در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

629

یه روزایی خیلی عجیبن... پر از حسهای متضاد... 
اونقدر این تضاد شدیده که آخر روز وقتی میشینی پای حساب و کتاب اون روزت حس می کنی روزهاست حساب کتاب نکردی!... باورت نمیشه یه روز بتونه اینقدر سنگین باشه که این همه حال رو تو خودش جا بده...

علی رغم گفته هفته قبلش که قرار بود کلاس پنجشنبه به مناسبت اربعین تعطیل باشه روز چهارشنبه پیام داد تو گروه که کلاس برگزار میشه... استرس شدیدی بهم وارد شد چون برنامه ریزی کرده بودم که درسمو تو دوهفته تموم کنم... آروم آروم... اما چون مثل همیشه هولم خیلی هم عقب نبودم... ولی از وقتی مدام ازم تعریف می کنه بیشتر برای کلاس رفتن و درس پس دادن استرس دارم... دلم نمی خواد این روند قطع بشه... 

پنجشنبه اربعین بود... یه روز عجیب... یه حال عجیب... یاد پارسال میفتادم مدام... روزی که دایی بزرگم رفت... یاد گریه های مامان میفتادم... یاد دوسال گذشته و همه ی عزیزایی که رفتن از پیشمون...


بعضی وقتا ادم اینجوری میشه... حسش یه چیزی میگه و دلش یه چیزی... دلم نمی خواست برم... اما حسم می گفت برو... کل این پنجشنبه رو به حرف حسم گوش کردم... 
وقتی رسیدم در نیمه باز بود و شب.نم مشغول خوندن... در زدم رفتم تو... نیمه دولا چرخیده بود رو به در... لبخند شیرینی تحویلم داد... خندیدم و رفتم تو اتاق... درم بستم و رفتم تو تراس تا نشنوم چی میگذره تو کلاسشون... درسمو مرور می کردم... مدتی گذشت و صدای ضربه شیخ به در توجهمو جلب کرد... رفتم بیرون... ش.بنم رفت پایین اما کیف و لوازمش بود... فهمیدم بر میگرده... گفتم می تونم صندلی رو بذارم اونور؟ گفت خودم برات میارم... گفتم نه ممنون خودم می برم... نشستم... حالمو پرسید... گفت حس می کنم خوبی امروز... حالت خوبه... خنده م گرفته بود... حالم خوب نبود... گفتم خدا کنه باشم... از کارم پرسید... از روزای شیفتم... من از حالش پرسیدم... سرش پایین بود و گفت ش.جریانم که دیگه... دلم گرفت... خیلی گرفت... می دونستم حالش خوش نیست... حال هیشکی خوش نبود... حال اون که دیگه معلوم بود... با اون حس ناب و عشق سالیان سالش به استاد... گفتم خوبید؟ گفت خسته م... گفت مدتیه میرم پیاده روی شبا... چاق شده بودم باید درستش می کردم... بعضی وقتا دوازده کیلومتر بعضی وقتا نه کیلومتر... گفتم پیاده روی خیلی خوبه خیلی دوست دارم... گفت میری؟ گفتم آره هر روز... با اشتیاق گفت جدا؟! گفتم آره حس خوبی بهم میده... گفت هنوز مونده باید چهار کیلو دیگه کم کنم... بین حرفاش از حرکات سر و چشمش فهمیدم ش.بنم برگشته... برنگشتم سمتش... سعی می کنم نبینمش... انگار که یکی از لوازم آشپزخونه ست... حضور اون زن عقب تر می بردش... نا خودآگاه... گفت این فصل دیگه پیاه روی خوب نیست... شبا سرد میشه برای حنجره هم بده... خشک میشه... گفتم نوشیدنی گرم با خودتون ببرید لذتشو بیشتر کنید... گفت اولاش پاهام درد می گرفت... گفتم عادت نداشتید، کفش خوب خیلی مهمه... گفت اولاش سختم بود تنها برم... گفتم تنهایی هم لذت بخشه...  ( یادم افتاد چند شبه دلم می خواد برم بیرون... بزنم به خیابون و راه برم... پیاده... آه...) کاری نداشتم ش.بنم بود... ما که چیزی نمی گفتیم... بذار وایسه... بذار حتی لذت همین گپ ساده رو هم ازم دریغ کنه... ش.بنم دنیاست انگار... همه ی خوشیها رو از ادم دریغ می کنه...
ش.بنم مهربون شده بود... داشتم خودمو باد می زدم با خنده گفت هنوز گرمته؟ پاییزه ها!!! گفتم آره خیلی گرمه... شیخ گفت واقعا گرمته؟ گفتم آره تا آخر آبان اینجا گرمه گفته باشم! اینو که گفتم بلند بلند خندید...
گفت بخون... خوندم... راضی بود... گفت خوب بود خوب بود خوب بود... مرسی مرسی مرسی... چند بار گفت... چندین بار گفت... گفت اینجوری که داری پیش میری برای تو و ش.بنم یه برنامه ای دارم... یکسال دیگه یا شش ماه دیگه که بهترم شدی ردیف استاد رو به هنرجوها یاد بدید... 
باورم نمیشد دارم اینو می شنوم!!! من!!! آخه من فقط دوسال و نیمه شروع کردم! ش.بنم حداقل پنج-شش ساله داره می خونه!!! 
تحریرامو چند بار گفت بخونم و گفت خوبه... من تا مدتی پیش اصلا نمی تونستم تحریر بزنم... 
خوندم و حرفاش که تموم شد بلند شدم... حسم گفت... دلم می خواست بشینم... ولی یکی گفت پاشو... ش.بنم از برنامه پروازا پرسید و شیخ در ادامه گفت خودتم میری سفر یا فقط مردمو می فرستی؟ 
جمع کردم و اومدم باهاش خداحافظی کنم که دیدم قیافه شو یه جور خنده داری کرده و داره نگام می کنه... خداحافظی کردم و اومدم...

با خودم گفتم چه خوب شد رفتم! به استرسش میارزید... هنوزم باورم نمیشه چیزی رو که شنیدم! من و تدریس ردیف استاد!!!! خدایا درست شنیدم؟!
رو ابرها بودم... خوشحال... ولی انگار یه بار سنگین گذاشته بودن رو دوشم... می دونستم باید تلاشمو بیشتر کنم و ادامه بدم... جدی ِ جدی... به این راحتیا نیست آخه...

اومدم خونه...
پیامها یکی یکی رسید...
عمر خوشی یک ساعتم نبود... 
باورش سخت بود...
همه انتظار داشتیم اما...
ش.ج.ر.یان رفت... 
اینبار واقعا رفت... یه چیزی از دنیا کم شده... نفس می کشی حس می کنی یه چیزی نیست سرجای خودش... یه جایی خالی شده که خیلی بزرگه... یه خلا بزرگ... دلم هری ریخت پایین... همون روزی که بهم گفت اگه ادامه بدم مدتی دیگه می تونم ردیف درس بدم... صاحبش رفت...
دلم بدجوری گرفت... می دونستم حال شیخ خرابه... می دونستم داغونه... می دونستم فهمیده و یه بار دیگه یتیم شده... دوست داشتم کاری بکنم... نگرانش بودم... دلم آشوب بود... غروب بدی بود... سنگینِ سنگین... 
بازم حسم گفت... پیام دادم بهش... حالشو پرسیدم... خوب نبود... گفتم کاری می تونم بکنم؟ گفت فقط باید زمان بگذره... گفت براش اینو گفتم... شعری رو که همون لحظه گفته بود فرستاد... گفتم خوب باشید فقط...
نگران حال این شبا و روزاشم... 
خدایا بسکه صبوری کردیم خسته ایم... بسکه عزیز دادیم شکسته ایم... عمر شادیهامون رو اینقدر کوتاه نکن... جز تو هیچکس رو نداریم... 
بماند چه به دلم گذشت و دیشب و امروز... چه تنهایی غریبی داشتم...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد