیدیم... غرق شدم... یه جور همفازی... 

من شناختمش... نمی دونم... نمی دونم اونم منو شناخت یا نه...

هیچ تحلیلی ندارم... هیچکس نداره... حقیقت رو فقط خدا می دونه... اینکه نیتش از اون حرفا چی بود... فقط صمیمیت؟! اطمینان؟! اعتماد؟! همین؟! یا...

گوشیم رو حالت پ.رواز بود... اصلا نفهمیدم ساعت ده شبه... واقعا نفهمیدم... 

یه وقت دیدیم زنگ در رو می زنن... هر دو پریدیم جلو آیفون... تصویر بابامو که دیدم تازه فهمیدم چقدر دیر شده... 

مردم و زنده شدم... گفت زود برو... اومدم پایین... با داداشم اومده بودن دنبالم... یه بار منو رسونده بودن و ادرس یادشون مونده بود... مامانم تو خونه فقط گریه می کردن... چه جوری و با چه حالی ماجرا رو جمع کردم خدا می دونه...

از بعدش مدام حسهای عجیب میاد سراغم... یه دنیای بی انتها... گاهی این سمتم و پر از امید... و گاهی اون سمت در نهایت استیصال...

خونه که رسیدم دیدم همون موزیک رو برام فرستاده... تشکر کردم... پرسید چی شد؟ دعوا خوردی حسابی؟ گفتم دعوا نه ولی خیلی نگران شده بودن... گفت گفتم الانه که باباتون بیاد بالا گوشمون رو بگیره... 

یه هفته زجراور دیگه گذشت... 

این هفته اما خبری نبود... نفر اخر نبودم... قبل خوندن ازم پرسید که چی شد و دعوات کردن یا نه؟ بعدش تا من آماده شم برام یه آواز خوند... بعدش من خوندم... بینش گفت س.میه که تو کلاس اونوری بود بیاد... 

همه ی گوشه ها رو درست گفتم... بعضیاشو حتی خودشم بهش عمیقا فکر می کرد و نهایتا می گفت درسته... بله بله درسته...


همین الان بین نوشتنم پیام دادم که درسم رو از کدوم البوم بخونم؟ جواب داد و بعدش گفت یه شماره ناشناس بهش پیام داده که تل.گرام داره مجدد فیلت.ر میشه... شدیدتر یعنی... گفت شماره از فلان شهر بود و زود پاکش کردم... گفت حس خوبی نداشتم... نفمیدم یعنی چی؟! یه فیلم فرستاد در مورد حرکات دست گفت ببینش نظرتو بگو چون تو تخصصی کار کردی... گفتم سریالی رو که گفتید دارم می بینم... و گفت عالیه به بههه...


پریشون نوشتم... پریشونم... بیشتر و بهتر از این از دستم برنمیاد...

خدا تو این مدت چندین بار منو برد در بهشت و داخلش رو نشونم داد... و بعدش با شدت هر چه تمامتر جهنم رو تجربه کردم...

اونشب که شاید دیگه هیچ وقت تکرار نشه برای من بهشت بود... رویا... شاید واقعا خواب بود... هیچ وقت فاصله مون کمتر از چهار-پنج متر نشد اما عمیقا حسش کردم...

و دارم روزگار میگذرونم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد