در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

653

شنبه پیام دادم حالشو پرسیدم.... تصمیم گرفتم و می خوام سرشم بمونم که عادی رفتار کنم... وقتی از کسی می شنوی حالش خوش نیست عادیش اینه که احوالپرسی کنی... جواب داد که بهتر هستم و در جواب شعری که براش نوشتم زدش به شوخی و خنده!...

دوشنبه لینک یه کنسرت رو از یو.ت.یوب تو اینستا برام فرستاد... تشکر کردم ولی هر کاری می کردم نمیتونستم دانلودش کنم... چهارشنبه با بدبختی دانلود شد! ولی صدا نداشت! پیام دادم که از صبح هر کاری کردم دانلود نشد بعدم بدون صدا شد ولی الان شد دیگه... نوشت صوتیشو بعدا برات می فرستم... همون موقع تشکر کردم و گفتم الان دیگه گرفتمش... ولی سین نکرد تا جمعه! (اینا رو باید کنار اون رفتاراش یادم بمونه و همه چیز رو ببینم)


کلا این هفته خیلی بهتر از هفته های وحشتناک قبل برام گذشت... یه جور ارامشی داشتم که عادی نبود... یعنی می دونستم کار خودم نیست... من نمی تونستم اینجوری باشم... قطعا کار خدا بود و دعاهایی که کردم... گهگاه دلم بدجور می گرفت ولی خیلی زود مسلط می شدم به خودم... درسم رو هم خیلی خیلی خوب تمرین کرده بودم...

پنجشنبه رفتم...

وقتی رسیدم سه تا آقا بیرون بودن و من سلام علیک گذرایی کردم و رفتم تو اتاق... در تراس باز بود... رفتم تو تراس... ساعتی میرسم که دم غروبه... معمولا اونقدر تو تراس می مونم که آفتاب غروب می کنه و شب میشه... کلی منتظر موندم... اومدم داخل اتاق و نشستم رو صندلیی که کنار در تراس بود... نگاهم به بیرون بود ولی زیرچشمی می دیدم که وارد اتاق شد و بدون اینکه حرفی بزنه آروم آروم از کنار دیوار شروع کرد اومدن سمت من... خیلی اروم و پاورچین پاورچین میومد... به روی خودم نیاوردم تا نزدیک شد... برگشتم سمتش و سلام کردم... حتم دارم می خواست نزدیک شه و بترسوندم... نگاهش شیطنت داشت... خندید و گفت بیا بیرون بشین...

وقتی رفتم هنوز یکی از اقاها داشت می خوند... س.میه هم اومده بود و نشسته بود... شیخ همینجوری که خیلی جدی داشت یه مطلبی رو با اب و تاب و حرارت و با تکون دادن دستاش برای اون آقای میانسال و جدی توضیح میداد یهو بی مقدمه اشاره کرد به دستاش و شروع کرد خندیدن! با شنیدن صدای خنده ش نگاهمو از زمین گرفتم و دوختم بهش... با همون خنده گفت شد تمرینای تو (چون داشت دستاشو تکون میداد) و رو به همه گفت ایشون خانم میوز..م.ا.سل هستن... و گفت خواستم شروع کنم که بدنم اینجوری خالی کرد! مریض نشدما فقط خیلی فشار تحمل کردم... 

بعدش آقاها رفتن... اونا داشتن خداحافظی می کردن که اون دختری که نفر اخر هست هم اومد... شیخ رو کرد به س.میه که آروم آروم خودشو رسونده بود سمت اتاقی که میریم گرم می کنیم و گفت س.میه بخون... اونم با حالت خیلی تابلویی گفت نه نه نه! من میرم تو اتاق گرم کنم خانم سین بخونه! (این رفتاراش رو زیاد دیدم این چند وقته و بحث دارم در موردش). رفت تو اتاق و بعدش شیخ رو کرد به اون دختره که تازه امده بود و گفت تو می خونی؟ اون بیچاره که تازه رسیده بود گفت من الان رسیدم...! و من شاهد این صحنه ها بودم و از زیر ماسک می خندیدم فقط.... این رو به وضوح دیدم که تلاشش رو کرد که اونایی که بعد از من اومده بودن اول بخونن ولی نشد! به روی خودم نیاوردم...

نشستم که بخونم... سمی.ه هم مدام سرک می کشید بیرون... مخصوصا وقتی صحبت می کردیم... اون خانوم هم در کمال تعجب از تو بساطش فلاسک و فنجون و اینا درآورد و گفت استاد دمنوش بریزم؟  (از این حرکات جلف زیاد دیدم اینجا... یاد یکی از حرفای اونشبش افتادم که گفت دخترا نهایت لطفی که بهم بکنن و توجهشون فقط در حد خوراک و پوشاکه...) و نشست همونجا (حتی حس کردم شیخ مایل بود که دختره بره تو اتاق... ولی چیزی نگفت)

قبل از اینکه بخونم گفت اون حرکته بود اون دفعه گفتیا... پریدم تو حرفش گفتم انجام دادید؟ س.میه هم اومد بیرون! گفت آره خودت گفتی! گفتم شما گفتید یه حرکتو نشون بده من نشون دادم ولی گفتم انجام ندید! خندید و گفت من انجام دادم... س.میه گفت وای کِی کلاس می ذارید؟ ما چیکار کنیم تا اون موقع؟! می خوایم ساز بزنیم خوب! (حالا همه می دونستن من این رشته رو درس میدم ولی کسی برای کلاس اومدن اقدامی نمی کرد، تا شیخ تصمیم گرفت بیاد اینا هول افتادن!) قبل از اینکه من حرفی بزنم شیخ جای من جواب داد... گفت سوال دارید ازش؟ شهریه بدید... ثبت نام کنید... بعد سوال بپرسید... اومدم بگم نه... که اشاره کرد چیزی نگم و ادامه داد دوستی و اینا هم نداریما! هر کی خواست بیاد کلاس باید شهریه بده حتی من... با هر کی کار کردم و شهریه نگرفتم یا ندادم زود رابطه مون به هم خورد و کار رو هم کسی جدی نگرفت... اینجوری که گفت دیگه کسی حرفی نزد... 

به نظرم اینبار تصمیمش برای کلاس اومدن جدیه... چه وقتیم!... خدا کمکم کنه... این کلاس ارتباط نزدیکی با هنرجو می طلبه... خدا کمک می کنه حتما... مطمئنم همه چیزو اون رقم می زنه...

خوندم و خیلی خیلی راضی بود... گفت خوب بود خیلی خوب بود... و چندبار گفت... موقع رفتن هم بهش گفتم اون حرکتا رو فعلا انجام نده... تا اومدم بیرون صدای خوندن اون خانوم رو شنیدم...

 آخر شب بهش پیام دادم و یه نکته گفتم که برای قبل از کلاس ضروری بود... صبح جمعه ساعت هفت و نیم سین کردم و گفت چشم حتما... ظهر اون شکلک که تشویق کردن هست رو فرستادم براش... گفت استاد خیلی سخت می گیریا! باید بهت سخت بگیرم... و یه استیکر فوق العاده خنده دار فرستاد... گفتم مبادله خوبیه موافقم... یه استیکر خنده دار دیگه فرستاد... گفت یعنی همینجا نگهت دارم؟ گفتم باشه قبول!


فاکتور گرفتم از حالم... بهترم... دارم می پذیرم همه چیزو... بماند...


نکته مهم اینه که با رفتارای این جلسه س.میه شک کردم که دلیل سکوت شب.نم تو  این مدت رو فهمیدم! حس می کنم ارتباطی بینشون هست... اونی که این همه کنجکاو بود و رو من حساس، نمی تونه یهویی بی خیال همه چی بشه! و از اونجایی که قبلا از خودش شنیدم که مخصوصا رو کسی که نفر آخر باشه حساسه حس می کنم اصرار سم.یه برای موندن همینه... آخه مدتیه که دیگه تایم کلاسا رو خود شیخ تنظیم می کنه و دیگه دست ش.بنم نیست... بنابراین کنترلی رو این قضیه نداره.... اون جلسه هم که اون اتفاق رقم خورد س.میه خیلی تلاش کرد بعد از من بخونه ولی یهو ساعت رو نگاه کرد و گفت باید فلان ساعت جایی باشم  دیرم میشه... هفته قبل مثلا تو اتاق بود ولی تا شیخ حرف میزد میومد بیرون سرک می کشید... یا وقتی شیخ ساز آورد بزنه کلا اومد بیرون نشست! هعی... 


فقط توصیف یه روز بود... و میگذره...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد