در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

652

پیش خودم گفتم چرا آخر سال؟... اگه بذارم آخر سال بعدش می خوره به تعطیلات عید و این فاصله افتادن باعث میشه فکر و خیال بهم هجوم بیاره و بازم مثل پارسال نتونم موفق شم...

چه روزی بهتر از پنجشنبه... عیده... اونم چه عیدی... تصمیممو گرفتم... 

خدا رو قسم دادم به علی... حرف زدم باهاشون... هر دو رو قسم دادم... که کمکم کنن... گفتم ببینید خسته شدم... درمونده شدم... مستاصل شدم... دیگه نمی تونم... دیگه نمی کشم... گفتم خودتون کمکم کنید... این هفته باشه آخرین هفته... هر چی قراره بهم نشون بدید نشون بدید... نه از این چیزای الکیا... یه چیزی که نتونم روش حرف بزنم... یه چیزی که جواب همه ی سوالام باشه... اگه چیزی هست ببینم... مدام حرف میزدم با خودم... با خدا... با علی... قرار گذاشتیم با هم... گفتم من می ترسم... شماها همراهم بیایید... دستمو بگیرید ببرید و برم گردونید... بعدشم هوامو داشته باشید...

یه روزم خوابشو دیدم... تو آموزشگاه بودیم... ولی یه ساختمون دیگه بود... بقیه هم بودن... یادم نیست چی شد که یه جا اسممو گفت... و نوشت روی یه کاغذ... بعدم از پشت بغلم کرد... حس بدی نبود... یه حس پاک و قشنگ بود... پشتم بود... دلم قرص بود... پشتم بود...


رفتم...

سه تا آقا تو هال بودن... رفتم تو اتاق... تو تراس... مشغول گرم کردن بودم... از اون بالا دیدم که سم.یه اومد... چند دقیقه بعد تو اتاق بود... اومد و سلام علیک کردیم... این دختر چند جلسه ست که هر جوری بخواد رفتار می کنه... عجله داشته باشه میگه می خونم و میرم... بخواد بمونه منو می فرسته سرکلاس... اما این هفته واقعا نمی خواستم مقاومت کنم... 

یادم نیست چی شد... رو تراس بودم و داشتم ماه رو نگاه می کردم... یه لحظه برگشتم سمت در تراس... دیدم شیخ وایساده!... هول کردم... ماسک داشت... نفهمیدم چی گفت... شایدم سلام علیک کرد... نفهمیدم... نمی دونم چند ثانیه شد... یادم نمیاد سم.یه اومد تو که اون رفت یا خودش رفت! نمی دونم... 

خیلی طول نکشید که سم.یه گفت استاد صدات می کنن... رفتم بیرون... من بودم و خودش... گفت درس چیا بود؟ گفتم به.ار.دل.کش و فلان آواز... گفت اول تصنیفو بخون یه کم حال و هوامون عوض شه... خوندم... راضی بود... رفتیم سراغ آواز... قبلش دو بیت خوند برام... فوق العاده بود! دوش دور از رویت ای جان...

آواز رو با هم خوندیم... مصرع به مصرع... بهش گفتم خسته اید... گفت آشفته م؟ گفت آشفته نه! خسته... گفت حلقه زدم... از این حلقه سنگینا... هشت دقیقه زدم! پهلوهام سیاه شده... بعدم رفتم ورزش بدنم حسابی خالی کرده... بازم خوندیم...  وسطاش رفت سازشو آورد... س.میه طاقت نیاورد... هی میومد سرک می کشید... 

شیخ داشت حرف میزد... به عمد نگاهمو می چرخوندم سمت س.میه که تو دید شیخ نبود که متوجهش کنم دخترک اونجا وایساده... بعدم که رفت وسایلشو آورد و راحت نشست... از این رفتار بی نهایت بدم میاد... منو می فرسته که زودتر بخونم بهشم که میگم میگه تو اول برو، بعد حتی نمیذاره سرکلاس تنها باشم... شیخ توجهی بهش نداشت... شروع کرد زدن... طولانی هم زد... بینشم که حرف میزد من مخاطبش بودم... بعدش حرف رفت سمت ویدیویی که برام فرستاده بود و در مورد حرکات دست بود... همون که ازم خواسته بود نظرمو بگم در موردش... مفصل حرف زدیم... مفصل سوال پرسید... اونقدر پرسید که قانع شد... گفت حتما میام پیشت کلاس... اون وسطا یکی دیگه از دخترا هم اومد... اون و سم.یه هم گفتن میاییم پیشت کلاس... شیخ با شیطنت گفت اومدم پیشت دعوام نکنیا! تو اون همه زمانی که گذشت فقط یه بار وسطش به دخترا گفت الان تموم میشه بعد بخونید... دقیقا یک ساعت طول کشید... آخرش پرسید تا کجا خوندی؟ گفتم نصفشو... گفت شنبه بیا بقیه شو بخون... گفتم شنبه سرکارم... گفت اخر وقت بیا (!!!) گفتم اگه شد بهتون خبر میدم... (ولی قصد ندارم برم...)

داشتم جمع میکردم که برم گفت می خوای بری؟ گفتم با اجازه... خداحافظی کردم و اومدم بیرون...


من چیزی ندیدم... یه یا علی گفتم و گفتم سر قولمون باشیم... تنهام نذارید... من این چیزا رو نمی خواستم... از این چیزا این مدت کم ندیدم... من چیزی می خواستم که جای حرفی باقی نذاره... پس چیزی نیست... کمکم کنید آروم باشم... اس.نپ گرفتم برم خونه... بین راه نظرم عوض شد... گفتم میرم لوازم گوشیمو بگیرم یه کم سرم هوا بخوره... زنگ زدم مامانم گفتم من دارم میرم فلان خیابون دیرتر میام... تو راه ویس گذاشتم برای میترا و همه چیزو بهش گفتم... گفتم که بهت نگفتم تصمیمم رو برای امروز... نمی خواستم کسی حرف دیگه ای بزنه...

تو تاریکی خیابون راه می رفتم و ویس میدادم که یهو دیدم شیخ پیام داد... همونجوری بین صحبتام گفتم میترا پیام داد... یه موزیک فرستاده و نوشته سین جان ممنونم که این همه وقت گذاشتی  گفتم آخراش دیگه کله مو می کنی...  رسیدم خونه جوابشو دادم... موزیک همونی بود که دوهفته پیش، همون شب کذایی با هم شنیدیمش... گفتم محشره همونه که با هم شنیدیم و گفتم این چه حرفیه عزیزید برام... بعد جواب داد عزیزمی(گل)...

یه حال عجیبی بودم... گوشیمو گرفتم دستم... میترا درگیر بچه ش بود و هنوز جواب نداده بود... رفتم یه چرخی بزنم تو ای.نستا... دیدم دایرکت داده! دو تا پست شیر کرده بود! یه طنز و یه علمی! 

با خنده به می.ترا گفتم اینستا دایرکت داده! اینم پس لرزه های امشب... 

میترا شوکه بود... گفت من با کاری که کردی و تصمیمی که گرفتی موافقم... اما سین فکر نمی کنی چیزی که از خدا خواستی امشب بهت نشون بده فقط قرار نبوده تو تایم کلاست اتفاق بیفته؟ این پیاماش! پست شیر کردنش! سین عجیبه به خدا! مطمئنم مدتیه مخصوصا از بعد از اونشب خیلی چیزا تغییر کرده اما کار درستی کردی... سین اون واقعا تنهاست... این که برای تو این چیزا رو می فرسته!... (اینم یادم رفت بگم که شنبه بعد از اینکه ویدیوهایی رو که شب قبلش برام فرستاده بود دیدم ازش تشکر کردم و بازم فرستاد برام! دیدم و نظرمو گفتم بازم فرستاد!) 

می.ترا گفت به خدا نمی دونم چی بگم... بهش گفتم دو هفته از اون شب داره می گذره... اگه اون شب قرار بود چیزی تو ذهنش روشن کنه تا الان باید عکس العملی نشون میداد... گفت حق داری ولی خیلی هم عوض شده! سین هیچ مردی اینقدر پست شیر نمی کنه برای کسی! ولی تو حق داری... یهو باز می گفت آخه بهتم گفته شنبه بیا!... نمی دونم والا... می خوادم بیاد پیشت کلاس! سین نمی دونم فقط امیدوارم خدا کمکت کنه و می دونم تصمیم درستی گرفتی... 

حال خرابی داشتم ولی اروم بودم...

رفتم سراغ حافظ...

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد...


کوتاه تر از این نمیشد نوشت... چقدر از حسامو ننوشتم و نگفتم...

من قول دادم سر قولم هم می مونم... شمام بمونید... چیا از سرم گذشت که به این تصمیم رسیدم فقط خدا می دونه... شاید عشق منه که دست و پای اونو بسته و نذاشته تو این سه سال به آرامش برسه... بماند... بماند نگفته ها...


اضافه شد: جمعه شب بعد از این پست دقیقا وقتی داشتم چک می کردم که غلط تایپی نداشته باشم یه فایل موزیک فرستاد... بازش کردم... یه گوشه ای هست تو دستگاه ش.ور که بخشی از نام خانوادگی منه... اون گوشه رو برام فرستاده بود...


اینا همش امتحانه... هه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد