-
53
چهارشنبه 16 بهمن 1392 09:38
امروز حال همکار محترم خوب نیست و از وقتی اومده داره غرغر می کنه. خدا تا ظهر رو به خیر بگذرونه! دیشب یه دور همه ی تمرینهامو انجام دادم. حدود دو ساعت طول کشید! می تونم بگم تقریبا مسلطم اما یه کم استرس دارم. خدا کنه به خیر بگذره و همه چی تموم شه. واقعا تحمل ندارم این فکرای بی سر و ته رو مرور کنم. کی می دونه چی میشه؟ کی...
-
52
چهارشنبه 16 بهمن 1392 08:47
قصه ی ح.ک.ی.م.ه برام شد یه تجربه و ترسم از همه چی بیشتر شده. هر چی یادم میاد به دختر بی زبون جیگرم آتیش می گیره. خدایا شک ندارم توش حکمتیه اما خودت هر چه زودتر جواب صبر ما رو بده. پریشب خواب دیدم یه جای شلوغ بودیم. مثل مهمونی. نمی دونم خونه ی خودمون بود یا نه اما یادمه بعد از غذا یه عالمه ظرف کثیف جمع شده بود و انگار...
-
51
سهشنبه 15 بهمن 1392 10:51
عموی یکی از بچه ها اومد آژانس. همدیگرو بغل کردن و گریه کردن. یه لحظه اشک تو چشام جمع شد. اما فقط یه لحظه... عموی بزرگم که از اینجا رفت... دومی که تو غربت مرد و سهم بابام از مراسمش فقط شد پارک کردن ماشین با فاصله دور از مسجد... آخری هم که همه ی زندگیمونو به هم زد...
-
50
سهشنبه 15 بهمن 1392 09:36
عجب آدمیه ها! من واقعا اهل شکایت کردن نیستم. حتی اگه موردی حقیقت داشته باشه. چه برسه به اینکه بخوام ایراد الکی بگیرم. اما چند روزه وقتی میام سرکار میزم واقعا کثیفه! یعنی یه دستمال معمولی روش بکشی سیاه میشه! حالا که بعد از چند روز اعتراض کردم جناب آقای نظافتچی بهشون برخورده و میگن من دیگه نمیام تمیز کنم! خوب به جهنم...
-
49
سهشنبه 15 بهمن 1392 08:45
دیشب وقتی یادم به ح.ک.ی.م.ه میفتاد مدام سعی می کردم از این قضیه درس بگیرم. مخصوصا من که از شرایط اون کاملا خبر دارم. سعی کردم امید الکی به خودم ندم و فکرای بی خود نکنم. کی می دونه حقیقت زندگی مردم چیه. کاش یاد بگیریم دل به هیچ نبندیم...
-
48
سهشنبه 15 بهمن 1392 08:36
دلم خیلی برای ح.ک.ی.م.ه سوخت، دیشب وقتی خبر رو بهم داد شوکه شدم! باورم نمیشد. من چون خودم تجربه تلخی داشتم دیگه تحمل این جور مسائل رو حتی برای دیگران هم ندارم. حتی در حد شنیدن! خیلی سخته آدم کسی رو دوست داشته باشه و خویشتن دار باشه و بعد از کلی امید یهو بفهمه طرف هم زن داره هم بچه! خدایا خودت بهش صبر بده و بهتر از اون...
-
47
دوشنبه 14 بهمن 1392 11:09
از صبح تا الان گیر حساب یکی از بچه ها بودم. الان یه لیوان چای سبز دستمه و دارم آروم آروم می خورمش. اینقدر این روزا درگیر حسهای متضاد می شم که حتی خودمم نمی تونم تحلیلشون کنم. یهو از رفتن بیزار میشم و چند دقیقه بعد مشتاق! دیشب خواب می دیدم بابا رسوندنم ترمینال. درسته زیاد وقت داشتم اما یهو یادم افتاد هیچی با خودم...
-
46
یکشنبه 13 بهمن 1392 10:58
امروز روزه م. الان حسابی خوابم میاد و خسته شدم. هم به خاطر کار هم به خاطر سر و صدای زیاد! یه کم آرومتر شدم. اما خودم می دونم همش به خاطر اینه که دارم میرم و علی رغم استرس یه جور نگرانی شیرین هم همراهشه... خدایا خودت همه چیزو به خیر بگذرون... واقعا نمی دونم چی در انتظارمه...
-
45
شنبه 12 بهمن 1392 11:09
دیشب خواب دیدم هنرجو داشتم و داشتم باهاش کار می کردم و با لذت بهش یاد می دادم. یه جایی بودم که وقتی خواستم بیام بیرون یه حیاط خیلی بزرگ داشت. اونقدر بزرگ که مثل یه باغ باشکوه بود. داشتم از پله ها پایین میومدم که ح رو دیدم که ویولن به دست پایین پله ها ایستاده بود. فقط دیدمش و تا متوجهش شدم رومو برگردوندم و از کنار پله...
-
44
شنبه 12 بهمن 1392 09:57
این روزها خانم سین با خودش فکر می کند اصلا هیچ حسی ندارد. بعد کلی خوشحال می شود و دعا دعا می کند که این حسش پابرجا بماند. خانم سین نمی خواهد درگیر حسی شود که دوام ندارد. نمی خواهد اسیر افکاری شود که سرانجام ندارد. خانم سین خودش می داند چقدر تنهاست. چقدر دلش مستقل بودن می خواهد. اما خوب حالا که شرایطش جور نیست نمی...
-
43
پنجشنبه 10 بهمن 1392 12:25
وای که چقدر امروز کار داشتم از وقتی اومدم تا همین الان پشت سر هم کار داشتم. البته دروغ چرا روزایی که کارم زیاده رو دوست دارم چون فکر و خیال کمتر میاد سراغم. یعنی وقتشو نمی کنم. دیشب خواب حامد رو دیدم. نمی دونم اصلا معنی داره یا نه. واقعا برام مهم هم نیست. دیدم که برگشتم آموزشگاه. سر کلاس و کنار دستش نشسته بودم. مثل...
-
42
چهارشنبه 9 بهمن 1392 11:24
امیدوارم هر اتفاقی بیفته بتونم با یه لبخند ازش بگذرم...
-
41
چهارشنبه 9 بهمن 1392 10:31
نه می خوام تو رو با اون مقایسه کنم و نه حس الانمو با گذشته... می دونی، گذشته خوب نبود... خیلی اذیتم کرد... ازم یه تیکه سنگ سرد و سخت ساخت... اما تو فرق داری. نمی گم بهترینی، نمی گم بی نقصی اما متفاوتی. نمی دونم راجع به من چی فکر می کنی و چه حسی داری. نمی دونم چه دیدی به من داری. نمی دونم در نظرت چه جور آدمی هستم. نمی...
-
40
چهارشنبه 9 بهمن 1392 08:58
واقعا نمی دونم چی شد که من تنبل تصمیم به این سفرها گرفتم... هنوزم باورش برام سخته که یهو تصمیم گرفتم هر هفته اینهمه راه رو بکوبم و برای سه ساعت کلاس این همه سختی بکشم. می تونم بگم جز تقدیر و قسمت چیز دیگه ای نبود... شاید باید یه جای خودمو نشون می دادم... شاید نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد...
-
39
سهشنبه 8 بهمن 1392 11:03
نمی دونم عمر اینجا چقدر باشه. نمی دونم میاد روزی که اینجا رو برای دوستام علنی کنم یا نه. خدایا وقتی خوب فکر می کنم می بینم تو اون چیزی رو برام می خوای که بهترینه. اینو واقعا بهش ایمان دارم. هر چی یاد گذشته م میفتم بیشتر این مساله تو ذهنم جون می گیره. خوشحالم که به حرفم گوش نکردی. الانم دوباره اسیر شدم . نمی دونم شاید....
-
38
سهشنبه 8 بهمن 1392 09:14
این روز و شبا خیلی فکر می کنم. هم فکرای خوب و قشنگ هم فکرای اونجوری ... دلم نمی خواد بد فکر کنم اما همش میگم نباید این طور تصور کنم که اون با بقیه فرق داره هر چند می دونم واقعا فرق داره... تازه یه فرق خیلی بزرگتر هم داره و اونم اینه که متاهله و خودش صادقانه اینو بهم گفت... فکر می کنم این بار رفتنم می تونه خیلی شیرین...
-
37
دوشنبه 7 بهمن 1392 22:05
نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم من حق ندارم اشتباه کنم. فکر میکنم باید همیشه ساکت باشم و از احساساتم دم نزنم! آخه چرا! مثل اون دفعه که اونقدر سکوت کردم که منفجر شدم. وقتی همه چی برملا شد که آوار همه چی رو سر خودم ریخت و کار از کار گذشته بود. خوشحالم الان که اون اتفاق نیفتاد. حتی می دونمم همین یعنی اینکه خدا خیلی دوستم...
-
36
دوشنبه 7 بهمن 1392 11:13
زنگ زد. گفت بابت صبح ببخشید سر جلسه امتحان بودم. باهاش اوکی کردم برای عصر پنجشنبه 24م. بهش گفتم سایت هم چند روزه مشکل پیدا کرده و پیگیرش شدم و قراره بهم خبر بدن. تشکر کرد و گفتم در جریان می ذارمش. حالم اصلا خوب نیست. گفت از حدود 5شروع می کنه تا 8-8/5 شب. یاد روز آخر افتادم... اون پیاده روی دلچسب و بی دغدغه... از...
-
35
دوشنبه 7 بهمن 1392 09:39
اگه زنگ نزنه خیلی دلم می گیره... نمی دونم لازمه تا این حد جدی بگیرمش... خدایا یعنی واقعا دوستش دارم یا فقط احساس تنهاییه؟! نمی دونم چرا همیشه کسایی سر راهم قرار می گیرن که باید اونا رو با یکی دیگه شریک شم. اما من نمی خوام. اصلا اگه همه ی فکرام اشتباه باشه! اینبار از رفتن خیلی می ترسم...
-
34
دوشنبه 7 بهمن 1392 09:30
صبح زنگ زدم که تاریخ رفتنمو بهش بگم. ریجکت کرد. احتمالا سر کلاسه و خودش زنگ می زنه. البته احتمالا! خسته شدم بسکه فکر کردم و تو ذهنم تحلیل کردم و باز هیچی... قبلاها مقاومتم بیشتر بود اما این روزا دقیقا می فهمم چقدر له و داغون شدم. تا یه چیزی میشه و استرس می گیرم همه ی دل و روده م قاطی میشه. خدایا خودت کمکم کن.
-
33
یکشنبه 6 بهمن 1392 19:27
این روزا نمی دونم با چی دارم می جنگم! با حسی که می دونم چیه و ازش ترس دارم، یا وجدانی که بیشتر از هر چیز دیگه قد علم کرده و مثل یه دیوار محکم جلو همه چیزو گرفته... اصلا نمی خوام شکایت کنم. چون دیگه بهم ثابت شده هیچ کاری رو بی حکمت نمی کنی اما واقعا دارم اذیت میشم... بهش گفتم میام. اما به خاطر تنبیه کردنش گفتم 24م...
-
32
شنبه 5 بهمن 1392 12:45
نمی دونم بدجنسی کردم یا کار خوبی کردم! در هر حال اون لحظه جز چیزایی که بهش گفتم چیز دیگه نمی تونستم بگم. حس خیلی عجیبی دارم. عجیب و پر ابهام. اونشب مثل احمقا باز زنگ زدم ن.گین. خیلی دلم می خواد از اسی بپرسم ببینم واقعا آقای میم باهاش تماس گرفت یا نه اما ترجیح می دم این کارو نکنم. نمی خوام حساسیت درست کنم. راستش از...
-
31
جمعه 4 بهمن 1392 11:49
خانم سین این چند روز خیلی استرس تحمل کرد. دوباره سر و کله ی آقای میم پیدا شد و همه ی فکر و ذهنش را به هم ریخت. آقای میم اصلا مثل یک استاد عمل نمی کند، آقای میم می بیند که خانم سین الان مدتهاست بهش زنگ نمی زند اما دست بردار نیست و علی رغم استاد بودنش هی زنگ می زند... پریشب یعنی دقیقا سه ماه بعد از آخرین دیدارشان آقای...
-
30
چهارشنبه 2 بهمن 1392 08:56
هر وقت ذکر می گم یادش میفتم... هر وقت بارون میاد یادش میفتم... هر وقت دعا می کنم یادش میفتم... هر وقت یادم میاد به حرفاش که اونقدر قشنگ و با احساس از خدا می گفت دلم قنج میره. باورش برام سخت بود تو این دوره زمونه یکی که از قضا کارش موسیقیه اینجوری دلش گیر خدا باشه... خدایا چه امتحان سختیه... دوم آبان..... دوم بهمن........
-
29
چهارشنبه 2 بهمن 1392 08:54
هر وقت یادم به اون مردک نامرد بی همه چیز میفته همه وجودم لبریز از یه حس بد و چندش آور میشه. همه ی بی اعتمادیم، همه ی حس بدم به مردها، همه ی سنگ شدن و بی احساس شدنم، همه ی این همه حس بد فقط و فقط نتیجه نامردی اون بی وجدانه... باورم نمیشه یکی که چند سال همه ی زندگیم بود همچین از چشمم بیفته که حتی آوردن اسمش هم برام عذاب...
-
28
چهارشنبه 2 بهمن 1392 08:50
فکر و خیالهای خودم به کنار این که هر از چند روزی مدام بابا بهم یادآوری می کنه که پس کلاس و مدرکت چی شد؟ انگار بی خیالش شدی؟ هم به کنار... واقعا نمی دونم چیکار کنم؟ دیشب داشتم با دختردایی حرف می زدم. از بین این همه حرف اونم پرسید: راستی کلاست چی شد؟
-
27
سهشنبه 1 بهمن 1392 10:47
خانم سین دلش تنهایی نمی خواهد... خانم سین یک جورهایی بلاتکلیف هست. می شود روزی بیاید و باز هم بهش بگویند و بفهمانند که هیچ چیزی نبوده است و می شود هم جور دیگری بشود. خانم سین نمی داند دلیل خیلی چیزها را... خانم سین خسته است... خانم سین بسکه همه چیز را تفسیر کرد ترکید به خدا... فردا دقیقا می شود سه ماه از آخرین سفرش......
-
26
سهشنبه 1 بهمن 1392 08:46
می دونی چی باعث شد بیشتر به رفتارات شک کنم؟ من تو شرایطی نبودم که بتونم پذیرای یه حس جدید باشم. اونم با شرایطی که تو داشتی... اما یادم افتاد به پارسال... من که هیچ وقت به فال و این چیزا اعتقاد نداشتم یهو هول خوردم و رفتم پیش ش.ه.ل.ا. اولم بیشتر به چشم یه سرگرمی بهش نگاه کردم. هنوز ذهنم درگیر بود و شاید میخواستم چیزی...
-
25
سهشنبه 1 بهمن 1392 08:38
از این لبخندهای مصنوعی پوچ بیزارم. دیشب و دیروز اصلا حضور روشنی تو ف.ب نداشتم. می خوام ببینم برای دوستام مهم هست یا نه؟ نمی دونم چرا همیشه من خودمو کنار می کشم؟ چرا همیشه هیچ حرف نگفته ای باقی نمی ذارم و اینجوری دستمو برای همه رو می کنم که دیگه تکراری بشم براشون؟ خسته شدم. یکی دوشبه خودمو با شورانگیز سرگرم می کنم....
-
24
دوشنبه 30 دی 1392 21:33
می شود بشود... می شود همه چیز مثل قصه ها پیش برود... می شود مثل داستان باران درست وقتی که فکرش را هم نمی کنی قصه جای دیگری در جریان باشد... می شود همانطور که ذهن تو می پردازد داستان واقعی هم پرداخته شود... می شود بشود... می شود اینبار قصه واقعی باشد دیگر... تو اینجا... او آنجا...