در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

639

آخر وقت بود... می خواستن دفترو تمیز کنن... بهش گفتم بریم بیرون... رفتیم تو کافه ی خالی کنار دفتر... قبلش ازم قول گرفت که بعد از شنیدن حرفاش همون آدم قبل باشم... یه چیزی بهم می گفت حرفایی که خواهم شنید از جنس حرفایی نیست که یه عمر ازش شنیدم... 
هنوز هضمش نکردم... اصلا دوست ندارم به یاد بیارمشون... حرفای امید دو بخش داشت... یه بخشش که اصلا قابل گفتن نیست... حداقل تا وقتی که صحتش برام معلوم بشه... و امیدوارم هیچ وقت نشه... امیدوارم دروغ باشه... 
نشست روبروم...
اولش گفت می تونم بعد این همه سال سین صدات کنم؟...
و...

...اعتراف کرد... 
من با اون جثه ی کوچیک نشسته بودم در مقابل مردی چهارشونه و قوی هیکل که در مقابل من شکست... 
اعتراف کرد به عشقی جنون آمیز که سالهاست تو دلشه... عشقی که همه ی زندگیشو تحت الشعاع قرار داره... 
که من... من؟! من... همه ی زندگیشم... همه ی دنیاشم... 
که هیچ وقت نمی تونه و نتونسته تحمل کنه مردی من رو دوست داشته باشه یا من کسی رو دوست داشته باشم... که ح.سین رو چند سال پیش با خودش برده بیرون شهر و می خواسته تیکه تیکه ش کنه... چون نمی تونسته ببینه کسی تو زندگی منه...
که تمام این دوسال که دور بوده ازم بارها میومده سرراهم یا در خونه و از دور منو می دیده و شبها عکسم تو دستش بوده و سیگار پشت سیگار روشن می کرده و اشک می ریخته و سرش رو به دیوار می کوبیده... 
که می دونه هیچ وقت براش ممکن نیست... اما... اما... کسی نمی تونه مجبورش کنه منو دوست نداشته باشه... که میاد به بهانه یه فنجون قهوه که فقط منو ببینه... که فقط جلو چشماش باشم... که این همه سال هر جا می رفتم (محل کار) بعد از مدتی میومده که پیشم باشه... میومده که هر کاری می تونه برام بکنه که من آب تو دلم تکون نخوره... که می دونه نمیشه اما به همین راضیه که من فقط باشم... فقط باشم... 
حتی الانم بعد از گذشت چند روز باور نمی کنم... انگار که قصه ست... انگار دروغه... انگار توهمه... 

خیلی تحمل کردم... حالش خوش نبود... من قول داده بودم... همش می گفت قول دادی مثل قبل باشی... فقط باش... به خدا برو دنبال زندگیت... کاریت ندارم... فقط بذار دوستت داشته باشم... تو بگی بمیر می میرم... به خاطر تو زنمو طلاق دادم... وقتی بعدش دیدم روی خوش نشون ندادی بهم معتاد شدم... سخت بود اما چون تو گفتی ترک کن ترک کردم... هر کاری تو بگی می کنم...

فقط بهش گفتم خوب شو... فعلا خوب شو بعدا حرف می زنیم...  چی می گفتم؟ چی می تونستم بگم؟ اصلا کی می دونه تو همچین شرایطی چی باید گفت؟!

آخرش گفت یه عمر منتظر بودم بهت بگم... به زبون بیارم... بگم؟ الان بگم؟ رومو برگردوندم و گفتم خداحافظ... از پله ها اومدم پایین... دیگه پشت سرمو نگاه نکردم...
ساعت چهار بود... زانوهام خالی شده بود... به سختی خودمو رسوندم خونه... 
فقط دو تا قاشق برنج ریختم تو بشقاب و یه کم آبگوشت که بشقاب کثیف شه و به مامان بگم غذا خوردم...
بعد از چهل سال عمر گرفتن از خدا شنیدن این حرفا از زبون... از زبون... آخه چرا... 
درست نوشتم؟ یعنی واقعیت داره؟ 
مدام... هر لحظه از خودم می پرسم واقعیت داره؟...
فقط یادم اومد به شیخ پیام ندادم...
سلام و احوالپرسی کردم و گفتم نمی تونم امروز کلاس رو شرکت کنم... 
به ثانیه نکشید که آن شد... اقرار می کنم حالم به قدری خراب بود که برای اولین بار با انزجار پیامهاشو از نوت.یفی.کیشن رد می کردم... 
سریع پرسید: عه چرا؟ سلام عرض ارادت
گفتم هم شرایط ضبطم تغییر نکرده هم الان نمی تونم ایشالا یه فرصت دیگه...
گفت: هم عصبانیم(خنده) اشکال نداره... چهارشنبه بفرست... یا فردا... اصلا هر وقت اوکی بودی بفرست... ردیف ب.ت رو شروع کن...
گفتم: نه (فکر کرده بود به  خاطر درسای تکراری دلخور شدم) همینا رو می خونم تا درست شه
گفت: نه اونا رو هم مرور می کنیم
گفتم: چشم
گفت: عزیزمی... مراقب خودت باش... عصبانیم نباش...
پشت سرهم دو تا فایل فرستاد که بشنوم...

حالم از همه چی به هم می خورد... 
تا حالا به هیچ اتفاقی اینجوری واکنش نشون ندادم... هنوز ذهنم نپذیرفته... مدام ماجرای امید رو پرت می کنه بیرون... جوری که ذهنم خالی میشه... بعد آروم آروم دوباره می خزه تو ذهنم... به حد انفجار می رسم... باز دوباره همه چی پرت میشه بیرون...


حال عادی نداشتم... دوستم گفت یه زنگ بزن الی فال بگیره برات... گفتم می ترسم... می ترسم چیزایی بگه که خرابترم کنه...
گفت حالت عوض میشه...
استخاره کردم که خدایا خیر و صلاحی درش هست که زنگ بزنم؟ اگر چیزی رو باید بدونم و به این طریق میشه تماس بگیرم...
خوب اومد...
زنگ زدم الی...


ادامه داره...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد