در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

94

هعییییی... این باشه برای اینکه دارم خودمو با شرایطم وفق می دم و دارم سعی می کنم خودمو مشغولتر از قبل کنم که خیلی چیزا رو کمتر تو ذهنم مرور کنم...

مشاورم شماره مو داد به یه یکی از مراجعه کننده هاش. دختره زنگ زد و از متدمون پرسید. می گم متدمون خودم خنده م می گیره! چه کنم خوب! آقای میم خودش گفت از این به بعد من و تو شریکیم. خلاصه همین باعث شد به مدیر آموزشگاهمون زنگ بزنم و باهاش هماهنگ کنم تا یه روز برام کلاس خالی بذاره. مشتاقانه قبول کرد. خداروشکر آدم خیلی خوبیه و خیلی هوامونو داره. امروز زنگ زدم به همون دختره تا برای روز کلاس باهاش هماهنگ کنم چون عصر باید برم پیش مدیر آموزشگاه و باهاش صحبت قطعی بکنم. قرار شد دختره تا ظهر بهم خبر بده. دلم می خواد بشه اما واقعا برای هیچی اصرار ندارم. سپردم به خدا. هر چی خودش صلاح می دونه.

دیشب به داداشم گفتم زنگ بزنه آموزشگاه و روز کلاسای اون نامرد رو بپرسه که کلاسام با اون تداخل نداشته باشه. دلم نمی خواد دیگه ببینمش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد