-
143
شنبه 6 اردیبهشت 1393 10:51
اصلا از این وضعیت پا در هوا خوشم نمیاد. اینکه باید مدام چشمم به در باشه تا حضرات تشریف بیارن برای زیارت من... اونم وقتی می دونم جوابم چیه... خدایا از دختر بودن راضیم اما از این بخشش نه...
-
142
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 13:47
کارم خیلی زیاده و الان داغونم اما ترجیح میدم این همکار احمقم نباشه و خودم تنهایی کار کنم که نه ریختشو ببینم نه استرس دادناشو تحمل کنم. واقعا نمی دونم قراره چی بشه! مامان صبح زنگ زدن که جواب خواستگارا رو چی بدم؟ اصلا حالم خوب نیست. نمی دونم پابند کیم؟ اما مطمئنم حماقته پابند کسی باشه که پا در هواست! واقعا چه شلم در...
-
141
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 22:43
خواب دیشبم و اتفاق امروز... یعنی هشدار بود؟! گم شدم...
-
140
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 22:09
یه هدیه بد! نمی دونم کی اینو گذاشت تو کاسه م! خدایا یه کم ازت دلخورم. خدایا هزار هزار بار تو درد دلهام بهت گفتم من نمی خوام اینجوری ازدواج کنم... خدایا من که ازت هدیه نخواستم! خواستم؟! بذار آروم باشم... دوست داشتی بعد از مدتها اشکمو ببینی... من اینجور زندگی رو خیلی هم دوست دارم... آهای همه! آهای همه هایی که دور و برم...
-
139
سهشنبه 2 اردیبهشت 1393 09:05
امروز یه روز قشنگه. بی تعصب می گم، واقعا به نظرم یکی از بهترین روزهای ساله. خیلی زیبا و رویایی. امروز تولدمه... دوِ دو... دیشب خواب جالبی دیدم. تو این مدت هیچ وقت به این واضحی تو خواب ندیده بودمش. نهایتش صداشو پای تلفن می شنیدم. اما خواب دیشبم خیلی جوندار بود. خواب دیدم رفته بودم اص... مامانم هم بودن. قرار بود برم...
-
138
دوشنبه 1 اردیبهشت 1393 08:22
سلام بر حضرت اردیبهشت...
-
137
شنبه 30 فروردین 1393 12:29
خانم سین حالش مثل هوای بهار شهرش است... خانم سین یهو بی خیال همه چی میشود و به نظرش می رسد که رفتنش چقدر الکی و مسخره است... بعد یهو به ذهنش می رسد که برود و یک کوله پشتی جدید بخرد... گذشته ی خانم سین پر از تحلیلهایی است که آخرش رسید به هیچ... کاش به هیچ رسیده بود! رسید به منفی بی نهایت... خانم سین را آنقدر اذیت کردند...
-
136
شنبه 30 فروردین 1393 08:50
خدایا چه جوری ازت تشکر کنم بابت بهار به این زیبایی... خدایا به خودم می بالم که همچین خدایی دارم که خالق بهاره...
-
135
پنجشنبه 28 فروردین 1393 09:21
دوست ندارم بهار به این زیبایی به کامم تلخ بشه...
-
134
پنجشنبه 28 فروردین 1393 09:20
خیلی چیزا بهش مدیونم...
-
133
چهارشنبه 27 فروردین 1393 13:20
اینجا بهار داره بیداد می کنه... اینجا بهار حتی اگه نخوای مثل یه نوازشگر عاشق بیدارت می کنه...
-
132
سهشنبه 26 فروردین 1393 09:36
بسکه نوشتم نمی دونم چی بگم خودمم خسته شدم. از فکر و خیال زیاد خودمو با چیزای الکی مشغول می کنم. چند روزه عصرا میرم خرید. هیچی هم چشممو نمی گیره که بخرم. به قول فری تا میای فراموشش کنی موقعیتی پیش میاره که دوباره ببینیش و این دیدار و زمان طولانیش می تونه تو رو بازم داغون کنه. راست میگه. حرفشو قبول دارم. چی بگم. هر روز...
-
131
دوشنبه 25 فروردین 1393 10:14
دیروز ظهر بهش زنگ زدم گفتم اگه مزاحمم بعد زنگ بزنم. خیلی مشتاقانه گفت نه! بگو. گفتم برای یازدهم می خوام مرخصی بگیرم وقت آزاد دارید؟ گفت آره. گفتم صبح بیام یا عصر؟ گفت عصر بیای بهتره. صبح راه بیفتی دو یا سه بعدازظهر میرسی. برگشتتم بگیر برای حدود ده شب! وقتی فکر می کنم هفت-هشت ساعت برای گفتن فقط یکی دو تا روش خیلی...
-
130
شنبه 23 فروردین 1393 10:12
همین که می دونم می خوام برم حس خوبیه. درسته که از همین الان استرسهام شروع شده اما حس قشنگیه. دروغ چرا! وقتی مدتی ازش خبری نمیشه دلم می گیره. برای یازده اردیبهشت مرخصی گرفتم. به قول من.صی هوا هم خیلی خوبه! اما هنوز به خودش خبر ندادم. نمی دونم تقدیر چیه. نمی دونم خدا چی می خواد. اما همه چیزو می سپارم به خودش. ایشالا هر...
-
129
سهشنبه 19 فروردین 1393 08:28
خانم سین دلش پر از حرف است. نه اینکه نخواهد بنویسد، نمی تواند... نمی داند چی و از کجا بنویسد... سرش پر از فکر است... یک بار دیگر رفتن یعنی یک عالمه فکر و خیال و هزار و یک اثر عجیب و غریب که از روح گذشته روی جسمش می گذارد... تنها چیزی که خوب است این است که آقای میم چند بار گفت بیا...
-
128
دوشنبه 18 فروردین 1393 13:40
سر خانم سین دارد می ترکد! تعطیلات عید حسابی از دماغش درآمد! از صبح که سرکار آمده تا همین الان فرصت سرخاراندن هم نداشته... خانم سین قرار گذاشت با خودش که اینجا حداقل نقاب نزند و حرفهای دلش را رک و راست بگوید. هرچند درست نباشد. خانم سین همین که به تایید خیلیها حدس می زند دعوت آقای میم برای رفتن صرفا بهانه بوده دلش خوش...
-
127
شنبه 16 فروردین 1393 19:41
ظهر خودش زنگ زد!!!!!!!! وقتی شماره شو دیدم با حس و حال خودم واقعا شاخم درومد... گفت بازم باید برم پیشش... گفت یه چیزایی اضافه کرده که باید بهم بگه... عصر حامد زنگ زد!!!!!!!!!!!! بعد از چند ماه!!!!!!!! باورم نمیشه این بشر و خانواده ش فقط برای احوالپرسی به من زنگ بزنن!!! هعیییییییی...
-
126
شنبه 16 فروردین 1393 13:07
فکر می کنم الان اینقدر ظرفیتم بالا رفته که اگه کسی با قطعیت از آخر قصه م بگه راحت بپذیرمش...
-
125
شنبه 16 فروردین 1393 09:57
هیچ وقت اینقدر از آدما بدم نیومده بود... همش دنبال اینم که یه جوری پشیمونی ح و داداششو ببینم. وقتی به گذشته فکر می کنم یه چیزایی خیلی اذیتم می کنه... الان که مدتها گذشته فکر می کنم حتی حامد هم از همه چی خبر داشت. همه چی یه توطئه بود. نمی تونم فکر کنم عادی بوده. چرا این همه باهام بازی کردن. اونم من که جز خوبی در حقشون...
-
124
شنبه 16 فروردین 1393 08:38
دیشب اصلا شب خوبی نبود. قبل از خوابیدن که همش دلشوره داشتم و یه جوری بودم. تا صبح هم کابوس می دیدم. خواهر و برادری که تو خونه تنها بودن و دزد اومد خونشون و اونا مدام از دستش فرار می کردن... آخرشم خواهره بی اینکه بدونه یه آدم بی گناهو تو تاریکی کشت... نزدیکای صبح هم خواب دیدم وقتی از خواب بیدار شدم که برای سرکار اومدن...
-
123
پنجشنبه 14 فروردین 1393 13:28
یه حسایی هستن که فکر می کنی حتی اگه بخوای با خودتم مرورشون کنی ناب بودنشون رو از دست می دن... یه چیزایی رو اصلا نمیشه توضیح داد. حتی به خودت... یه حسایی خیلی مقدسن. می ترسی اگه بخوای به کسی بگیشون آلوده بشن به یه سری برداشت الکی. فقط خودتی که می تونی بفهمی تا چه حد حقیقت دارن. حقیقتی که با هیچ قانونی قابل توصیف نیست....
-
122
یکشنبه 10 فروردین 1393 12:21
ازش خبری نیست و عقلم خوشحاله. کم کم حسمم خوشحاله...
-
121
چهارشنبه 6 فروردین 1393 12:07
الان آذر داشت ازم می پرسید که چه خبر از اص.فهان؟ گفتم هیچی و خداروشکر که هیچی. گفت یعنی هیچی هیچی؟ گفتم فقط اس تبریک سال نو. همین. یه وقتایی یه فکرایی هم به سرم می زنه و اونم این که شاید حال خوشی نداره. شاید اتفاقی افتاده. شاید نمی دونم... اما احتمالا این همه سردی و بی خیالی منو که دیده خودشو کنار کشیده. اینم خوبه....
-
120
چهارشنبه 6 فروردین 1393 09:56
خواب دیشبو تو شرایطی دیدم که واقعا مدتیه یه جور دیگه به قضیه نگاه می کنم و یه جور دیگه فکر می کنم. شاید همین شلوغی قبل از عید و بعدم عوض شدن سال یه تحولی تو فکر و ذهنم ایجاد کرده. خواب دیدم اص.فهان بودم. داشتم می رفتم کلاس. حالا من تو همه ی عمرم کرم پودر نداشتما! تو شهر غریب حرص می خوردم که چرا کرم پودر با خودم نبردم!...
-
119
دوشنبه 4 فروردین 1393 19:02
ز نوای سازت امشب،شده محفلی خدایی تو صفیر عرش عشقی به زمین بگو چرایی
-
118
دوشنبه 4 فروردین 1393 00:36
تا اینجای تعطیلات رو که به خوبی می تونم بگم هیچ کار مفیدی انجام ندادم. از قبل خیلی برای عید برنامه داشتم که یه مقدار به خودم برسم و شاد و شنگول بازی در بیارم و برم برای خودم بگردم و این چیزا که تا الان دوشیفته سرکار دید و بازدید بودم و نشد که بشه ! البته امروز عصر محکم ایستادم و گفتم من هیچ جا نمیام! به همین مناسبت...
-
117
یکشنبه 3 فروردین 1393 22:12
جالبه عید دیدنی بری جایی و کسی از یکی از عادتهای پدربزرگت بگه و تو دقیقا همون عادت رو داشته باشی... پدر بزرگی که وقتی فوت کرد تو فقط دو سالت بود...
-
116
یکشنبه 3 فروردین 1393 00:01
سال نو هم رسید و روزای اولش داره می گذره. از دید و بازدیدهای عید اصلا خوشم نمیاد ولی چاره ای نیست. بعضی جاها واقعا رفتنش واجبه. برای تبریک عید به حامد اس ندادم و اصلا هم برام مهم نیست. ولی بعد از کلی کلنجار رفتن به آقای میم اس دادم و اونم جواب داد. خداروشکر که در همین حد بود واقعا الان که فکر می کنم نباید خیلی چیزا رو...
-
115
چهارشنبه 28 اسفند 1392 10:54
چندروز پیش م.یری زنگ زد و برای برگشتشون بلیط می خواست. برام حس خوشایندی بود. یاد اون روزا افتادم... یاد روزایی که با چه استرسی کلاس می رفتم... نمی خوام به حسهای بدش فکر کنم ولی هر چی بود کلاسهاشو با اون همه جدیتش دوست داشتم... یکی دوبار اولم که آقای میم رو دیدم همش م.یری تو ذهنم میومد. هم مقداری شباهت ظاهری هم اخلاق...
-
114
دوشنبه 26 اسفند 1392 08:27
یه مقدار بی خیالی بعضی وقتا خیلی لازمه. درسته که عمیقا نمی تونم همچین آدمی باشم اما همینکه تو ظاهر نشون بدم هم برای خودم خوبه و عادت می کنم و هم برای بقیه که حساب کار دستشون بیاد. قبلا خیلی برام مهم بود که بقیه چه قضاوتی راجع بهم بکنن اما حالا اصلا برام مهم نیست. آدمش هم مهم نیست. بعضیا که خیلی خاصن آدمو می شناسن و...