ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
دیشب خواب دیدم هوا گرگ و میش بود که در خونه عمه ی بابا بودیم. من و بابا و دو تا داداشام. نمی دونم چی شد که بابا یه کم کارشون طول کشید و ما سوار ماشین شدیم. چند تا خانوم و آقا هم سوار ماشین ما شدن که اصلا برامون عجیب نبود! وقتی خواستیم پیاده شون کنیم یکی از آقاها به داداشم گفت من کار واجبی دارم که نمی رسم به کارم اگه میشه منو برسونید. همه با هم راه افتادیم و آقاهه رو رسوندیم. موقع پیاده شدن بابا هم تو جمعمون بودن و داداش کوچیکم گفت حواستون بود خانوما خانم سین رو برای پسرشون پسندیدن و داشتن با هم قرار و مدار می ذاشتن. من فقط سرم رو تو اون گرگ و میش هوا به شیشه ماشین تکیه داده بودم...