-
113
یکشنبه 25 اسفند 1392 09:54
دیگه دلم نمی خواد با فری حرف بزنم. مدتیه جواباش سربالاست. آدم وقتی دوست داره با کسی درددل کنه که اون طرف مشتاق نشون بده. وقتی یه عالمه حرف می زنی و طرفت با چند تا کلمه سرسری جوابتو می ده یخ میکنی. دیگه حتی دوست ندارم برم پیش شری جون. حداقل حس الانم اینه.دوست دارم مدتی با خودم باشم. دیشب داشتم با ساز ناکوک میزدم. درسته...
-
112
یکشنبه 25 اسفند 1392 09:35
امیدوارم حس الانم پایدار بمونه. الان یه حس زیرپوستی خوب دارم. یه حس اطمینان و بی نیازی. بی نیازی نسبت به همه ی آدما. چقدر خوبه که مدتیه آقای میم زنگ نزده. اینجوری آرامشم بیشتره. مدتی بگذره فکر کنم بتونم به خودم مسلط شم. اصلا فاصله بیفته آدم آرومتر میشه. اونم من که خودم از اول حسی نداشتم و رفتارهای اون بود که منو به...
-
111
شنبه 24 اسفند 1392 08:30
خانم سین این روزها به معنای واقعی حالش خوب نیست. دیشب آنقدر حالش بد بود که کم مانده بود خودش را به در و دیوار بکوبد. بدیش به این است که نمی تواند گریه کند تا کمی آرام شود. انگار اشک چشمهایش خشک شده. وجودش لبریز از نفرت از آن نامردی است که طی این چند سال این همه حس بد درونش انباشته کرد. خانم سین از کسی متنفر نمیشد....
-
110
پنجشنبه 22 اسفند 1392 08:51
دیشب خواب دیدم هوا گرگ و میش بود که در خونه عمه ی بابا بودیم. من و بابا و دو تا داداشام. نمی دونم چی شد که بابا یه کم کارشون طول کشید و ما سوار ماشین شدیم. چند تا خانوم و آقا هم سوار ماشین ما شدن که اصلا برامون عجیب نبود! وقتی خواستیم پیاده شون کنیم یکی از آقاها به داداشم گفت من کار واجبی دارم که نمی رسم به کارم اگه...
-
109
چهارشنبه 21 اسفند 1392 13:38
الان اونقدر داغونم که فقط یه تلنگر لازمه تا بشکنم. تقریبا ده ساله دارم کار می کنم و تا حالا نشده کسی اشکمو ببینه. الانم گریه نمی کنم اما واقعا خیلی به صدات نیاز دارم. خیلی به آرامشت نیاز دارم. خیلی نیاز دارم جلوت بشکنم تا دوباره منو بسازی. آرومم کنی و با خنده های گرم و مطمئنت بهم بگی که چیزی نیست. که تو رو خدا چقدر...
-
108
چهارشنبه 21 اسفند 1392 11:45
وای کی میشه این اسفند لعنتی تموم شه! خسته شدم. بسکه کار دارم حس می کنم یه وقتایی سرعت دستم به مغزم نمیرسه. مغزم خیلی سریعتر از دستم کار می کنه. بعضی وقتا اینقدر سریع تایپ می کنم که چند ثانیه بعد از زدن من مانیتور نوشته هامو نشون میده. الان دلم حسابی لواشک میخواد. گفتم برام بخرن و تو راهه. این روزا خیلی ضعف دارم اما...
-
107
چهارشنبه 21 اسفند 1392 08:34
ساعت 6 صبح از صدای بارون بیدار شدم. فکر کردم موقع رفتنه. ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز یک ساعتی وقت دارم... صدای نرم بارون بیدارم کرده بود... الانم هوا ابریه و بارون می زنه... حدود یک هفته ای می شه از آقای میم خبری نیست... من هنوز فایلها رو ایمیل نکردم و منتظرم آخرین گواهی نامه شو برام بفرسته. یهو هم می زنه به سرم که بی...
-
106
سهشنبه 20 اسفند 1392 09:00
خانم سین به مشاورش می گفت شاید باید به آقای میم حق بدهد... حق بدهد چون ظاهر خانم سین آنقدر سرد است که هیچ نشانی از آتش درونش ندارد... کسی باور نمی کند خانم سین اینقدر احساس داشته باشد... مشاورش گفت چرا این طوری فکر می کنی!... چهره ی خانم سین فقط آرامش و احساس را به آدمها منتقل می کند... خانم سین برای مردها خیلی آرامش...
-
105
دوشنبه 19 اسفند 1392 10:43
دلم اتوبوس می خواد و صندلیش و هندزفری و موزیک... جاده های پیچ در پیج و هوای ابری...
-
104
دوشنبه 19 اسفند 1392 10:25
لالا لالا ای تن تبدار اشکامو از رو گونه هام بردار لالا لالا سایه بیدار نبض مهتابو دست من بسپار...
-
103
دوشنبه 19 اسفند 1392 09:04
- یه گوشه ی دنج... یه سجاده ی خوشکل و یه چادر نماز گل گلی قشنگ... چند تا شاخه گل... یه شمع و کلی احساس... یه همچین جایی برای خودت درست کن... فقط برای خود خودت... هر وقت دلت گرفت برو اونجا... فقط با خدا حرف بزن... هر چی می خوای ازش بخواه... حتی کوچکرین چیزا رو... من اینا رو فقط دارم به تو می گم... فقط تو... چون می دونم...
-
102
دوشنبه 19 اسفند 1392 08:59
در به در دنبال راهی می گردم که کمتر اذیت شم. ذهن خودمو مشغول چیزای بی ربط و مسخره می کنم. اما شاید فقط برای لحظاتی نتیجه بده. خسته شدم. شاید خدا می خواست بهم نشون بده زندگی بدون عشق معنی نداره. مثل اون مدت که توی برزخ تموم شدن اون احساس بودم تا وقتی که سر و کله ی آقای میم پیدا شد... اصلا نمی دونم میشه اسم این حس رو...
-
101
یکشنبه 18 اسفند 1392 09:19
مدام دارم ش.کیلا گوش می دم. "رویا" و "آخرین کوکب". واقعا انگار مرض دارم. نه اینکه حال خودم خیلی خوبه همینا رو فقط کم دارم! یاد لباسهای آقای میم افتادم. دفعه آخر که حسابی آماده بود. خیلی آراسته و مرتب. عجیب نیست اگه فقط همین باشه... یاد حرفای حی.دری افتادم. یه بار خیلی اتفاقی گفت که آقای میم اینقدر...
-
100
شنبه 17 اسفند 1392 08:57
سه رقمی شد. شماره پستهامو می گم... مدتیه دارم فکر می کنم که یه دوست درست و حسابی ندارم. یکی که بشه روش حساب کرد. از دوستای وبلاگیم که دیگه خیلی وقته فقط وبلاگی نیستن، صمیمی تریناشون فری و من.صی و حک.یمه هستن. فری که خودش درگیری زیاد داره. یادم نمیره چقدر همیشه باهام بود و هوامو داشت و تو ماجرای قبلی کمکم کرد اما خوب...
-
99
پنجشنبه 15 اسفند 1392 10:37
به رویا می زنم بیدارم از نو... دوباره می رسم تا آخر تو... بیا که خواب بیداری قشنگه... بیا هم قد رویاهای ما شو...
-
98
چهارشنبه 14 اسفند 1392 21:13
مهمون ناخونده این ماه خیلی خیلی زود اومد... حالم خوش نیست...
-
97
سهشنبه 13 اسفند 1392 13:45
وقتی بچه تر هستی اصلا فکرشو نمی کنی یه سری اتفاقها برات بیفته. اصلا فکر نمی کنی این همه بلا سرت بیاد و باز بتونی دووم بیاری و به زندگی عادیت ادامه بدی. اما خوب زندگیه دیگه. همیشه سختیها مال در و همسایه و تو فیلم و سریالا نیست. شری جون اونروز یه جوری حرف زد که من به کلی از آقای میم قطع امید کنم. حق هم داره. اما گفت تو...
-
96
سهشنبه 13 اسفند 1392 09:33
خیلی دلتنگم. نمی دونم چرا اینجوری شدم. دیشب بیشتر وقت تو اتاقم بودم و هایده گوش می کردم. ولی تا اشکم در میومد به خودم نهیب می زدم که دختر بس کن! دلم خیلی گرفته. دوست ندارم زنگ بزنه چون هم برای خودش خوب نیست هم من. ولی یه مدت هم که می گذره دلتنگ میشم. دیشب خواب دیدم. خواب دیدم زنگ زد و داشت باهام حرف میزد. یادم نیست در...
-
95
دوشنبه 12 اسفند 1392 13:19
دختره زنگ زد. گفت هنوز نتونستم با استادم صحبت کنم. انگار یه کم مردده برای کلاس اومدن اما من با وجودی که به این شیوه اطمینان دارم نمی تونم به کسی اصرار کنم. وقتی گفت شما می گید من چیکار کنم؟ گفتم میل خودته من نمی تونم اصرار کنم. گفت بذارید چهارشنبه برم کلاس و بعدش بهتون خبر میدم. واقعا نمی خوام کسی رو زور کنم. ایشالا...
-
94
دوشنبه 12 اسفند 1392 10:36
هعییییی... این باشه برای اینکه دارم خودمو با شرایطم وفق می دم و دارم سعی می کنم خودمو مشغولتر از قبل کنم که خیلی چیزا رو کمتر تو ذهنم مرور کنم... مشاورم شماره مو داد به یه یکی از مراجعه کننده هاش. دختره زنگ زد و از متدمون پرسید. می گم متدمون خودم خنده م می گیره! چه کنم خوب! آقای میم خودش گفت از این به بعد من و تو...
-
93
شنبه 10 اسفند 1392 10:16
" تو با آدمهای مناسب تو زمان مناسب آشنا نمیشی" این حرف آخر شری جون بود. الان از پیشش بر می گردم. مشاورم از اول در جریان مسائل بود. گفت در اینکه آقای میم به تو حسی داره شکی نیست اما شرایط جوریه که تو نباید به هیچ عنوان روش حساب کنی. خودم خواستم حرف آخرو بزنه. سخته اما می دونم که باید بپذیرمش...
-
92
پنجشنبه 8 اسفند 1392 09:07
وبلاگ قبلیمو با کلی دوست و مخاطب ول کردم و اومدم اینجا. اونجا رو تعطیل نکردم و هنوز گهگاهی می نویسم اما به یه خلوت نیاز داشتم. یه جایی که بتونم راحت باشم. بعد از تجربه ی بد گذشته م حتی خودمم فکر نمی کردم دیگه روزی برسه که درگیر یه ماجرای دیگه بشم. این روزا حال درونیم اصلا خوب نیست. دیشب که حس می کردم دستام بی حس شده و...
-
91
چهارشنبه 7 اسفند 1392 18:48
خانم سین همه ی تلاشش را می کند تا کمترین تماس ممکن را با آقای میم داشته باشد. مثل این چند روزه اما انگار نمی شود... باز هم خانم سین یاد حرف امید می افتد که می گفت این اول راه است... خانم سین متن را آماده کرد اما چون می خواست بفرستد برای ترجمه پیش خودش گفت بهتر است اول آقای میم متن را بخواند و تایید کند. اما چون نمی...
-
90
چهارشنبه 7 اسفند 1392 18:34
امروز اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور رسیدم خونه. وقتی خواستم ناهار بخورم یاد دیروز افتادم. دیروز با وجودی که خیلی گرسنه بودم اما تا چند تا لقمه خوردم حالم بد شد. دیگه نتونستم ادامه بدم. یه مدته یهو اینجوری میشم! فرق نمی کنه چی باشه. بین خوردن یهو نمی تونم اون چیزو تحمل کنم! وای سرم خیلی درد می کنه...
-
89
چهارشنبه 7 اسفند 1392 09:08
باز دوباره دیشب چه خوابهای چرتی می دیدم! خواب دیدم اجرا داشتم. با داداش خودم. خیلی استرس داشتم. قبل از رفتن روی سن گوشیم زنگ خورد اما تا اومدم جواب بدم هنگ کرد. خاموشش کردم و خودم خواستم زنگ بزنم. اسمی که رو گوشیم افتاده بود اسم آقای ص.لا بود. ولی زنگ که می زدم انگار خط یکی دیگه بود! یعنی همون چیزایی که انگار فقط تو...
-
88
سهشنبه 6 اسفند 1392 13:30
خیلی خسته م این روزا. کارای آخر سال خیلی زیاده. امروز بسکه تلفن دستم بود و حرف زدم سرگیجه گرفتم. یه متن آماده کردم برای ایمیل به خارج از ایران. با اکراه زنگ زدم آقای میم تا باهاش چک کنم که اگه تاییدش می کنه بفرستمش برای ترجمه. اولش جواب نداد ولی بلافاصله اس داد که جلسه ست و خودش تماس می گیره. تماس که گرفت عذرخواهی کرد...
-
87
سهشنبه 6 اسفند 1392 08:53
خانم سین طبقه بندی بلد نیست انگار! نمی تواند حسهای خوب و بدش را تفکیک کند. اما خیلی خوب می داند که قبلا خودش هم دلش می خواست به حسهایش دامن بزند. اما الان مدتهاست که دیگر نمی خواهد... الان مدتهاست تا یک حس سرد سراغش می آید دو دستی می چسبدش و رهایش نمی کند. الان هم چند روزی ست حسش همینطور است... نمی خواهد از این حس...
-
86
دوشنبه 5 اسفند 1392 11:41
خانم سین تمرین را خیلی دوست دارد. شاید هیچکس به اندازه خانم سین لذت نواختن را نتواند درک کند آن هم بعد از چند سال درد و ناراحتی و سختی کشیدن... خانم سین خیلی آرام است... خیلی خیلی آرام است... کاش می توانست همه ی حرفها و کارهای آقای میم را بگذارد به پای رابطه ی کاری... اما متاسفانه هر چه بیشتر پیش می رود کمتر میتواند...
-
85
یکشنبه 4 اسفند 1392 13:02
خانم سین هر بار به خودش می گوید محال است اینبار آقای میم دیگر زنگ بزند. می گوید مثلا استادش هست! وقتی می بیند که خانم سین زنگ نمی زند دیگر خسته میشود و زنگ نمیزند. اما هر بار بهش ثابت می شود که اشتباه کرده... چند لحظه پیش باز هم آقای میم زنگ زد. از حال خانم سین پرسید. از اینکه آیا بعد از قبولی به خانواده اش شیرینی...
-
84
یکشنبه 4 اسفند 1392 10:09
حس این روزهام خیلی متغیره. یه وقتایی خیلی دلتنگ و یه وقتایی خیلی آرومم. اما اون لحظه هایی که آرومم خیلی راضیم. دوست دارم همیشه تو این حس بمونم. دوست دارم بی خیال همه چی باشم و این حسم دووم داشته باشه. دیشب یه عالمه ساز زدم. یه وقتایی اونقدر غرق میشم که یادم میره دستم تازه داره خوب میشه و باید رعایت کنم. دلم می خواد...